لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

و دل کوچک‌شان نجات‌مان داد!

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ

قرار شد به دلیل کمبود نیرو در عملیات شرکت کنم. هر چند سلاحی با خودم نداشتم و عملیات بسیار ساده بود. اما همین که پای یک زن در میان بود فرماندهی برای تمام اعضا تجهیزات نیروهای ویژه را درخواست کرد. من تا آن روز هیچ‌وقت در عملیاتی شرکت نکرده بودم. من یک کارمند ساده بودم که به دلیل سرعت تایپ خوبم در اتاق فرماندهی جنگ حضور داشتم. و البته آن روزها این تنها شغلی بود که در آن اتاق بیش از شش ماه دوام می‌آورد. از این بابت خوشحال بودم. بعد از رفتن ژنرال ریپر شایعه شده بود که برخی از مدارک و اسناد به بیرون درز کرده و ممکن است او که در تمام پرونده‌ها به عنوان اسم رمز کلمه "زن" استفاده می‌شد از عملیات‌های سری باخبر شده باشد. گروه باید به دفتر خاطرات روزانه او دسترسی پیدا می‌کرد و اطلاعات لازم را بدست می‌آورد که آیا باید منتظر اقدام سلطه جویانه‌ای باشیم یا نه! بعدازظهر زمستانی اواخر فوریه بود که در اتاق کوچکم در آیداهو داشتم به دختری فکر می‌کردم که چندوقت پیش در رستورانی با او آشنا شده بودم. از همین رستوران‌های غذاهای مکزیکی که این روزها در همه جا پر شده‌اند. انگار مکزیکی‌ها هم برنامه دارند این مملکت را با رستوران‌ها و غذاهایشان تصرف کنند. اصلا چه کسی گفته در هر خیابانی که وارد می‌شوی باید یک رستوران مکزیکی با دختری که خنده‌های دیوانه کننده دارد باشد؟ عجب فکری! نه؟ باید به فرمانده بگویم! داشتم به این چیزها و بیشتر از آن به آن دختر فکر می‌کردم که ناگهان تلفن اتاقم زنگ خورد. شنیدن کد 1992 یعنی عملیات امشب انجام می‌شد. ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که به دفتر رسیدیم. بی‌دردسر و طبق برنامه. قفلِ دفتر را گروه رمزگشایی باز کرد. انتظار نداشتیم به همین سادگی باز شود. گروه می‌گفت این کلید‌ها و قفل‌ها خیلی ساده‌تر از آن هستند که نیازی به بودن آن‌ها در مأموریت باشد. هر چند جسی گفت اصلا به ما چه؟ مهم حق مأموریتی است که می‌گیریم. مگه نه؟ 

 روز چهاردم سپتامبر در یک بعد از ظهر بارانی چنین چیزی در دفتر نوشته شده بود: در ایوان دارم به مدارکی نگاه می‌کنم که به تازگی برایم توسط یک ناشناس پست شده‌اند.   او دارد لامپ روشنایی حیاط را عوض می‌کند و روحش هم خبر ندارد. دلم شکسته   است اما اگر راستش را بخواهید حالا که دارم نگاهش می‌کنم اگر نباشد دلم برایش   تنگ می‌شود.

بچه‌های گروه همه هورایی ته دلشان کشیدند و من با کد مورس موفقیت آمیز بودن عملیات را به مرکز مخابره کردم. گفتم باقی دفتر را چک نمی‌کنید که جسی گفت در مأموریت چیزی گفته نشده! من هم گفتم راست می‌گویی ما کارمان را انجام دادیم! خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. او ما را بخشیده بود.

  • ۹۶/۱۲/۰۳
  • لافکادیو