لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

مثل من که بی‌یار بی‌یار بی‌یارم...

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ق.ظ

سه تا عمو دارم. سه شنبه یکی‌شون موقع سحر فوت شد. دیروزش بهم زنگ زدن از یه شرکت که فردا برای مصاحبه اینجا باشید. بعد سحر همه جمع شدن برن مراسم خاکسپاری شهرستان. من نشستم وسط اتاق که خب الان تکلیف من چیه؟ پسر همین عموم میشه شوهر خواهرم. یعنی دامادمون. به مامان گفتم اینا معلوم نیست چرا به من زنگ زدن برم مصاحبه. من تو رشته خودم تا حالا هیچ سابقه‌ای نداشتم. شرکت هم از خونه ما کلی دوره. فکر کنم فقط یه حرکت صوری برای نمایش باشه. منم میام. رفتنم برای مصاحبه دست انداختن خودمه. بعد فکر کردم مگه موقع دادن رزومه تلفنی به اون خانم تأکید نکردم من تو رشته خودم هیچ سابقه ای ندارم؟ مگه نگفتم من فقط این دوساله ریاضی درس دادم. پس چرا بازم بهم زنگ زدن؟ مامان گفت بمون برو. ما داریم میریم بسه دیگه. تا ساعت 7 دیگه خوابم نبرد. بعد یه دفعه چشام سنگین شد و خوابم گرفت. دیشبش همونطور که در جریان بودید یه چیزایی خونده بودم که مثلا حداقل تو زمینه کار اون شرکت اطلاعات دانشگاه رو مرور کرده باشم. قرار بود صبح پاشم دوباره مرور کنم مطالب رو. خواب موندم و نشد. خودم رو به زحمت رسوندم شرکت و یه فرم دیگه اونجا پر کردم و رفتم نشستم تو یه اتاق بزرگ برای مصاحبه. خوب نبود. مصاحبه رو میگم. یکی دو تا از سوالاتی که ازم پرسید رو دیشب خونده بودم. جالبه رفته بودم تو سایت شرکت میدرکس و کل پروژه هاشون رو این ور اونور دنیا سرچ کرده بودم. اما اونجا یادم نیفتاد! خبر رفتن عمو بعد سحر کلا ذهنم رو پاک کرده بود انگار. شوک بودم. پاشدم راه افتادم اومدم خونه. تو راه بنرهایی که حاجی گفته بود رو سفارش دادم. می‌خواست بارون بگیره که رسیدم خونه. افتادم رو زمین و دراز کشیدم. خودم رو گذاشتم جای اون بنده خدا که با من مصاحبه کرد و دیدم به هیچ عنوان نمره قبولی نمیدم به خودم. تنها شاخصه مهمی که تو مصاحبه تونستم از خودم نشون بدم انگیزه بالا بود. فکر نمی‌کنم تو ایران بشه با این حربه‌های خارجکی کار پیدا کرد. اینجا فقط 5 سال سابقه، دهن همه‌ رو می‌بنده. همین. راستش این روزها بعضی از کارهایی که می‌کنم برای خودم نیست. برای دلبره. مثل رفتن به این مصاحبه. وقتی فهمیدم آموزش پرورش از رشته من فقط 2 نفر می‌خواد بگیره. و تو استخدامی‌اش ثبت‌نام نکردم. وقتی الان دیگه ناامید شدم از وارد شدن به آموزش پرورش. مگرنه فکر کنم 5 سال پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه تو رشته خودم دنبال کار نباشم. حس می‌کنم دلبر ازم شاکی شده که هنوز یه کار خوب ندارم. کاری که بشه بهش اتکا کرد. فکر می‌کنم قهر کرده. اصن این روزها همه چیز تو این مملکت با همه چیز قهره. زمین با آدما. آدما با زمین. آدما با آدما. حتی خوزستان تنهای تنهای تنهایه...

  • ۹۷/۰۳/۰۴
  • لافکادیو