من به فکر خستگیهای تن پرندههام
دلم میخواست من همان مرد چهارشانه رویاهایت بودم. همان که از جای دوری آمده است. در شهر شما کسی را نمیشناسد. دستهای بزرگی دارد و هر روز با تبر و تیشهاش به جنگل میرود. شبها پشت هامرش چندین درخت را بار میزند و یک دستش را از شیشه ماشین بیرون انداخته و به شهر باز میگردد. سیگارش همیشه روشن است. کلاه کپ، موهای خرماییاش را پنهان کرده و تیشرتش کهنه و زهوار در رفته شده و به تنش ماسیده. شلوار لی میپوشد و قیافهاش آفتاب سوخته است. تو هم همان دختری که از دنیا مسیر فروشگاه کوچک شهرشان را شناخته و صحبت کردن با غریبهها را بلد نیست. دختری که گاهی اوقات دامن کوتاه میپوشد و برای چیدن گل برای میز شام به جنگل نزدیک شهر میرود. دفتر خاطرات دارد و شعرهایش را برای پرندهها زمزمه میکند. شبها از پنجره اتاقش به آسمان زل میزند و در رویاهایش هنوز پوشیدن لباس سفید عروسی شیرین است. دلم میخواست یک روز با صدای اره برقی من به خودت میآمدی. میایستادی و از دور زل میزدی به افتادن آخرین درختی که مرد تبر به دست قبل از خوردن تیر نگاهت به قلبش میانداخت. هر مردی یک روز برابر دختری تیر میخورد. باید آن نگاه باشد. آن نگاهی که تیشه به ریشهات بزند. کلاه کپ را میانداختم زیر درخت. اره را رها میکردم و به سمتت میآمدم. برای من تبر انداختن همان رسیدن بود. برای تو اتفاقی که سالها در ذهنت برای آن نقشه داشتی. من بیبرنامه بودم و تو حتی رنگ لباس شبت را برای پوشیدن انتخاب کرده بودی. همه چیز همان لحظه زیر سایه درختی که تا نیمه تبر خورده بود شروع میشد. درختی که مردِ تبر به دست زیر آن به زمین افتاده بود.
این هم یک جور رویا چیدن برای رسیدن به توست. مثل همه رویاهای قبلی که پوچ از آب در آمدند. این بار هم تا موهای شقیقههایم سفید شوند به جنگل رفتم و برگشتم. دریغ که این شهر تو را کم دارد و جنگل تقاص نبودن تو را پس میدهد.
+ فصل دوم: یک ماه تنهایی
- ۹۵/۱۱/۲۸