ماجرای اون روزی که اگه دلبر بود میرفتیم لبو میخوردیم...
سال 87 با آبجی بزرگه دوتایی گواهینامه گرفتیم. با هم رفتیم کلاس و آئیننامه رو هردوتامون یه ضرب بدون غلط قبول شدیم و شهری رو اون دوبار آزمون داد. ماشین خریده. یه پرایده مدل 85. میخواد دستش راه بیفته. امروز زنگ زد که بیا بریم تمرین کنم. گفتم باشه بیا جلو در با هم بریم. ساعت 2 اومد. رفتیم خیابون پشت شهرداری و یه دو ساعتی تمرین کرد. بعد از یه مدت که من هی داد میزدم و اون هم توانایی این رو پیدا کرده بود که با یه حرکت با ده تا ماشین تو آن واحد تصادف کنه بهش گفتم مگه تو آینه نگاه نمیکنی؟ خب اون ماشین عقبی دشمن تو که نیست -هر چند تو ایران ماشین عقبی از دشمن هم بدتره اما تو آموزش نباید این رو بگی!- منتظره تو تصمیمت رو بگیری پس زود تصمیم بگیر زود هم اجرا کن. فقط کافیه با یه نگاه ببینی فاصلهاش چقدره و تخمین بزنی با این سرعت به تو فرصت تغییر لاین میده یا نه! برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت با یه نگاه هم فاصلهاش رو بفهمم هم تخمین بزنم کی به من میرسه؟ گفتم آره دیگه. داشتم از تو آینه آفتابگیر سمت شاگرد، به سمند پشت سری نگاه میکردم. یه کم که گذشت دیدم نمیتونه واقعا با یه نگاه هر دو تا موضوع رو برای خودش حل کنه! تازه داشتم پی میبردم چه حسی داره. یه کم دیگه کار کردیم گفت من اندازه ماشین رو خوب نمیفهمم تو خیابون. فکر میکنم همه میخوان بزنن به من. همه میخوان بگن تو چرا انقدر بد میرونی! خلاصه تهش یه کم دستش راه افتاد. اما نه واسه خیابونای امروزی. این هفته یه وقتی باید براش بذارم و با هم بیشتر کار کنیم. چند وقت پیش تو تاکسی کنار راننده بودم. یه 206 ام جلوی ما داشت میرفت. مشکلی هم نبود. راننده یه لحظه نگاه کرد دید راننده ماشین جلویی زنه. همین که این رو دید گاز رو گرفت و چسبوند بهش و بوق و چراغ که ردش کنه. در حالی که طرف داشت نزدیک سرعتگیر میشد و باید سرعت کم میکرد. برام جالب بود این نگاه مردسالارانه تو رانندگی که همهمون هم داریمش و چقدر هم رو اعتماد به نفس خانوما تأثیر گذاشته. من باید خواهرم رو یه راننده مرد بار بیارم در حالی که چنین تعریفی از اصل غلطه. راننده بودن جنسیت پذیر نیست. رانندگی یه فعل بدون جنسیته. مثل غذاپختن، مثل خانهداری کردن، مثل خیلی چیزهای دیگه که متأسفانه تو جامعه ما برچسب پررنگ جنسیتی توسط عرف بهشون خورده.
با ماشین رسوندمش و گفت ماشین پیشت باشه باهاش فردا برو سرکارت. گفتم باشه. پیاده که شد تا بره اونور کوچه یه دفعه دلبر اومد و نشست رو صندلی شاگرد. داشبورد رو باز کرد دید یه سیدی قدیمی تو داشبورد هست. انداختش تو ضبط. تو خیابونا که میاومدیم سمت خونه بهش گفتم خانوم بریم یه جا لبو بزنیم؟ میچسبه تو این هوا ها؟ روشو برگردوند رو شیشه ها کرد و یه شکلک قلب کشید که یه دفعه "رگ خواب این دل تو دست تو بوده..." تو هوا پر شد.
+ طوری شده ساعت 12 که میشه به خودم میگم مگه چیزی گم کردم؟ الان میفهمم حال اون کارگردانی رو که بعد سریال نود قسمتی باید بره بشینه خونهاش...هعی... فردا اگه کسی از اینوری میره برسونمش؟
- ۹۵/۱۰/۲۶