و عصر عصر اختلاس بود و فلسفهبافی بود و ساندویچ دل و جگر
بچه که بودیم وقتی قرار بود بریم مهمونی بابا به خاطر اینکه 5 تا بودیم و معمولا اتاق پذیرایی فامیلا هم اون زمانا گنجایش این همه ورجه وورجه رو نداشت و به اصطلاح هر بازی رفتی یه برگشتی هم داشت یه نگاه به ما مینداخت و سابقه اون روزمون رو تو خونه مرور میکرد. معمول این بود که کسی که شیطنت خاصی نکرده باشه، بددهنی نکرده باشه، با بچههای همسایه دعواش نشده باشه، مشقاش رو نوشته باشه، سر سفره ادا درنیاورده باشه و غذاش رو بی دردسر خورده باشه و خلاصه کمتر سر به سر بابا گذاشته باشه گزینه رفتن به خونه فامیل و پوشیدن لباس مهمونی بود. اون وقتها من کمتر گزینه منتخب بودم. چون بدغذا بودم. از نصف بیشتر غذاها بدم میاومد. اگه یه درصد چربی تو گوشتهای قورمه، قیمه و آبگوشت پیدا میشد لب به غذا نمیزدم. بوی کله پاچه و سیرابی و اینها که تو خونه میاومد مثل دیوونهها میشدم. اینا غذاهای مورد علاقه بابا بود. از رشته پلو متنفر بودم. ماست رو میریختم رو برنج و میخوردم و بابا بدش میاومد. همیشه با دست چپ غذا میخوردم. بابا هم همیشه سر سفره زیر لب یه چیزایی میگفت و منم با نگاه مامان قاشق رو میدادم دست راستم و بعدش نصف غذاهام تو سفره میریخت. بعدم بابا دوباره زیر لب یه چیزای دیگه میگفت. سویاهای ماکارونی رو جدا میکردم و میبردم پشت بوم برای گربههایی که اونجا قایمشون کرده بودم. بابا هیچوقت خوشش نمیاومد که من تو پشت بوم گربه نگه میداشتم. مخصوصا بعد اینکه فهمید تابستون که شده از دوتا تبدیل شدن به هفت تا! کارتونهایی که من دوست داشتم همهاش با اخبار دیدن بابا تداخل داشت. من وقتی مهمونا میاومدن و تو اتاق پیششون بودم حرفای گنده گنده میزدم. زود میخوندم و زود میفهمیدم و بیشتر میخواستم. پشت ویترین مغازهها کسی که باید به زور جداش میکردن از شیشه من بودم. من بودم که شیطنتهام تو مسافرتای انگشت شمار خانواده زبانزد بود. رفتن به امامزاده داوود همیشه با سر بانداژ شده و شکسته و بخیه خورده من همراه بود. باقی مینشستن کنار بابا مامان و تکون نمیخوردن. من اما باید میرفتم تا ببینم پشت اون کوهها چیه! وقتی با داداشم سوار دوچرخه میرفتیم کنار خط راه آهن و چوبهای نجاریهای اونجا رو جمع میکردیم امکان نداشت با بچههای محله راه آهن دعوامون نشه. امکان نداشت وقتی سراغ کورههای آجر پزی میرفتیم تا آجر سوخته جمع کنیم و با تراشیدنشون کاردستی درست کنیم سگ دنبالمون نکنه و زانوی شلوار و آرنج پیراهنمون رو به فنا ندیم. خلاصه بابا که یه نگاه آماری به ما میانداخت تشخیص مصلحت خانواده براش آسون بود. یه حساب دودوتا چهارتا بود دیگه. ما تو خونه میموندیم. ما بچههای منتخب خانوادهمون نبودیم. چون قابل پیش بینی نبودیم. چون ترسو نبودیم. چون جسارت از خودمون نشون میدادیم و گاز بیاثر نشده بودیم.
- ۹۶/۰۲/۰۱