لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

من مَحرم حریم شدم در صفِ صفا

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

خواستم بلند شوم بزنم بیرون. بی‌خیال شده بودم. دخترِ خندانِ پشت میز گفت: آقای لافکادیو لطفا به اتاق روبرو بیایید. شک داشتم می‌خواهم به آنجا بروم یا نه. با خودم گفتم نیست باک از برقِ آفت دل به آفت بسته را. بلند شدم سوالات را گرفتم و رفتم به اتاق. دخترها نشسته بودند به مکالمات تلفنی و من خسته و عبوس و اخمو پشت یک کامپیوتر بی‌سرنشین پناه گرفتم. به خودکار و برگه‌هایی که نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند زل زدم. حتی نمی‌دانستم من از آن‌ها چه می‌خواهم. لبخند طعنه‌آمیز پسرک یادم افتاد. همین‌که فهمید باید آزمون بدهد جا زد. اولش گفت من کارشناس ارشد عمرانم. بعد که دید برگه‌های امتحان در دست من است و او می‌تواند از همین جبهه با افتخار بازگردد و بگوید این شغل به درد من نمی‌خورد لبخند طعنه‌آمیزش را حواله‌ام کرد. بلند شد و رفت. اما من نمی‌توانستم. آدم گرسنه‌ای بودم که در ساعت 1:24 ظهر هنوز ناهار نخورده و چند روز در حال خودخوری است. آدمی که دیگر جزء صحیح امید به زندگی‌اش صفر است. آدمی که حتی نمی‌داند از زندگی چه می‌خواهد و نگاه‌های طعنه‌آمیز اطرافیانش سه هفته از پایان خدمت نگذشته دارد او را آب می‌‌کند. آدمی که خودش هم نمی‌داند در آن لحظه در میدان ولیعصر چه غلطی می‌کند؟ اصلا برای چه چیزی پا به آن‌جا گذاشته است؟ چرا به همراه همان پسر عمران خوانده بلند نشده لبخند طعنه‌آمیز تحویل مسئول دفتر بدهد و دمش را بگذارد روی کولش و برود. چرا مانده؟ به آخرین امتحان زندگی‌ام فکر کردم. محاسبات عددی دانشگاه بود. تمام رابطه‌های چند خطی را پشت قاب ماشین حساب مهندسی‌ای که اینجا عکسش را گذاشته بودم با اتود نوشتم. فقط وقتی نور با زاویه خاصی رویش می‌خورد می‌توانستی سیاهی اتود را از زمینه خاکستری تشخیص بدهی. تمام امتحان تلاش می‌کردم که سیاهی‌ها را از خاکستری‌ها تمیز بدهم. نمره را گرفتم. محاسبات عددی با 16پاس شد. مهندس شدم. مهندسی خسته که بعد از دو سال خدمت سربازی در حالی که از آخرین امتحان عمرش چهار سال می‌گذرد برگه امتحان ریاضی دستش داده‌اند! با خودم گفتم شوخی‌شان گرفته. اما یک چیزی در درونم می‌گفت باید آب پاکی را روی دست خودم بریزم. نشستم و یک ساعتی با برگه ور رفتم. دخترها همین‌طور تماس تلفنی می‌گرفتند و مشاوره می‌دادند. چند لحظه‌ای به ذهنم زد داد بزنم مثلا من دارم امتحان ریاضی می‌دهم بلند شید برید بیرون! بعد به خودم آداب معاشرت در محیط کار را گوشزد کردم و گفتم به همکاران آینده‌ات لبخند بزن! و خفه شو! برگه را به دختر لبخند به لب تحویل دادم و خواستم از آن‌جا فرار کنم که گفت چند لحظه تشریف داشته باشین. شروع کرد پاسخ‌نامه را تصحیح کردن! خدای من! مثل پسربچه‌ای که قرار است خودش را برای گندی که زده جلوی مامان لوس کند آماده بودم که گفت خب تشریف بیارید اینجا. رفتم سمت در که خداحافظی کنم و از همان‌جا بروم که گفت بفرمایید بنشینید. با اکراه نشستم. کار ما به این صورته که...یعنی امتحان رو قبول شدم؟ بعله. نمره‌تون که خوبه. 

یک روزی در اینجا گفتم من چله‌نشین شده‌ام. یادم هست که آخرش می‌خواستم پست شرمندگی بگذارم. می‌خواستم بنویسم نشد. نتوانستم بفهمم در این زندگی قرار است به کجا بروم. نفهمیده بودم مأموریتم روی این کره خاکی چیست. گیج بودم. خسته بودم. ذهنم خالی شده بود. امروز 23 آذر 94 فهمیدم حتی اگر به سمت پایین دره و به دور از شیرها و شکارچی‌ها حرکت کنید باز هم باید مسیری را انتخاب کنید. چون هرکسی در آخر باید به راهی برود. من راهم را پیدا کردم و چله‌ام امروز با بیست و سه روز تأخیر تمام شد. من دکترسوس خواهم شد. عموشلبی خواهم شد. ادوارد بلوم خواهم شد؛ حتی چیزی بهتر و بلاگ‌سیتی را خواهم ساخت.

+ عکس دفتر پژوهش‌های علمی من در پنجم دبستان.

+ خوانش شاهد افلاکی با حس و حال فوق‌العاده بیست و نه ژوئن حال امشب همه‌مان را خوب خواهد کرد.

  • ۹۴/۰۹/۲۴
  • لافکادیو