نامهای به خودم
آدمها کوتاه و کوتاهتر شدهاند و خواستههایشان بزرگ و بزرگتر. تاریخ که میخوانی فهمیدن این موضوع زیاد سخت نیست. هرچند بخشی از این حقیقت بیارتباط به این دهکدهی کوچک جهانی که ساختهایم نیست. امروز داشتم در مورد زبان میخواندم. رسیدم به این ویدئو در مورد علی پیرهانی که حتما شماها هم وقتی کوچکتر بودهاید زیاد اسم او به گوشتان خورده است. نمیدانم چه حسی بود. حس بدی که به خودم داشتم یا حس بدی که به او داشتم! که نمیگذاشت بقیه ویدئو را نگاه کنم. حس میکردم از او بدم میآید. از این آدمی که ظاهرا دارد تظاهر به دانستن چیزی میکند که ندارد. اما حقیقت این بود از یک چیزی در درون خودم بدم میآمد. از اینکه احتمالا جایی در وجود خودم چنین آدمی نشسته بود و داشت با انگشتهای بزرگش به من اشاره میکرد که لخت و عریان و بدون پناه آن وسط ایستاده بودم و نمیتوانستم از خودم دفاع کنم که من اینطور نیستم. بعد رسیدم به این ویدئو که زیاد فصاح آن وسط نشسته و خوشحال و خندان دارد از رکوردهایش میگوید که به یکباره ماجرا عوض میشود. نگو که تهیه کننده برنامه ترتیبی داده دیپلماتهایی از کشورهای مختلف از او سوال کنند. به یکباره چهره مصمم و خندان فصاح تبدیل به چهره رنجور و عصبی و مضطرب میشود. بعد یک پاکستانی به او شعر "ای ایران ای مرز پرگهر" را میدهد که روی یک کاغذ پرینت گرفته شده -دقیقا در دقیقه 11:40- و میخواهد آن را بخواند. شاید تا اینجای قصه برای کسی مثل من کاملا روشن نبود که فصاح چقد در پاسخ به دیپلمات فنلاندی ناتوان بوده اما در قضاوت شعر خواندن او به زبان فارسی احتمالا همه ما خوب میتوانیم او را قضاوت کنیم. باز هم دلم نمیخواست ادامه فیلم را ببینم. انگار کسی آن درون، درون ذهنم انگشت اشارهاش را به من گرفته باشد. به منی که لخت و عریان آن وسط ایستادهام و نمیتوانم چندخط ساده را بخوانم. که نمیتوانم خودم را اثبات کنم. داشتم در مورد هالووین، دانستن و ندانستن، آدمها و ارتباطها، مهارتها و تواناییها، صداقت و دروغ فکر میکردم. داشتم فکر میکردم و از این صفحه به آن صفحه و از این سرچ به سرچ کلمه بعدی و اسم بعدی میرسیدم. به اینکه ما آدمها چقدر آن بیرون وقتی روبروی هم قرار میگیریم میتوانیم صداقت را فراموش کنیم. به خودم فکر میکردم. چند هفته است که ذهنم درگیر این موضوع است. پریروز در جواب کامنت یکی از دوستان وبلاگی که دارد وقت میگذارد و پستهای وبلاگم را از ابتدا میخواند گفتم میشود وقتی این کلمهها را میخوانی و پست به پست و سال به سال جلو میآیی به من بگویی چه تصویری از بیرون برایت شکل میگیرد؟ میشود برایم از این آدم درون پستها بنویسی؟ چندوقتی است که از نوشتن و از وبلاگ و از این فضای مجازی پر از سوءتفاهم دلگیرم. اخبارها همه تلخاند. هشتگ خودکشی و تجاوز و خیانت کلمات دم دستی خیلی از خبرگزاریها و کانالها و صفحات اینستاگرام شدهاند. آدمهایی که دروغ میگویند و حرف و عمل و بیرون و درونشان صدها گام با هم فاصله دارد. چشمهای آبی دارند اما حرفهایشان بوی دروغ میدهد. معیار سنجششان شتر است. احساسات و هوسهایشان است. نه اینکه اینها نتواند معیار باشد. اما اگر معیار اینهاست دیگر چرا ادعای دیگری دارند؟ از اینکه خودشان کودک خردسال دارند حرف میزنند و اینکه چقدر دوستش دارند اما درست زیر چوبه دار و در لحظهای که طناب دار دور گردنشان نشسته است! آن هم به جرم تجاوز به دختر خردسال دیگران! و با موسیقی متن بیشرف! که روی سرشان هوار میشود. هر روزی که میگذرد و فضای مجازی بیشتر از قبل حریم خصوصی ما را کوچک میکند آدمها کمکم لو میروند. نه اینکه بخواهم کسانی را مقصر کنم و آنهایی که زیر همان صفحه فحش مینویسند و خودشان را تطهیر میکنند حمایت کنم. نه. همه میدانیم که آدمها آب رفتهاند. از آن ارادههای پولادین و کاریزماهای تکرار نشدنی دیگر نمیتوان پیدا کرد. آنها که کپشن حمایت از فقرا و ندارها را مینویسند خودشان در ویلاها و برجها شام خوردهاند و آروغشان را در اینستاگرامشان میزنند. آنها که به ملت میگفتند به عقب برنمیگردیم با این همه افتضاحی که بار آوردهاند هنوز هم نمیخواهند کارهایشان را گردن بگیرند. آنقدر به دولت قبل بد و بیراه میگویند که انگار فراموش کردهاند دولت قبل خودشان هستند و چیزی نمانده سابق را هم به مرتبه اسبق برسانند! بحث را سیاسی نکنم. خیلی وقت پیش حدیثی خوانده بودم با این مضمون که پیامبر به دو تا از صحابههای نزدیکش که نمیدانم عمار و ابوذر بودند یا کسی دیگر گفته بود اگر از باطن دل همدیگر خبر داشتید دیگر همدیگر را مسلمان نمیخواندید. ماجرای جنگ جمل را هم که همه میدانیم. عایشه همسر پیامبر قوم ما بود!!! آن یکی سیف الاسلام بود!!! شمر جانباز بود!!! در مهمانی داشتیم حرف میزدیم. از ماجرای چگونه آغاز شدن سلسله قاجاریه برای زن داداشم میگفتم و اینکه چطور یک تعلل کوچک و یک اشتباه لطفعلی خان باعث شد کشور ما حدود 130 سال بدست بدترین خانوادهای بیفتد که به عمر خودش دیده است. میگفت من هم تاریخ دوست دارم اما اسامی یادم نمیماند. گفتم اسامی و اینها اصلا مهم نیست. وقتی قصهای را شنیده باشی دیگر شنیدهای. مهم دانستن اینها نیست. باید قصهها را یاد بگیریم. باید حواسمان باشد لطفعلی خان نشویم که در یک قدمی از بین بردن دودمان قاجاریه خوابمان بگیرد و کشورمان را به باد بدهیم! باید نگذاریم این قصهها تکرار شود که متاسفانه سالهاست میگذاریم و سرمان زیر برف توهم دانایی گیر کرده است.
- ۹۶/۰۸/۱۴