مظنون همیشگی
یکسال پیش همین موقعها بود. از شعبه عملیات روانی زدیم بیرون تا چیزکی بخوریم و ساعتهای کش آمده خدمتی را تلف کنیم. هر ساعت در پادگان انگار به اندازه یک روز کش میآید. حسی هنوز هم به من میگوید یک نفر بین چرخ دندههای ساعتهای پادگان آدامس بادکنکی میگذارد. گاهی فکر میکنم به شبهایی که او با کیفی پر از پوست آدامسهایی که در دهانش انداخته در پادگان میچرخد و به سراغ تمام ساعتهای دیواری میرود. آدامسهای از رمق افتاده را از بین چرخ دندهها برمیدارد و آدامس تازهای را از گوشه لپش بیرون میکشد و در حالی که آب دهانش از آن آویزان است آن را با حرص و ولع و با خندهای تلخ میان چرخ دندهها فرو میکند.
داشتم میگفتم رفتیم داخل بوفه قدس و ایستک خوردیم. خوب یادم هست روی بیلچرهای داخل بوفه نشسته بودیم. امیرحسین تئاتر خوانده بود. متولد 60 بود. پسر عجیبی بود. درد کشیده، خسته، ناراحت، ولی خندان و به نظرم با امید و با حجم صدایی که تئاتری بودنش را به رخ میکشید. داشتم از ساموئل بکت برایش میگفتم و "دی دی" و "استراگون" لعنتی که برگشت گفت هی پسر تو باید با یک نفر باشی. تو خیلی خاص و احساساتی هستی و خدمت روی تو تأثیر بدی داره. لعنت به تو. توی دلم گفتم. ادامه داد: یکی رو پیدا کن. یکی رو که حرفات رو بشنوه و دوران خدمت رو بگذرونی. بعد هم با خنده گفت میخوای من یکی رو بهت معرفی کنم؟ خندیدم و گفتم: اهل این رابطهها نیستم. اما میدیدم که ته دلم را خوانده است. احساساتم را فهمیده بود. حس میکردم لو رفتهام. سرخ شدم و لکنت زبان گرفتم. انگار وارد قلمرو ممنوعهی من شده بود. حس کردم میداند چه میکشم. حس کردم امیرحسین با چند روز کنار هم بودن، آن من درون من را خوب فهمیده است. ایستکها که ته کشید برگشتیم به شعبه و من دیگر حرفی نزدم. ترسیده بودم.
***
هفته بعد امیرحسین با سر رفت در شیشه ورودی قرارگاه. بعد هم بهداری و بیمارستان 504. سرهنگ رفته بود ملاقاتش و گفته بود برای معافیت اقدام کند. همه میگفتند بیچاره، چه فایدهای دارد کارت قرمز بگیری. همه میگفتند آیندهای ندارد. دیگر نمیتواند جایی استخدام شود. همه برایش دل میسوزاندند. همه فکر میکردند مغزش قاطی کرده. پروندهاش را در قرارگاه دیدم. مشکلات عصبی زیادی داشت. خودش هم کمی برایم گفته بود. اما دیوانه نبود. او دست خط بچهگانه روح من را خوانده بود. چطور به چنین آدمی میتوانستم لقب دیوانه بدهم؟
دو ماه از آن ماجرا گذشته بود که امیرحسین معافیت گرفت و رفت. تنها خاطرهای که از او برایم مانده روز آخری بود که داشت با برگ تسویه در دستش از کنار فنسها میرفت به سمت دژبانی. آن روزها من تبعید شده بودم به گردان پیاده و دیگر در شعبه عملیات روانی نبودم. صدایش کردم. برایم دست تکان داد و خندید. از همان خندههای تئاتری. یک لحظه که به چهرهاش دقت کردم دیدم خندهاش چه شباهت عجیبی به "کایزرشوزه" دارد. خندهام گرفت. ایستادم و به آن آدم خوشحال که داشت برای آخرین بار از در دژبانی لعنتی بیرون میرفت زل زدم. نگاهم کرد و سرش را تکان داد. پایش را که بیرون گذاشت انگار از دیواری شیشهای عبور کرده باشد و وارد دنیای تازهای شده باشد سیگاری از جیبش بیرون آورد و گیراند.
+ این داستان واقعی است.
+ هرکس "مظنونین همیشگی" را درک نکرده از ما نیست.
- ۹۴/۰۶/۱۲