و هیتلر فرمان حمله را صادر کرد
ریاضیات تنها یک شروع بود... ریاضیات تنها یک شروع بود... ریاضیات تنها یک شروع بود... پدربزرگ در حالی که این جمله را مدام زیر لب زمزمه میکرد دستم را گرفت و به اتاقش برد. همه میگفتند او در جوانی در مأموریتهای سرّی زیادی در ارتش حضور داشته. فرمانده بزرگی بوده و این را میشد از نشانهای شجاعتی که روی یونیفرمش بود فهمید. این روزها اما پدرم میگفت پیر شدن مغزش را دچار آسیب کرده. روی تخت کنارش نشستم. آلبوم خاطراتش را باز کرد و صفحات غبار گرفته را یکی یکی ورق زد. به این عکس که رسید ایستاد. لحظهای از پشت غبار نگاهش کرد. بعد با گوشه آستین یونیفرمش غبار روی عکس را پاک کرد و گفت: ریاضیات تنها یک شروع بود پسرم. شعر، داستان، افسانهها و قصه پریان، جاذبه، گردش زمین و آسمان و هر آنچه که ساختیم و هر آنچه که ویران کردیم! بعد از آن روز بود. درست همان روز که وارد اتاق فرماندهی ارتش شد. چشمانش را بست و موهایش را به باد داد...
- ۹۶/۱۲/۰۳