هفت هشت ماه پیش بود که به مادرم گفتم مامان جان این یاس جان ندارد. نمیگیرد. بیا خاکش را بیرون بریزیم یک گل خوب در آن بکاریم. چند روزی بهش گیر داده بودم و او زیر بار نمیرفت. میخندیدم و میگفتم بشین تا سبز شود. یک زمستان و یک بهار گذشت. امروز صبح صدایم کرد و این را نشانم داد.