لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لحاف‌ها هم قصه دارند

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ

مامان بساط چرخ و قرقره و سوزن‌هایش را در اتاق کوچک پایین راه انداخته دوباره. می‌روم طبقه پایین و کنارش می‌نشینم. چند رج سوزن می‌زند به ملحفه‌ و بعد زانویش را می‌گیرد و می‌گوید: دیگه این پا واسم پا نمی‌شه. چند باری دستش را روی زانویش می‌گذارد و چشم‌هایش را ریز می‌کند و دوباره رج می‌زند به ملحفه‌ای که صبح شکافته و شسته و خشک کرده و حالا دوباره دارد به قواره پتوی پلنگی قدیمی اندازه‌اش می‌‌کند تا اگر روزی دوباره مهمان‌هایش سرو کله‌شان پیدا شد دست تنگ چند دست جای خواب نباشد.

قدیم‌ها این شکلی نبود. از شهرستان که زنگ نمی‌زدند بگویند حال‌تان چطور است. تلفن مثل امروزها تو دست و بال آدم‌ها نبود. نامه هم تا برسد و جواب بگیرد یکی دو ماهی دنگ و فنگ داشت. تازه نصفه صفحه اول هم می‌شد "از احوالات ما اگر بپرسید خوبیم. مادر سلام می‌رساند. لیلا دندان درآورده و ..." در یک تکه کاغذ  کاهی که نمی‌شد درد و دل چند ساله خواهرانه نوشت برای دایی. نمی‌شد گفت چه روزهای بدی در شهر می‌گذرد. نمی‌شد عطر گردوهای تازه را حس کرد. نه؛ نامه جای کیف سبز یشمی دایی را نمی‌گرفت که وقتی از راه می‌رسید بوی  نان‌های پخته شده در تنور هوش از سرت می‌‌پراند. که همه یک چشم‌مان به دست‌های دایی بود که می‌خواهد ما را بغل کند و بگوید جلویش قد بکشیم تا ببیند چقدر بزرگ‌تر شده‌ایم و چشم دیگرمان دنبال دست مامان که ببینیم کیف دایی را در کدام اتاق و کدام گوشه از چشم ما پنهان می‌کند. ما دایی و عمه را می‌خواستیم با کیف یشمی‌شان و مادر هم برادرش را که درد و دل چند ماهه را بیرون بریزد. پدر هم خواهرش را که احوالات مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها را بشنود.

قدیم‌ها اتفاق تلفن نمی‌زد. کسی که از دنیا می‌رفت، مادر زنگ در را می‌شنید و عمو را که با لباس مشکی ایستاده در آستانه در و چشمانش سرخ شده. دلش باید هری می ریخت پایین و نیم ساعت مثل اسفند روی آتش می‌‌ماند تا بشنود چه کسی بوده. مادرش؟ پدرش؟ عموی بزرگ؟ برادر کوچکش که در جبهه بود؟ آن‌وقت‌ها مثل الان خبرها در کابل‌های نوری آرام آرام نفوذ نمی‌کردند تا سر از خانه‌ات در بیاورند. آن هم بدون چشمان سرخ شده و پیراهن مشکی. آن وقت‌ها نامه که می‌آمد مادربزرگ حالش مساعد نیست مادر تا ماه‌ها، هر روز غروب، شستن جلوی در خانه را بهانه می‌کرد تا دلش آرام بگیرد که کسی از سرکوچه نخواهد آمد که خیالش یک روز دیگر خوش باشد شاید نامه بعدی خبر عافیت با خودش بیاورد.

قدیم‌ترها ختم بود. عروسی بود. فامیل از امروز مهم‌تر بود. در چشم همه کوچک می‌شدی اگر در مجلس بزرگی نبودی. از چشم بزرگ‌ترها می‌افتادی اگر نمی‌توانستی در خانه‌ات صد نفر را ولیمه بدهی و مجلس عروسی و عزایت را به پا کنی. آن وقت‌ها مثل امروزها نبود که تالار باشد باغ باشد؛ بعد بروی وقت بگیری و بگویی فلان روز مجلس دارم. مهمان‌ها از فلان ساعت بیایند فلان ساعت هم مرخص شوند و زحمت را کم کنند و نخود نخود هر که رود خانه خود. آن روزها مهمان‌ها از شهرستان می‌آمدند خانه پسر دوم مادربزرگ در شهر تا بهش تسلیت بگویند. شوخی نبود. چند روز بودند. نه برای خور و خواب. نه؛ گاهی اوقات ختم و عروسی درست وسط شروع برداشت زمین‌هایشان بود اما می‌ماندند. چندتاییشان خانه‌‌ی ما، چندتایشان هم خانه عمه و فامیل‌های دور و نزدیکی که کاسه بشقاب یکی بودیم و مهمان‌هایمان را دست‌شان می‌سپردیم. گاهی می‌شد که در همین اتاق پشتی ده نفر کنار هم جا بیندازند و صبح کنند. می‌ماندند و مجلس را سنگین می‌کردند. ریش‌سفیدها از سر مسئولیت و جوان‌ها هم برای احترام. این طور نبود که بگویی کار دارم و مرخصی ساعتی گرفته‌ام و اینها. بعد هم یک ساعته فرار کنی بروی در اعماق تنهایی خانه‌ات بنشینی و غصه از دست رفته‌ها را بخوری و غصه فردای خودت را. باید می‌ماندی. همین بایدها در همان چند روز دلت را سبک می‌کرد. غم در دلت نمی‌ماند. اگر صاحب عزا بودی دیدن آن همه آشنا دلت را سرگرم می‌کرد و غمت سبک می‌شد اگر هم نبودی باز هوای افسردگی به سرت نمی‌زد. مجلس‌های ختم فقط به قاعده‌‌ی یک نصفه روز نبود. سوم داشت، هفتم، چهلم، سال. مردن به راحتی این روزها نبود که یک لحظه نفس تنگی بنشیند کنار درد سینه و پنجاه سال تمام نشده و به بیمارستان نرسیده گوشه بهشت زهرا بخوابی و یک وعده ناهار هم بماند طلب اقوام و یک شیشه گلاب هم طلب پنچ‌شنبه‌های بعد از آن تو. آن روزها مرده‌ها عمر داشتند. هفتاد و هشتاد. هفتاد و هشتاد با شناسنامه مگر نه همه می‌دانستند آمیرزا که در دهات بزرگ شده بود  و میان خیابان‌های شهر پیر چهار سال هم شناسنامه‌اش را کوچک گرفته بودند که دیر برود سربازی. که جثه‌اش بزرگ باشد. اصلا این رسم آن زمان بود. نمی‌دانم چطور اما انگار ثبت احوال هم همین حالات را محترم می‌شمرد.

مادر همین‌طور از قصه آن روزها تعریف می‌کند و من یاد کودکی‌های خودم می‌افتم. یاد روزهایی که مامان پارچه‌‌‌ی گلداری که پرده پنجره‌های رو به حیاط بود را روانداز لحاف‌های اتاق پشتی ‌کرد. روزهای خوبی بود. غم بود. اما کم بود. نه مثل این روزهای ما که آدم‌ها در پستوی خانه‌هایشان هم نمی‌توانند چیزی را پنهان کنند. آن روزها شاملو هنوز شعرهای خوبی می‌گفت. شب که می‌رسید و مهمان‌ها تشک و بالش و لحاف و پتو می‌خواستند مامان، من و برادرم را به اتاق پشتی می‌خواند و جفت جفت بالش‌ها و لحاف‌ها را می‌داد دست‌مان که این برای عمو و خانم‌اش، این برای دایی بزرگ، این هم برای عمه کوچک. مامان موقع دوختن ‌آن همه لحاف و تشک همیشه رویشان اسم کسی را می‌گذاشت. یکی از بالش‌های مخمل بنفش برای من بود و یکی دیگر برای آبجی کوچیکه که همیشه شریک داشته‌های من می‌شد. آن پتو گلبافت که آن روزها تازه تازه از راه رسیده بودند و بازار پتو پلنگی‌ها را از رونق انداخته بودند برای داداش بود که دایی موقع برگشتن بابا از حج برایمان آورده بود. آن شب‌ها که این پتوها را می‌بردیم برای دایی و عمو و عمه چقدر حال‌مان گرفته می‌شد. تمام خبال‌های شیرین صبح که با رسیدن کیف‌های دایی و عمو در ذهن داشتیم پر می‌‌کشید و جایش را غصه لحاف و بالش‌ها می‌گرفت. شب در اتاق پشتی با غم بالش‌هایمان که عموها تصاحبش کرده بودند باید چندباری بیشتر از معمول این رو و آن رو می‌شدیم تا خواب‌مان ببرد. اما صبح روز دیگری بود که بی‌غم شروع می‌شد.

+ مادرم کوکب خانمی است که کتاب‌های فارسی از قلمش انداخته‌اند. عکس‌ها واقعی است.

+ از جادوگر نت‌ها بشنوید

  • ۹۴/۰۶/۰۲
  • لافکادیو

نظرات  (۱۱)

دوس داشتم این پست رو
خیلی زیاد
اما دلمم گرفت
دلم گرفت ازینهمه فاصله ای که این روزا بین آدما بوجود اومده
دلم تنگ شد واسه اون روزایی که بی منت میرفتیم و دور هم جمع میشدیم، میگفتیم و میخندیدیم
حالا انقد همه درگیر کار و زندگی خودشون شدن که واسه یه سر زدن کوچولو هم باید نگران باشی نکنه دعوتش فقط یه تعارف بوده و رفتن ما دردسر بشه براش
دلم تنگ شده واسه اون روزایی که یه نگاتیو میدادم دست بابا و دل تو دلم نبود تا چاپ شه و عکسای دسته جمعی با فامیل رو بچینم توی آلبوم
دلم عکسای دسته جمعی دور سفره سیزده بدر میخواد که از درازی سفره تهش دیده نشه، نه عکسای سلفی و تک نفره
حاضرم پتو و بالش و همه ی خونمو در اختیار مهمونام بذارم اگه اون صفا و صمیمیت قبل برگرده
پاسخ:
اون صفا و صمیمیت رفت.
الان باید همش بگی یهویی...
من و تنهایی.

40 درصد رو دارم همذات پنداری میکنم :| البته خب اون 60 درصد که گفتم واقعا کمه ها! بیشتر از اینا رو حس کردم. در واقعیت شاید. کپیِ این متن که نباید باشه.
پاسخ:
آقا 70 درصد خیرش رو ببینی.
:)
60 درصدشو میفهمم !
پاسخ:
اصل قضیه تو اون 40 درصده بقیه است:)
حیف.
  • نیمه سیب سقراطی
  • پتوهایی که یه ملحفه ی گل گلی دورش داشت ! آخ خ خ خداااااااااا ... چقدر خوب بودن اونا ... با اونا راحت خوابت می برد ! تقصیر این پتوهای خارجی و گل برجسته و فلان و ایناست که خوابمون نمی بره ! من الان اینو فهمیدم !

    + ادبیات اینجا رو دوست دارم ، به دل می شینه ^_^
    پاسخ:
    +آفرین، حالا برو به کشفیات بعدیت برس:-)
    +ةیژؤإأء<>؟":»«ـآۀًٌٍَُِّریال،؛,][\}{!@#$%^ آهان پیداش کردم ^_^
    اوضاع منم خرابه
    پاسخ:
    چرا؟
  • فاطیما کیان
  • یه حس عجیبی رخنه کرد زیر پوستم , چقدر بعضی حس ها خوبن :)
    پاسخ:
    :-)
    نمی دونم چی بگم راجع به قصه ی لحاف ها و پتوها که تابستون ها لحاف قدیمی و زوار دررفته اما خنکی رو روی خودم می اندازم که جهاز مادربزرگم بوده و زمستون ها پتوی ملحفه دوزی که جهازی مادرم بوده ...

    وای از یان تیرسن و آملی پولن... وای...
    این Le Moulin خیلی خوبه. البته من قطعه شماره 17 یعنی Sur Le Fil رو هم خیلی دوست دارم.
    پاسخ:
    هیچی بالش و لحاف خود آدم نمیشه...
    + خیلی...
    تو چند سالته؟ :)) خیلی خوب بود این پست
    پاسخ:
    من قصد ادامه زندگی دارم:-)
    +خوبی از خودتونه.
    خیلییییی نوشتی!
    حالا منظور از اومممم...؟؟!
    پاسخ:
    اگه جرأت داری همین جمله رو به مارسل پروست بگو.
    منظور خودت از اومممم... چیه؟

    تکنولوژی معنی خیلی چیزارو عوض کرده رفیق
    پاسخ:
    آره. باید به این دنیای جدید بی خاطره عادت کنیم...
    نوشته ات حال خوب داشت یجور حال و هوای رضاامیرخانی رو داشت و من دوسش داشتم :)
    اما هنوزم هست از این مدل خونواده ها ، من خودم به شخصه از اینکه کسی بالشتمو تصاحب کنه دلخور میشم :|
    ولی خب بنظرم پیشرفت این روزها همچین بدک هم نبوده ولی نامه ها نع نامه ها باید همونطور کاغذی باشند و پر از اتفاقات نو :)
    پاسخ:
    + رضا امیرخانی...
    نامه باید روی کاغذ کاهی نوشته بشه و بعد با زبون در پاکت رو تر کنی و بچسبونی. اگه قسمت آخر با زبون انجام نشه که اصن قبول نیست.