وصایای امپراطوری که آخرین ساعات سلطنتش را میگذراند!
زندگی خوب یعنی زندگیای که بعد از ساعت کاری منتظرش بشینی تا بیاد. بعد برید کلی عکسای دونفره خوشگل و پاییزی بگیرید و کل فشار و استرس کاری رو فراموش کنید. زندگی خوب یعنی اینکه از منظرههای قشنگ با حسرت رد نشی. حوصله داشته باشی. وایسی. گوشیت رو از جیب کاپشنت دربیاری و چند دقه مشغول عکس گرفتن بشی. نه اینکه بسنده کنی به پیادهروی خیابون در حالی که قشنگترین منظرههای پاییزی باهات صد متر بیشتر فاصله ندارن. آهای شماها صبر کنید. تماشا کنید. وقت بذارین. یکی رو دوست داشته باشین که دوستتون داشته باشه و دوستش داشته باشین. باهاش وقت بگذرونین. ازش دل نکنین. نذارین بعد سی سالگی تازه بفهمید حتی یه عشق واقعی درست درمون هم تو زندگیتون نبوده. نذارین بعد ساعت کاری وقتی سرریز میکنید به خیابون واقعا کسی رو نداشته باشین بهش زنگ بزنین و بپرسین کجایی؟ کجا ببینمت؟ میدونی پاییز چه کرده با پارک ملت؟ منتظرم. بیا. بعد گوشی رو بذارین تو جیب پالتوتونو برین اونور خیابون و منتظرش بشین. این مکالمه رو از خودتون دریغ نکنین. زندگی واقعا دکمه بازگشت نداره.
میخواستم یه عکس بگیرم که شبیه این عکس خوشگلایی که شما میذارین بشه. ولی این دو ماهه حتی یه بار حوصله نکردم برم پارک اونور خیابون. دیگه اون آدم سابق نیستم. دیگه حوصله وقت گذاشتن برای این چیزها رو ندارم. همینطور مثل آدم آهنیا میام بیرون دفتر. برمیگردم خونه شام میخورم میخوابم و صبح دوباره کوک میشم برای هشت ساعت کار. این وسطا بعضی منظرهها قلقلکم میدن. انگاری چیزی رو به خاطرم میارن که یه زمانی سهم من هم بودن. مثل بوی عطری که تو پیادهرو یه دفعه میپیچه و یاد یه خاطره قدیمی رو زنده میکنه. مثل اون شبی که مأموریت بودم تو اصفهان. مثل دیوونهها از هتل زدم بیرون و تک و تنها داشتم تو سرما پیاده از میدون امام حسین گز میکردم خیابون سپه رو به سمت نقش جهان که دختره چند متر جلوتر از من وایساد و از اون تک درخت اول خیابون سپه کنار ساختمون شهرداری عکس گرفت. درخت خوشگلی بود. وقتی خواستم از کنارش رد شم. برگشتم و به صورت دخترک نگاه کردم. هنوز یه کم گرمی زندگی تو چشاش بود. میخواستم اسلحهام رو بکشم و اون گرمی زندگی تو نگاش رو ازش بدزدم. دخترک ترسید و گوشیش رو فرو کرد تو جیب پالتوش. خندیدم. این روزا آدما حتی نمیدونن چیزای با ارزش واقعی تو زندگیشون چیا هستن. خندیدم و دستام رو فرو کردم تو جیبم و رفتم سمت نقش جهان. انگار که انتظار داشته باشم نقش جهان من رو از میون تاریخ مثل ماشین زمان عبور بده و برگردم به روزای خوش گذشته. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. برگشتم هتل و فهمیدم نمیشه به عقب برگشت. قدر گرمیای که هنوز تو دلتون و برقی که هنوز تو چشماتون هست رو بدونید. یکی رو پیدا کنید از هر جایی که شده. نذارین اینطوری بگذره. خوب زندگی کنید. مثل لافکادیو نباشید.
- ۹۷/۰۸/۳۰