لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

نامه‌ای خوش‌خط به زن هیتلر

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ

میدونین مشکل ما چیه؟ ما با هزارتا آدم روبرو می‌شیم تو زندگی‌مون بعضیاشون ممکنه واقعا همون یه نفر باشن. ممکنه خود همون کسی باشن که مدت‌ها منتظرشون بودیم. اما یه سری تابوی لعنتی جلومون رو می‌گیره که بریم جلو و بپرسیم و بشناسیم و بفهمیم آیا فکرمون درست بوده یا نه؟ ما آدم‌های خطرناکی هستیم. ما احساسات‌مون رو زندانی می‌کنیم. ما افکارمون رو سانسور می‌کنیم قبل از اینکه به دست سانسورچی برسند. ما برای هر حس و هر فکر و هر نظری که به ذهن‌مون می‌رسه صدها فیلتر داریم تا بیانش کنیم. همینه که جلسات برین استورم ماها شبیه دور هم نشستن یه سری ناقص‌الخلقه است که تهش هیولای فرانکشتاین از توش بیرون میاد. ماها همش با خودمون درگیریم. درگیر آدم‌هایی که برامون جذاب بودن اما گذاشتیم که برن. چون تو محیط کار زشته. چون تو دانشگاه واسمون حرف درمیارن. چون خانواده ما مذهبیه. چون رفقامون چی فکر می‌کنن؟ چون اینجا اینجاست! چون حراست با پیراهن‌های طوسی هست. چون تابوئه. چون مردم چی میگن. چون گشت ارشاد... چون همکارها چه فکری می‌کنن؟ چون ممکنه فکر کنه قصدم سوء استفاده است. ممکنه فکر کنه دختر سالمی نیستم. ممکنه با خودش بگه اگه به من پیشنهاد داده پس حتما با خیلیا بوده. چون... چون... چون... و ما موندیم تو قفس‌های خیالی ساخته ذهن خودمون.

داره یه موج بزرگ احساساتی شدن بهم نزدیک می‌شه. از دور انگار یه موج آروم و بی سر و صداست. اما من می‌دونم یه سونامیه واقعیه. انقدر که همین الان دارم حسش می‌کنم. می‌دونم اولین قرارم برای نوشتن تو این وبلاگ دوری کردن از این دست پست‌ها بود. نمی‌خواستم اینطور بنویسم. اما هیچ‌وقت هم موفق نشدم. نتونستم از دست‌شون خلاص بشم. جالب اینجاست همین پست‌ها امروز پربازدید‌ترین پست‌های وبلاگم هم هستند. شاید نباید تا الان هم جلوش رو می‌گرفتم. شاید باید همین راه رو رفت. شاید باید انقدر از اون یه نفر بنویسم تا خدا برام پیداش کنه. شاید بتونم کاری کنم خدا دست ببره تو بازی خودش و یه بارم به خاطر من یه آدم از جعبه جادویی‌اش به آدم‌های روی زمین اضافه کنه.

پریشب داشتم از کلاس برمی‌گشتم خونه. تو ایستگاه تاکسی نگاهمون به هم خورد. خیلی بیشتر از یه تلاقی معمولی. جلوتر از من بود. تاکسی که اومد مسیرش به اولی نمی‌خورد. اومد عقب‌تر. با هم سوار شدیم. یه حس عجیبی بین‌مون بود. حداقل برای من که اینطور بود. حس می‌کردم اون جذبه و کشش اولیه بین دونفر برای شروع یه چیز خوب بین‌مون هست. دوتا راه داشتم. من راه دوم رو انتخاب کردم. راهی که توش ممکن بود سیلی بخورم. فحش بخورم. چیزایی بشنوم که اصلا با شخصیت من جور درنمیاد. خرد بشم. تحقیر بشم. راه اول هم این بود که تو ایستگاه درست از تاکسی پیاده شم. تا خونه پیاده‌روی کنم. بهش فکر کنم. بعد تبدیلش کنم به یه پست وبلاگی با اسم "دختر مانتو رنگی" یا "چشم‌هایش" یا هزارتا چیز دیگه... بعد هم پرونده‌اش رو ببندم و بذارم کنار هزارتا دختر دیگه‌ای که تو زندگیم اومدن و رفتن و من فقط براشون پرونده ساختم. پرونده‌هایی که روی همه‌شون مهر مختومه خورد و تموم شد. بدون دادرسی. اما من راه دوم رو انتخاب کردم. من برای راه دوم آماده بودم و برای راه اول بیش از حد خسته. جلوتر پیاده شد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. گذاشت و رفت. خواستم پشیمون بشم. اما دیگه دیر شده بود. آدم بازیای نصفه نیمه نیستم. باید می‌فهمیدم اشتباه از من بوده یا نه؟ باید برای این پست یه شاهد مثال تو آستینم داشتم. از خیابون رد شدم و کنار پارک شهرداری بهش رسیدم. ساعت نزدیک ده شب بود. چراغای پارک پیاده‌رو رو روشن کرده بود. سنگفرش پیاده‌رو به شال سبز و مانتوی رنگیش می‌اومد. بهش رسیدم و گفتم:

می‌بخشین خانوم؟ می‌خواستم چند دقیقه وقت‌تون رو بگیرم. قصد مزاحمت ندارم. راستش نباید این ایستگاه از تاکسی پیاده می‌شدم. مسیرم چند ایستگاه جلوتره. اما از موقع سوار شدن حس کردم یه چیزی بین‌مون هست. یه احساسی بهتون داشتم. خواستم ببینم اشتباه برداشت کردم؟ فقط برای اطمینان؟ قصد مزاحمت ندارم.

راستش چرا. اما فکر نکنم بتونیم با هم باشیم.

- متوجه منظورتون نمیشم؟

شما چند سالتونه؟

راستش اصلا به اون مانتو و اون شال و اون چهره نمی‌اومد که بخواد از من بزرگتر باشه. اونم چند سال. سنم رو که بهش گفتم ناراحت شد. شاید همین تابوهای مزخرف باعث تنهاییش شده بود. شاید با خودش همون لحظه فکر کرد اگه 5 سال پیش اون پسر توی تاکسی، توی محل کار، توی دانشگاهش، توی اون مهمونی و هزارتا موقعیت دیگه اگه اون پسر همین‌قدر جسارت داشت حالا نباید این‌طور ناامیدانه از سنش می‌گفت و از نشدن.

به هر حال ممنونم که مسیرتون رو دور کردین تا بهم بگین. شب‌تون بخیر.

- ممنون از توجهتون. همیشه یه جای کار دنیا می‌لنگه. شبتون بخیر.

خندید و رفت. نه از اون خنده‌هایی که آدم دلش بخواد روی لب کسی ببینه. از اون خنده‌های تلخ. اول خیابون وایسادم تا به ساختمونشون برسه. داغ شده بودم. داشتم می‌لرزیدم. انقدر جسارت هیچ‌وقت توی زندگیم نبود. نمی‌دونم چقدر تنهایی می‌تونه به آدم جسارت بده. اما دست و پام می‌لرزید. احساس می‌کردم شونه‌هاش توی خیابون که می‌رفت بالا و پایین می‌شد. احساس می‌کردم هق‌هق گریه است. چه می‌دونم. تعجب کرده بودم. فکر نمی‌کردم همچین برخوردی رو ببینم. فکر می‌کردم قراره توش تمسخر و تحقیر باشه. توش هرچیزی غیر از انقدر محترمانه بودن. یه تاکسی گرفتم. روز عجیبی بود. پرونده دختر مانتو رنگی شاید جزء تک و توک پرونده‌های زندگی من بود که طبقه‌بندی شد. مهر مختومه خورد و مطمئن بودم هرکاری رو که باید انجام می‌دادم انجام دادم. مطمئن بودم هیچ بخش مبهمی توش نیست. ناراحت بودم. دمغ شدم. اما امروز که بهش فکر کردم دیدم از خودم راضی‌ام. آدم باید تو هرچیزی یه پایان داشته باشه. من از روز اول هم از فیلمای با پایان باز بدم می‌اومد. آدم باید تکلیفش با خودش روشن باشه. باید پایان قصه رو بدونه...حتی اگه اون پایان تلخ باشه. بیاید دیگه سانسورچی احساسات‌مون نباشیم. بیاین اجازه بدیم دنیا عشق‌های افسانه‌ای و داستان‌های عاشقانه برای نسل‌های بعد هم داشته باشه.

+ و این شب رو تموم کنیم 

  • ۹۵/۰۵/۱۰
  • لافکادیو