لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

مظنون همیشگی

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

یک‌سال پیش همین موقع‌ها بود. از شعبه عملیات روانی زدیم بیرون تا چیزکی بخوریم و ساعت‌های کش آمده خدمتی را تلف کنیم. هر ساعت در پادگان انگار به اندازه یک روز کش می‌آید. حسی هنوز هم به من می‌گوید یک نفر بین چرخ دنده‌های ساعت‌های پادگان آدامس بادکنکی می‌گذارد. گاهی فکر می‌کنم به شب‌هایی که او با کیفی پر از پوست آدامس‌هایی که در دهانش انداخته در پادگان می‌چرخد و به سراغ تمام ساعت‌های دیواری می‌رود. آدامس‌های از رمق افتاده را از بین چرخ دنده‌ها برمی‌دارد و آدامس تازه‌ای را از گوشه لپش بیرون می‌کشد و در حالی که آب دهانش از آن آویزان است آن را با حرص و ولع و با خنده‌ای تلخ میان چرخ دنده‌ها فرو می‌کند. 

داشتم می‌گفتم رفتیم داخل بوفه قدس و ایستک خوردیم. خوب یادم هست روی بیلچرهای داخل بوفه نشسته بودیم. امیرحسین تئاتر خوانده بود. متولد 60 بود. پسر عجیبی بود. درد کشیده، خسته، ناراحت، ولی خندان و به نظرم با امید و با حجم صدایی که تئاتری بودنش را به رخ می‌کشید. داشتم از ساموئل بکت برایش می‌گفتم و "دی دی" و "استراگون" لعنتی که برگشت گفت هی پسر تو باید با یک نفر باشی. تو خیلی خاص و احساساتی هستی و خدمت روی تو تأثیر بدی داره. لعنت به تو. توی دلم گفتم. ادامه داد: یکی رو پیدا کن. یکی رو که حرفات رو بشنوه و دوران خدمت رو بگذرونی. بعد هم با خنده گفت میخوای من یکی رو بهت معرفی کنم؟ خندیدم و گفتم: اهل این رابطه‌ها نیستم. اما می‌دیدم که ته دلم را خوانده است. احساساتم را فهمیده بود. حس می‌کردم لو رفته‌ام. سرخ شدم و لکنت زبان گرفتم. انگار وارد قلمرو ممنوعه‌ی من شده بود. حس کردم می‌داند چه می‌کشم. حس کردم امیرحسین با چند روز کنار هم بودن، آن من درون من را خوب فهمیده استایستک‌ها که ته کشید برگشتیم به شعبه و من دیگر حرفی نزدم. ترسیده بودم.

***

هفته بعد امیرحسین با سر رفت در شیشه ورودی قرارگاه. بعد هم بهداری و بیمارستان 504. سرهنگ رفته بود ملاقاتش و گفته بود برای معافیت اقدام کند. همه می‌گفتند بیچاره، چه فایده‌ای دارد کارت قرمز بگیری. همه می‌گفتند آینده‌ای ندارد. دیگر نمی‌تواند جایی استخدام شود. همه برایش دل می‌سوزاندند. همه فکر می‌کردند مغزش قاطی کرده. پرونده‌اش را در قرارگاه دیدم. مشکلات عصبی زیادی داشت. خودش هم کمی برایم گفته بود. اما دیوانه نبود. او دست خط بچه‌گانه روح من را خوانده بود. چطور به چنین آدمی می‌توانستم لقب دیوانه بدهم؟

دو ماه از آن ماجرا گذشته بود که امیرحسین معافیت گرفت و رفت. تنها خاطره‌ای که از او برایم مانده روز آخری بود که داشت با برگ تسویه در دستش از کنار فنس­ها می‌رفت به سمت دژبانی. آن روزها من تبعید شده بودم به گردان پیاده و دیگر در شعبه عملیات روانی نبودم. صدایش کردم. برایم دست تکان داد و خندید. از همان خنده‌های تئاتری. یک لحظه که به چهره‌اش دقت کردم دیدم خنده‌اش چه شباهت عجیبی به "کایزرشوزه" دارد. خنده‌ام گرفت. ایستادم و به آن آدم خوشحال که داشت برای آخرین بار از در دژبانی لعنتی بیرون می‌رفت زل زدم. نگاهم کرد و سرش را تکان داد. پایش را که بیرون گذاشت انگار از دیواری شیشه‌ای عبور کرده باشد و وارد دنیای تازه‌ای شده باشد سیگاری از جیبش بیرون آورد و گیراند.

+ این داستان واقعی است.

+ هرکس "مظنونین همیشگی" را درک نکرده از ما نیست.

+ این پست را با این موسیقی یک‌بار دیگربخوانید

  • ۹۴/۰۶/۱۲
  • لافکادیو

نظرات  (۲۴)

خودش پاشد رفت پیش گودو
پاسخ:
آره. گمونم فهمید گودو نمیاد.
چه خوب که تموم نشد :)
ضمنا سوال خیلی هم خوبه :(
پاسخ:
سوال بیجا مانع کسب است.

چرا درست نباشه؟
پاسخ:
سوال نپرس.
سوال میپرسما...

+ دوران خودارضائی تمام شد.

چرا آیا؟؟؟
پاسخ:
سوال اصلی اینه که آیا خودارضائی کار درستی است؟



از شما نیستم
اما مشتاقانه میگردم پیداش میکنم
پاسخ:
"مشتاقانه" کلمه خوبیه.

خب من هیچ وقت درک نکردم این قبیل نفرت ها از سربازی رو !
ولی مادر جان میگه فقط مرگ بدون چاره است همیشه باید برای مشکلات چاره ساز خودت باشی !
پاسخ:
+ درک هم نخواهی کرد خداروشکر.

سلام
فرمودی: من پای میز مذاکره در مورد هیچ بسته ای ننشسته ام هنوز.

امکان ندارد. زندگی می کنی؟ می خوری؟ می پوشی؟ می خوابی؟ کی می خوابی؟ همه کارهایت را مطابق بسته ای می کنی.. این همه پیشنهادها که به تو اموخته اند. از کودکی از خاله ها از دیگران.. حالا به صحبت و روش درست که رسید، میز شد میز مذاکره؟ بگذر از این الفاظ دهن پر کن امروزی.. بسته اگر گفتم نه برای میزمذاکره و .. بود. چون همه چیزمان را در خود دارد.. تو اسمش را بگذار روش. قالب. شیوه. فرهنگ. هر چه.. پازل ..
الهی که حرفم را همان طور که می زنم درک کنی نه از ظن خود و دیگرانی و دیگران دیگرانی ها..
و البته اصرار اگر هست، به جهت همان است که پیامبر اصرار می کرد بر مردمان که بیایید فقط بگویید لا اله الا الله.. والا که من ...بگذریم
پاینده باشید
پاسخ:
بگذار کمی حالم خوب شود بعد صحبت کنیم.
مگه چیز بدی گفتم به دخترای تئاتری؟! اونا یه روحیاتی دارن که حس ام می گه زیاد باهات جور نباشن.
راستش این حس ششم و ناخودآگاهمه که بهم می گه یه چیزایی درباره ی تو و باقی دوستام. خودآگاه نیست که بتونم توضیحش بدم. :-)

+نه هنوز دارم یه مقاومت احمقانه می کنم، به مرحله ی کیتون بودن نرسیدم. همون مرحله ی :"شل گرفتن تا که درد کمتر شه"...
+ قبلا گفتم که خیلی فقیر ذهنم در باب خوندنی ها، دیدنی ها و شنیدنی ها. اما سعی می کنم بگردم و معرفی کنم اونایی که دوسشون دارم.

پاسخ:
+ چه روحیاتی؟
+ پس بخون وببین و لذت ببر.
وقت زیادی نداریم...
+ واقعا بعضی از دوره همی ها، معجزه میکنند.
+ نمیدونم. ولی من از هرگونه خیسی با آب، متنفرم. از بچگی اینطور بوده ام.
+ اتفاقا هیچ گونه پایبندی ای به لباس ها و کفش هایم ندارم. من فقط روی کتاب ها و فیلم هایم حساسیت دارم!
پاسخ:
+کتابها و فیلم های مرا با من خاک کنید.
+ پابندی. نبودی میزدی تو گل و شل...
درسته...

گاهی تحمیل هم هست البته
پاسخ:
در خصوص چه موضوعی درسته!؟
:/
سلام
بسته های دیگر در حال اجرا است. چطور گرفتن این بسته، خامی انسان را به رخش می کشاند؟ خام نیستیم. ا زخامی در امدیم آن زمان که پخته شدیم به گل وجود..
این مطلبتون رو ضبح خوندم . و البت تک تک نظرات و پاسخ هایتان را.
التماس دعا
پاینده باشید
پاسخ:
من پای میز مذاکره در مورد هیچ بسته ای ننشسته ام هنوز.



  • سیـن بـانو ...
  • لعنتی لغت معرکه ایه =» این حرفتون فوق العاده بود .. من عاشق لغت "لعنتی" ام .. لعنتی یعنی یک چیزی بین خواستن و نخواستن .. خوب و بد .. من ای که تظاهر می کند و من ای که واقعی ست ..

    + از آدمهایی که احساساتم را می فهمند .. مُچ ام را موقع کتمان حس هایم می گیرند .. می ترسم! .. 
    پاسخ:
    اگه یه جین لغت معرکه مثل "لعنتی" داشتم دنیا رو از نو میساختم.
    +من هم.


    پس تا یه مدتی نباید بیام :/ یا بیام ولی نظر ندم چون امکان داره بزنی :))))
    فعلا امکان دیدن فیلم رو ندارم :)
    پاسخ:
    باز اومد.
    بذار تسبیحم رو پیدا کنم.
    :)
    در ضمن ممنون بابت موزیک متن اش. چند روزی فکر نکنم ازم جدا بشه. چقدر به درد این روزها می خوره. به درد این روزای کیتون شدن...
    پاسخ:
    کیتون بودن...
    + موسیقی های خوبتون رو بریزین رو داریه.

    با این مثالی که زدی خوب فهمیدم چه جور خنده ای زدی. ببینم اون نشونه های پیاده روی آخر کایزر شوزه رو هم دیدی توش؟!
    مظنونین همیشگی اولین فیلم درست و درمونی بود که تو زندگیم دیدم. اونم سوم راهنمایی به پیشنهاد یه رفیق دیوونه ام. پسره واقعا دیوونه و البته نابغ بود در زمینه ی تحصیلی و هیچی کی ازش خوشش نمی اومد و فقط من باهاش می گشتم و به حرفاش گوش می دادم. برای دبیرستان تیزهوشان قبول شد و دیگه ندیدمش...
    اما خب همون موقع ها رفتم ویدئو کلوپ، نوار وی اچ اس اش رو گرفتم و اومدم دیدمش، چندین بار دیدمش و دیوونه اش شدم.
    هرچند این روزا دلم می خواد مثل کیتون یه گوشه بیفتم. باختم رو قبول کنم. یه سیگار بکشم و بعد...
    +با تئاتری ها یه مدت زندگی کردم، فکر نمی کنم پیشنهاد اون زیاد به درد تو می خورد. در حد شناختی کمی که از تو پیدا کردم فکر می کنم، دختری که به درد تو بخوره خیلی فرق می کنه با دخترای تئاتری...


    پاسخ:
    منظورت لنگ زدنه پای ورباله که ته فیلم...؟(نذار همه بفهمن داستان از چه قرار بوده:))نه به این صورت. نشونه های امیرحسین درونی بود.
    + دختری که به درد تو بخوره خیلی فرق میکنه با دخترای تئاتری! شانس بیاری دختر تئاتری اینجا نداشته باشیم.
    :)
    + یه سوال فلسفی برام پیش اومد همین الان: " من چه جوری ام؟"
  • نیمه سیب سقراطی
  • با سر رفت تو در شیشه ای ؟؟؟ 0_O
    پاسخ:
    تو شیشه در ورودی. یه شیشه یک در هفتاد.تکنولوژی در شیشه ای به پادگان نرسیده هنوز.
    :/
    یادمه بعد برگشتن از بیمارستان غرامتی شد و روزی که میخواست بره شیشه رو بخره بیاره منم مرخصی ساعتی داشتم. چون من با ماشین بودم با هم رفتیم شیشه خریدیم و تا پادگان رسوندمش. شیشه خریدن هم ماجرایی داشت. 
    از شما نیستیم :))
    پاسخ:
    دیگه این طرفا پیدات نشه. 
    میری فیلم رو میگیری میبینی بعد برمیگردی.
    کلک هم در کار نباشه. ازت امتحان میگیرم.
    تعارف نداریم که.

    کارت قرمز خیلی بده. کاش بهش میگفتی نگیره :(
    پاسخ:
    تو دنیای اون رو نمیشناسی. منم به خوبی نمیشناسم.
    اما فکر نکنم اصلا براش اهمیتی داشته باشه.
    زندگی براش صحنه تئاتر بود و تمام. پابند کارمند شدن و حقوق بخور و نمیر گرفتن نبود...
    خوندنِ متن با موزیک، قابلِ لمس تر بود!

    حتی میشد نگاهِ آخرِ امیرحسین رو دید.
    پاسخ:
    هنوز از یادم نرفته نگاه هاش.
    + آره. موسیقی متن دوست داشتنی لعنتی ای داشت فیلمه.


    بیشتر از اینکه یاد "مظنونین همیشگی" بیافتم یاد، "دیوانه از قفس پرید" افتادم!
    پاسخ:
    نسخه دیوانه از قفس پریدش به این خوبی درنمی اومد.
    امیرحسین روی پاهای خودش سرحال و قبراق زد به چاک مثل کایزرشوزه لعنتی.

    سلیقتون خوبه برای انتخاب موسیقی

    پاسخ:
    سلیقه فیلم دیدن شما هم.

    گاهی آدم هایی وارد زندگی ما میشوند در برهه ای که شاید حتی خودشون هم باور نکنند چطور در یاد و خاطره مان موندن...
    پاسخ:
    مطمئنم الان حتی منو یادش نمیاد.

    اگر می خواهید بهترین ثمره را از زندگی بگیرید، باید کمی بیندیشید.
    پاسخ:
    آدم با "کمی" لایق "بهترین" نمیشود.
    اووووف ...
    سربازی لعنتی
    پاسخ:
    لعنتی لغت معرکه ایه.
    به سربازی نچسبونش.