لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

من هنوز آماده داشتنش نیستم

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

از اون پستای در گردش روزگاران و فصول که شیخ خودش رو قاطی ماجرا میکنه و میگه داره شب یلدا میرسه از اون پستای انار و آجیل و هندونه و فالش با شما نمی‌نویسی؟ میگم تو رو خدا بی‌خیال. درد اون یکی هنوز کم نشده! میگه تو که عادت کردی به درد، به دیده نشدن تو زندگی، به تو سایه بودن و کمرنگ موندن. یه روزی تو هجده سالگی اگه مرکز توجه یه کلاس و یه درس و یه دانشگاه و یه جمع نبودی یکی بهتر و یکی زیباتر و یکی فهمیده‌تر و یکی باهوش‌تر و یکی هنرمندتر از تو اونجا بود حسادت از فرق سرت تا کف پات بیرون میزد. این روزا چی؟ میشینی و نگاه می‌کنی و سکوت می‌کنی و می‌خندی و میگذری. دیگه درد رفته تو پی و ریشه و استخونت. از این اداها درنیار. بهت نمیاد. دیگه اینکه شهریور تو کارهای جابجایی اون مدرسه پیمان بهت زنگ بزنه و وسط صدا کردنای خانم ع که آقای لافکادیو بیاین کمک به چیدن دفتر یهو بهت بگه یه نازپری داره میاد به زندگیش چیکار میکنی؟ هیچی. خودم بودم دیگه. دیدم. میشینی گوشه باغچه حیاط مدرسه و یه سری تکون میدی برای مادر علیرضا که داره میره دفتر وبا صدای گرفته‌ات پشت گوشی به پیمان تبریک میگی و ته دلت میگی پیمانم بابا شد. مگه شنیدن ازدواج امید بعد اومدن از خدمت، ازدواج علی، ازدواج رضا، رفتن مهدی به ویکتوریا، استخدام جلال و رفتن به حوزه آقا مهدی مهندس پامنبری تو پادگان چیزی به دردات اضافه کرد؟ حالا ناز نوشتن یه پست رو باید بکشیم؟ تو دیگه از درد گذشتی پسر. سر تکون میدم. می‌فهمه زیادی به روم آورده. میگم پست پارسال یه پاییز پیرار سالی داشت که بشه بهش نازید. که بگی پاییز بود و غمش. با دردسرش. دوتایی هرچند کمش. رفتیم و نشستیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم با همه کم بودنش. این پاییز از چی بنویسم؟ یا به قول یاس از چی بگم؟ آدما تا یه جایی قصه برای گفتن دارن بعد باید برن سراغ ساختن. باید قصه های تازه ساخت که بشه نوشت. وبلاگ نویسی که پشتش رخوت باشه، که پشتش رکود باشه، که پشتش کم مایگی و زنده بودن باشه فقط، که پشتش زندگی کردن و حس کردن و رویا داشتن و امید نباشه کم کم میره به حاشیه. شیخ پر عباش رو میزنه بالا و میشینه لبه میز  و میگه تو راستی راستی تو 29 سالگی شبیه 60 ساله‌ها شدیا؟ میگم میخواستی نشم؟ موهای سفید تو سرم رو ببین. چندتان؟ کی دست برداشتم از شمردنشون؟ آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بود؟ آخرین باری که از ته دل گریه کردم رو یادمه. 24 مهر ماه 96 بود.هق هق کردم. میگه همین چند روز پیشا مگه مهمونی نبودی؟ با بچه ها جمع شدین تو ماشین تو خیابون درختیه برگشتنی زدین و خندیدین و خوندین و هر کی از بیرون دیدتون می‌گفت اینا آب شنگولی چیزی زدن؟ تو نبودی؟ صندلی عقب بین چهارتا خواهرزاده‌هات؟ از ته دل بود دیگه؟ میگم از ته دل واسه اونا بود. نه واسه خودم. تو 29 سالگی یه چیزی رو که یاد میگیری اینه که غم‌های آدما یه چیز شخصی‌ان که نباید اجازه بدی دنیای آدمای اطرافت رو غمی کنن. میگه غمی کنن؟ میگم آره. غما هرجا برن دست‌شون به هرچیری بخوره حتی به شادی دیگران، حتی به خوشحالیشون حتی به روزای آفتابی‌شون، اون وسط همه اینا رو غمی میکنن. می‌خنده و میگه کلاس ادبیات نداشتی تا پارسال دلت واسش له‌له می‌زد امسال گرفتی. مشخصه که خیال کردی واژه ساختنم همین‌طوریاس. انقده شباهنگ گفت این کارا کلی پروسه داره؟ کلی بالا و پایین داره؟ گفتم آره تهش هم یه بودجه میلیاردی داره که تو کتاب بنویسن پرده نگار! نه پاورپوینت! میگه خیال کردی چه خبره دنیا؟ خیال می‌کنی ته دل پیمان که امروز بهت زنگ زده خوشحالیه فقط؟ غم نیست؟ میگم هست. می‌دونم که هست. ولی کنار غمش مثل من یه جای خالی نیست. یه شونه خیالی نیست. یه خودتو بزن به بی خیالی نیست. میگه رپ می‌خونی؟ نکنه میخوای از فردا تکست هم بنویسی؟ میگم شیخ کجایی؟ میگه حالا که چی؟ امسال دم شب یلدایی پست میذاری یا نه؟ میگم از چی؟ میگه همین کلاس ادبیاتت؟ چرا بچه‌های مردم رو مجبور کردی زنگ بزنن وسط کلاس به مادراشون بگن ممنون از زحماتت. دوست داریم. خدافظ. همینو بنویس. میگم اون که از بدبختی خودم بود و پستایی که این بلاگرای بی‌جنبه متناوب‌نما می‌نویسن! معلما یه جاهایی نقش بازی می‌کنن. اگه نمی‌دونین بدونین. یه کارایی تو زندگی‌شون هست که هیچ‌وقت خودشون نمی‌تونن انجام بدن. دیگه نمی‌تونن انجام بدن. اما قدر اون کارا رو می‌دونن. می‌فهمن اگه یکی این کارا رو انجام بده چقدر دلش خوش میشه وقتی  فردایی پس فردایی تنهایی نشست و یه کمی رفت تو خودش و فکر کرد. اون روزی دلم تنگ شده بود برای خیلی چیزا. برای دنیای رویایی آدمایی که از تو آشپزخونه خونه‌شون صدای زیر لب ترانه خوندن مادرشون هنوزم میاد. دلم می‌خواست بچه‌ها هر چقدرم که ریش و سیبیل و هیکل‌های درشت و صدای دورگه‌شون زده بیرون بفهمن زندگی پشت همین کلمه‌هایی قایم شده که فکر می‌کنیم فقط با نون خریدن اول صبحی و کادو دادن روز تولد فیصله پیدا می‌کنه. روز خوشی بود. میگه دیدی؟ زندگی هنوز خوشکلیاشو داره؟ میخنده و  میگه خب چرا ماجرای اون یکی مدرسه رو نمی‌نویسی؟ میگم بنویسم که چی بشه؟ بگم که خودم دستی دستی گند زدم. چه لذتی تو خوندن این چیزا هست؟ میگه خب ما می‌خونیم می‌فهمیم این لافکادیو یه اسم نیس؛ یه سرنوشته واقعا واقعیه. رئاله به قول خارجکیا. توش پر بدبختی هم هست. تازه مهم‌تر از اون دیگه چشت نمی‌زنن پسر. میگم چیه ما چشم خوردن داره؟ حقوق دوزار ده شاهی ای که می‌گیریم که واسه حلال کردنش رس بچه‌های مردم رو می‌کشیم؟ چیه این زندگی حسرت کشیدن داره؟ آقا ما آماده. شماها همه.  هر کی که می‌خواد بیاد تو میدون دستش همین الان بالا. آخه کدوم‌تون جرأت بودن اینجا رو دارین؟ نه خداوکیلی. تاق بزنیم بدبختیامون رو؟ هرچی تو زندگی منه با هر چی تو زندگی شماس؟ میگه خبه خبه حالا دیگه ادا سکانسای فیلمای کیمیایی رو درمیاره. باشه بابا. تو قهرمان. تو سلطان. تو قیصر. تو داش آکل سینما. اصلا میگما از اون ماجرای دانش‌آموزت کی بود تو تابستون؟ همون که ساعت چهار سر کلاس درس کتابو بستی نشستی روبروش گفتی بگو. دلش رو باز کرد ریخت رو داریه. گفت من عقب افتاده نیستم. من استثنایی نیستم. اما اینا قبول نمی‌کنن که من عادی‌ام. منم نمی‌تونم یه هفته‌ای آماده شم. منم نمی‌تونم تحمل کنم که پدر مادرم از چشم فامیل قایمم کنن. که بهشون بگن پسرم مدرسه عادی میره. که بهشون بگن پسرمون هیچیش نیست. که کتابای مدرسه استثناییش رو قائم کن تو انباری و این هر سال تابستون زجر دیدن بچه‌های فامیل رو داشته باشه. گفت آقای لافکادیو من دیگه نمی‌کشم. نه می‌خوام برگردم تو اون مدرسه که بچه‌هاش واقعا استثنایی‌ان نه میذارن بیام اینجا. نه تو امتحاناتم تونستم اونطوری که باید جواب بدم. گفتم پس میگفتی که بد نشد؟ گفت می‌دونم. اما دروغ گفتم. هر بار که از جلسه اومدم و ذوق شما رو دیدم ازتون قائم کردم که خوب جواب ندادم سوالات رو. گفتم پسر تو دیگه کی هستی؟ گفت آقای لافکادیو من چهارده سالمه. این دردا اندازه من نیست. بسمه. گفت من می‌دونم با اینا فرق دارم. اما با وانا خیلی فرق دارم. گفت من می‌دونم ممکنه هیچ وقت مثل اون روزا نشم دیگه. چند دقه همینطور همدیگه رو نگاه کردیم. گفت آقا من حتی بیام این مدرسه هم بچه‌ها قبولم نمی‌کنن. گفتم منو می‌بینی؟ بین اینا چی می‌خوای؟ رفیق؟ از امروز من رفیقتم. مشکل پیدا کردی تو مدرسه؟ من هر روز اینجام. بعد نشستیم چند دقه همدیگه رو نگاه کردیم مثل تو فیلما و گفتم برو صورتت رو آب بزن. راننده‌اش که زنگ زد پاشدم راهیش کردم تا جلو مدرسه و گفتم پ امسال هرطوری شده میارمت تو مدرسه. جلو در برای راننده‌اش دست تکون دادم و برگشتم نیم ساعت تو کلاس خالی نشستم و چشمام رو بستم و به روی خودم نیاوردم که گوله گوله اشک رو صورتم بود و هر لحظه ممکن بود آقای س بیاد مدرسه و منو ببینه. دنیا برام شده بود پ و غصه‌هاش. روزای اولش بهم گفتن مشکل داره. گفتن دکترش تو درمان اشتباه کرده. یه سال قرص اشتباهی خورده. شاگرد اول پایه هشتم تبدیل شده به دانش‌اموزی که فرستادنش مدرسه استثنایی. گفتم چی بهتر از این. چقد وقت داره؟ گفتن دو هفته تا امتحانات. گفتم چقدر بلده؟ گفتن صفر. گفتم چی انتظار دارین؟ آروم تو گوشم گفتن انتظاری نداریم. گفتم ولی من دارم. بعد بلند گفتم ما تلاشمون رو می‌کنیم. دو هفته به در و دیوار درس دادم. انقدر که مطالب کتابای پایه هشتم رو تو کلاس می‌گفتم و تو گوش خودم می‌پیچید داشتم دیوونه می‌شدم. سخت می‌گرفت. نمی‌گرفت. رفتم تو دنیاش. باهاش رفیق شدم. پرسپولیسی بود. طرفدار مسی. هربار هر سوالی رو غلط جواب میداد میذاشتمش گوشه رینگ  می‌گفتم طرفدارای مسی و پرسپولیس همینن دیگه. جاست سی آر سون. ده بار بنویسش. زبانش خوب بود. هر چیزی رو میشد و بلد بودم انگلیسی بهش می‌گفتم. اوایل بهم راه نمی‌داد. گاردش بسته بود. بعد یهو سر شطرنج مچ دلش وا شد. عاشق شطرنج بود. هرچند احتمالا اونم مثل قبلنا نمی‌تونست بازی کنه. قول بازی شطرنجو بهش دادم. یه بازی انتقامی. از همه فشارهایی که اون دو هفته بهش آوردم. اونطور که باید نتیجه نگرفت. از یازده تا امتحانش چهارتا رو افتاد. گفتن ردی. یه مرتیکه عوضی‌ای یه گوشه این دنیا پیش خودش فکر کرده بود قانون یعنی اینکه پ رو از بقیه دنیا سوا کنه گفته بود باید برگرده مدرسه استثنایی‌ها. نمی‌دونم برای آقای س منفعت مالی هم داشت یا نه. که این کارو کرد. اما رفتم یه روز پیشش و گفتم فلانی برای من مهم نیست این پسر هزینه کلاس به من بده یا نه. یا همه هزینه‌ها رو بر داری برای خودت. فقط بیارش همین مدرسه. مشکلی هم با بقیه دبیرا داشت من هستم. نذار بره. نذار. همین. این پسر جاش اونجا نیست. پ تو تابستون به من نشون داد درد همین چیزایی نیست که من تو زندگی دیدم. فهمیدم میتونی تو چهارده سالگی تو بهترین خانواده، تو مرفه‌ترین خونه، بزرگترین دردایی که یه انسان ممکنه تو زندگیش تجربه کنه رو باهاشون دست و پنجه نرم کنی. می‌دونی شیخ؟ ماجرای پ برای من یه درس داشت. تمام نبودن‌های دلبر به کنار، بی‌توجهی‌هاش به کنار، گم شدنش وسط این همه بدبختی و تنها موندن من به کنار، همه این چیزا به کنار، ولی هفته پیش که خواهرم عکس اون دختره رو برام تو تلگرام فرستاد یهویی و گفت نظرت چیه؟ وقتی با خنده براش نوشتم حیف این نیست بیاد تو زندگی من و بدبخت شه، ته دلم فهمیدم همه این چیزا به کنار، اما اصل قضیه اینه که...

  • ۹۶/۰۹/۲۱
  • لافکادیو