مرگ تدریجی یک مرد
اولش با خودم فکر کردم فقط داره رد میشه. بعد گفتم شاید چیزی روی صندلی جا گذاشته بوده. رفت و دوباره هم برگشت. با نگاهم دنبالش کردم ببینم کجا میره. تا انتهای مسیر رفت و دوباره دور و زد و برگشت. همین. بدون هیچ هدفی. بدون هیچ مقصدی. با خودم فکر کردم دوربین مخفیای چیزیه شاید. کلی حرف آماده کردم که وقتی خواستن عکسالعملم رو نشون بدن تماشاگرا بگن چقدر بافرهنگ. چقدر آقا. چقدر موقر. خلاصه چند دقیقهای سعی کردم نادیدهاش بگیرم تا اگه دوربین مخفی راجعبه حریم خصوصی و اینکه آدما حق دارن تو پارک تو یه مسیر بیست متری پنجاه بار برن و برگردن و کسی حق نداره بهشون زل بزنه ساخته بودن من بشم آدم خوبه که ته تهش میخوان نشونش بدن. اما ده پونزده دقیقهای که گذشت فهمیدم نه خبری از دوربین مخفیه نه امیرحسین قهرایی قراره از پشت بوتهها بپره بیرون و بیاد باهام دست بده و منم کلی ذوق کنم. دروغ چرا از بچگی همیشه دوست داشتم قهرمان برنامه دوربین مخفی بشم. در کنارشم همیشه میترسیدم نکنه بشم اون آدم بده. بشم اونی که توجه نمیکنه و میره. اگه بخوام صادق باشم امیرحسین قهرایی تو زندگی من نقش مهمی برای انجام کارهای خوبم داشته. یعنی میتونم با اطمینان بگم حدود 23/67% نیتهام تو انجام کارهای خیر به خاطر هیجان حضور دوربین مخفی قهرایی بوده! اما خب از شانس بد من هیچوقت با اون خنده و شیطنت تو چشاش نه از پشت اون چراغ قرمزه پرید بیرون نه از پشت اون وانت کنار جاده نه از اون خونهای که کلی وسیلههاش تو کوچه بود من کمک کردم ببریم داخل و یه عالمه خاکی شدم! اما امروز از اون روزا بود که واقعا حس میکردم الانه که پیداش بشه. اصلا خیلی عجیب بود. پسره با عینک دودی حدود بیست سی باری مسیر رو رفت و برگشت. بعد دفعه سی و چهارم بود که تازه مغزم آلارم داعشی بودنش رو داد. گفتم نکنه از این موردهای انتحاری باشه؟ با خودم گفتم حتما داره به قیافه ما نگاه میکنه و میگه ضامن رو بکشم نکشم؟ خدای من. حتی اون لحظه یادم افتاد وصیتنامهام رو هم ننوشتم. کتابام. لپتاپم. خدای من هیستوری مرورگرم رو پاک نکردم:/ فکر کنم مرتبه چهل و سوم بود که دیگه حس ترس تموم شد و با خودم گفتم شاید داره خودش رو تنبیه میکنه. آخه اول که رسیدم و روی نیمکت نشستم یه دختری اومد پیشش. با هم سلام و علیک کردن. یه کتابی رو رد و بدل کردن و بعد هم دختره رفت. همین. نمیدونم چه اتفاقی افتاد. چی شد. چه حرفی تو دلش موند. چه بلایی سرش اومد که نمیتونست بذاره و بره. نمیتونست از دستش خلاص بشه. با حساب من پنجاه باری شده بود که مسیر رو رفت و برگشت. آدما بعضی وقتها برای پاک کردن خاطرههاشون باید برن تو همونجایی که خاطره رو ساختن. شاید از این مسیر کوتاه ده بیست متری خاطره داشت. چه میدونم. شاید یه روزی با یه نفر روی همین نیمکت نشسته بود و بهش گفته بود فکر میکنی میتونم پنجاه بار این مسیر رو برم و برگردم؟ بعد اونم بهش گفته بود دیوونه. اینطوری که همه بهت میخندن. اونم پا شده بود گفته بود خب. ببینیم و تعریف کنیم... ساعت هشت و نیم صبح بود و دو تا خانوم روی نیمکت کناری من داشتن سیگار میکشیدن که پایان قصه پسرک دیوونه رو باز گذاشتم و رفتم سراغ قصه زندگی خودم. هندزفری توی گوشم بود که خواجه امیری میخوند: مرد برای هضم دلتنگیهاش گریه نمیکنه قدم میزنه...
+ این روزها خواندنیهای بیان "جیغ صورتی" و "بیست و دوم فوریه" هستند. عنوان از اشاره بیست و دو به سریال جیرانی. شبها قبل خواب چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم که خدایا خدایا کاش مطالبشان را از جایی کپی کرده باشند و دستشان رو شود. آخر این همه "زنده "بودن این همه "عاشق" بودن حسادت دارد.
- ۹۵/۰۶/۰۲