لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

یه وقتایی دلم یه دختر ساده روستایی می‌خواد. دلم از این دخترای پیچیده شهری نمی‌خواد که هزارتا دسته چاقو از پشت‌شون بیرون زده. که زرنگیشون تو ذوق می‌زنه. دلم از این دخترای دود گرفته می‌گیره. دلم فلسفه و سیاست نمیخواد. حتی دلم ادبیات و شعر و رمان و فیلم نمیخواد. حتی دلم مانتوی رنگی و دستبند و عینک دودی نمیخواد. میترسم از دخترایی که زیاد میدونن. دخترایی که زود شروع میکنن به پیدا کردن آرکی تایپ شخصیتی تو. دخترایی که سر از هزارتا کارگاه یه روزه روانشناسی بیرون آوردن و میخوان هرا و آتنا و زئوس‌ها رو شناسایی کنن. هر حرفی که بزنی رو تفسیر میکنن. هر نگاهت رو معنا میکنن. هر تلنگرت رو به تعصب ربط میدن. هر اشاره‌ای رو به سنتی بودنت سنجاق می‌کنن. دلم رژلب قرمز همون زمونای قدیمو میخواد. همون رنگ از مُد افتاده. نه این قهوه‌ای‌های مد روز. دلم یه صورت ساده و یه رژ معمولی می‌خواد. دلم یه دوچرخه و یه روستای سبز و یه دلبر شیرین میخواد که سوار دوچرخه بشیم و سرریز کنیم تو کوچه‌های روستا. پیرزن‌ها تا ما رو ببینن گوشه چادر و چاقچورشون رو جمع کنن و واویلا واویلا برن تو حیاط. بعضیاشونم که شوق جوونی هنوز زیر پوستشون مونده بهمون بخندن و یاد جوونی خودشون بیفتن. از روستا بزنیم بیرون بیفتیم وسط زمینای کشاورزی که سبز سبز سبز شدن. بریم وسط زمینا و پیرمرد روستایی برامون دست تکون بده. بهش لبخند بزنیم و نه خسته ای بگیم و ادامه بدیم. ادامه بدیم تا خود اون درخت پیر گنده دوردست که منتظرمون نشسته و سایه‌اش ده متر اونورترش هم ادامه داره. دوچرخه رو روی زمین رها کنم و بیفتم دنبال تو که دامن بلندت رو تو دستات جمع کردی و میخوای خودتو برسونی به درخت تا برنده بشی و مجبورم کنی برات بلوط تازه بچینم. بعضی شبها خواب همین صحنه رو می‌بینم. خواب همون دختر دامن بلند رژ قرمزی که پای درخت نشسته و دستش به بلوطا نمیرسه. هر بار که میخوام با دوچرخه بهش برسم، هرکاری می‌کنم نمی‌تونم نزدیکش بشم. هرچی تندتر رکاب می‌زنم دختره غمگین‌تر میشه. هر چی بیشتر عرق میریزم فاصله‌مون هم بیشتر میشه. انقدر تند رکاب می‌زنم که زنجیر چرخ درمیاد و یهو تا نگاهم میره به سمت زنجیر جلوی پام یه دره بزرگ دهن باز میکنه. من یه پسر دود گرفته‌ شهری‌ام. اما خوابام رو از پدربزرگ روستاییم به ارث بردم.

+ 

  • ۹۵/۰۳/۱۰
  • لافکادیو