همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
شبا خوابهای بد میبینم. همهاش وسط مأموریتهای غیرممکن یک و دو سه دارم جابهجا میشم. وسط سرشلوغیای بیش از اندازه صبح و بدو بدوهای فیزیکی و خستگیهای فکری آدم انتظار داره حداقل خوابهاش یه کم بیشتر با قصه صبحهاش مرتبط باشه. یه وقتایی دمدمای صبح چشمام رو باز میکنم و میبینم دستم رو دراز کردم که چیزی رو بگیرم و چیزی نیست. مثل کوهنوردی که گره "هشت تعقیب" اش هم کارساز نشده. مشتم تو هوا گره خورده و خبری از رسیدن به چیزی نیست. سقوط و سقوط و سقوط....تنهایی دیگه همین شعرهای دم دستی نیست که ده سال پیش تو استتوس فیسبوک یا یاهومسنجر میذاشتیم که همکلاسی کلاس "فیزیک دو" که ورودی سال پایینی خودمون بود اگه گذرش افتاد بخونه و جلسه بعد جزوه یک دست و کاملش رو سر کلاس حل تمرین بگیریم و میان ترم با 2/5 درس رو بیفتیم و مدال افتخار حماقتمون رو درست پایین اسم اون با نمره 19/5 تو راهروی باریک دانشکده فیزیک جاودانه کنن و به خودمون افتخار کنیم. سرمون رو بالا بگیریم و از دکه روبروی سردر دانشگاه یه وینستون لایت بگیریم و با توکل! روشنش کنیم و تو بارون نم نم پاییزی تا ماشین پدری که صدمتر بالاتر پارک شده و بنده خدا به خیال راحت بودن ما برای رفتن به دانشگاه بهمون داده دودش کنیم و حس کنیم ما هم برای خودمون فرهادی شدیم. حالا اون بیستون رو آوار کرد و ما دود وینستون رو به باد دادیم. نه! تنهایی تو آستانه 29 سالگی مثل یه همکار جاافتاده و با تجربه است که وقتی تو خطر نزدیک شدن بیش از حد به آدمهای اشتباهی میافتی دستت رو میگیره و بهت توصیه میکنه که قبلش خوب فکر کنی. که قبل از هر احساسی بشینی و خوب نگاه کنی که تو تمام سطرهایی که حساب کتاب کردی و به نتیجه یک با دو برابره رسیدی کجاش یه تقسیم به صفر بوده که متوجهش نبودی. کجاش به اشتباه از تفاوتهاتون ریشه دوم گرفتی و حواست نبوده که زندگی قدرمطلق نیست که همیشه همه چیز رو مثبت کنه. تنهایی تو آستانه 29 سالگی رفیق دلسوزیه که میدونه تو به خاطر نزدیک شدن به آدم اشتباهی چطور یک ترم با دوازده دو صفر از مشروطی فرار کردی. چطور دریاچه خلیج و آشهای داغ وسط آبان ماهش دیگه هیچ وقت زیر زبونت مزه نداره. بهت میفهمونه اگه صدای موسیقی تو حیاط مدرسه میپیچه وقتی تو کلاس داری از مجموعههای تهی و مفهومشون صحبت میکنی با خودت صدبار تکرار کنی که "مجموعه تهی" یعنی تموم موقعیتهایی که دلبر تو زندگی تو بوده و تو، تو زمان درست تو مکان درست بودی! تنهایی تو 29 سالگی یه مشاور پیر و ریش سفیده که یه گوشه وایساده و وسط هیاهوی تمام احساساتت با یه اشارت چشم و ابرو راحت بهت میفهمونه کدوم درها رو باید برای همیشه بسته نگه داری. برای همیشه.
+ شرمنده اگه وسط همه اتفاقهای خوب و شاد و حال خوب کن این روزها وقت نوشتن اینجا بیشتر غمها به چشم میاد. شادیا رو میشه برد تو جمع خانواده و اتفاقهای عجیب نقل محفل دوستان و آشناها هستند. اما غمها و احساساتی که شبها وسط تاریک روشن هوا یقهات رو میگیرن تنها چیزهایی هستند که این روزها جایی برای گفتنشون نیست...
- ۹۶/۰۶/۱۶