معمایی که حل نشه نباید وجود داشته باشه!
نرماند هاجز شما مفتخر به دریافت نشان شجاعت از جان اف کندی رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا به دلیل حضور در جنگ ویتنام هستید. شجاعت شما باعث شد ما امروز در آرامش زندگی کنیم و این را هرگز فراموش نخواهیم کرد. امضاء. جان اف. کندی حقیقت این بود در کنار تمام مدالهای افتخار پدربزرگ این یک لوح یادبود خیلی عجیب و غریب بود. همیشه وقتی در مورد جنگ از او میپرسیدم چیزهای مبهمی میگفت و بیشتر خاطراتش در خاک آمریکا بود. در مناطق کوهستانی کنتاکی و لوئیزیانا و یا در رودآیلند و کارولینای شمالی. هیچوقت تصویری از جنگلهای ویتنام در خاطراتش نبود. پدر میگفت پدربزرگ فشار زیادی را در ویتنام تحمل کرده و همین سبب شده که در این سن ذهنش آن خاطرات را به فراموشی بسپرد. اما همیشه تعریف میکرد که آن روز را به خاطر دارد. آن روز که جان اف کندی شخصا لوح یادبود افتخار حضور در ویتنام را به پدرش داده است. وقتی این حرف را میزد چشمهای پدربزرگ غمگین بود و پدر صدایش پر از غرور. ماه پیش بود که پدربزرگ را به بیمارستان بردیم تا بستری شود. قرار شد یک روز در هفته که کلاسهای کالجم تعطیل بود به بیمارستان بروم و پیشش بمانم. باقی روزها بین مادر و پدر و جفری، عموی کوچکم تقسیم شده بود. بعدازظهر یکشنبه بود که به بیمارستان رفتم و با خودم گفتم بالاخره ماجرای آن لوح افتخار را از پدربزرگ میپرسم. دکترها گفته بودند حالش بهتر شده و ما نمیدانستیم این نشانه خوبی است یا نه! ترسیده بودیم. زمانی که مادربزرگ هم ناگهان مرد دکترها گفته بودند حالش بهتر شده و میتواند حرف بزند. حتی او را به بخش منتقل کرده بودند. گویا در بیمارستانها باید بیشتر از خبر خوب ترسید تا بد! دفتر خاطرات پدربزرگ را با خودم بردم تا برایم از خاطرههایش بگوید. کنارش نشستم. تمام بعدازظهر عکسهای دفتر خاطراتش را نشانم داد و ماجراهای دوران خدمتش را تعریف کرد. نزدیک غروب بود که ماجرای لوح افتخار ویتنام را پیش کشیدم. گفت فکر کنم دیگر وقتش شده است. باید حقیقت را بدانی. گفتم حقیقت؟ و در دلم به خودم لعنت فرستادم که حرفش را قطع کردم. اگر پشیمان میشد چه؟ گفت ریاضیات تنها یک شروع بود پسرم. قصه بسیار طولانیتر از آن است که بتوانم برایت تعریف کنم. بعد دفتر خاطرات را برداشت و جلد پشتش را جدا کرد. گویا یک بخش مخفی آنجا بود. صفحاتی که انگار تا آن روز وجود نداشتند. شاید داستان واقعی آن لوح افتخار! دفتر را به من داد و گفت اینجا نه. بعدا بخوان. دل در دلم نبود که بروم خانه و از ماجرا سر در بیاورم. شب وقتی در خانه ماجرا را خواندم گریه کردم. انتهای دفتر عکسی از یک زن در کنار افراد نظامی بود. در اتاقم بودم که پدر زنگ زد و گفت پدربزرگ فوت کرده است. وقتی دید دارم گریه میکنم پرسید خبر داشتی؟ و من گفتم بله. ولی چرایش را هرگز به او نگفتم!
- ۹۶/۱۲/۰۳