میلیونها سال پیش...
جلوی ورودی باشگاه انقلاب داخل ماشین نشستهام. ماشین محمد از داخل آینه بغل سمت شاگرد دارد دور و دورتر میشود. خستهام و دلتنگ و باران همینطور دارد خودش را به شیشه میزند. بعضی چیزها هستند در ذاتشان غم نهفته است. یک حس غمگین و شاعرانه. بعضی چیزها در ذاتشان عاشقاند. مثل باران. مثل برگهای پاییزی در خیابان که با باد شروع به رقصیدن میکنند. بعضی چیزها را نمیتوان در کلمات بیان کرد. مثل حسی که من در این لحظه خاص در ماشین وقتی تنها نشسته بودم داشتم. یک جور تنهایی عمیق که چیزی نمیتوانست توصیفش کند. درست وقتی غرفه نمایشگاه داشت در سالن 8 و 9 توسط کارگرها خراب میشد و تمام 45 روز تلاش من و محمد برای ساخته شدنش به پایان میرسید. یک سکوت و خلسه و خستگی و غمی که در بهترین شیوه ممکن با هم ترکیب شده بودند و صدای آهنگی که رادیو تهران داشت با آن همه این چیزها را هم میزد و دردش را بیشتر میکرد. الان که به آن فکر میکنم حتی آهنگ خاطرم نیست. شما هم بودید خاطرتان نمیماند. چه کسی قاشقی را که با آن قهوهاش را هم زده به خاطر میسپارد؟ اما ترکیب تلخ و غمگین و شاعرانه و عاشقانه آن لحظه هیچ وقت از خاطرم بیرون نمیرود. نمیتوانم بگویم از آن غم خالص و آن صدای باران و آن حس عاشقانه لذت نبردم. دروغ چرا. آدم هر زمانی میتواند از یک فنجان قهوه خوش طعم و خوشبو لذت ببرد. اما بودن تو میتوانست این قهوه را دلنشینتر کند. دلنشینتر از آن تنهایی غمناک که همدیگر را به آغوش گرفته بودیم و به اندازه تمام تهران باریدیم و به تو فکر کردیم. که کجا و چه زمانی تو را گم کردیم؟
+ احتمالا این آهنگ از رادیو پخش میشد. باید همین آهنگ بوده باشد!
- ۹۷/۰۹/۱۵