پلاسکو نویسی
سیّد
پادو بودم. پیش سیّد. مرد صاف و سادهای بود. ارزون میداد و به قاعده. هرچی بهش میگفتم با این اوصاف یه روز باید جمع کنی و از اینجا بری میگفت روزی رسون خداست. ده شاهی کم و زیاد یه دفعه میبینی اون دنیا وبال گردنت میشه. قرارمون ساعت 2 نصفه شب بود. وقتی همه رفته باشن. سید تا 11 بیشتر نمیموند. حرص مال دنیا رو نداشت. شیفت شب کارگر رو نگه نمیداشت واسه بالا بردن تولید. باقی تولیدیا دیر و زود میکردن که حساب و کتاباشون کامل شده باشه. ساعت حول و حوش 2 بود که با اصغر و مرتضی زدیم تو تولیدی و هرچی بود و نبود رو تا صبح جارو کردیم. چشمم پیرهن سورمهایه تو ویترین رو گرفته بود. ماه پیش به سید گفتم این چهارخونهها رو باید روش کار کنیم. خیلی تن خورش خوبه. گفت بردار بپوش خب. گفتم نه. تو خیالم فکر کردم میخواد اون ته مونده حقوقم رو هم پا پیرهنه صاف کنه. ساعت حدودای 6 بود که کارمون تموم شد. مرتضی داشت ویترین رو جمع میکرد. میخواست پیرهن سورمهایه رو بندازه تو نایلون که گفتم نه! اونو بده من. گرفتم و پوشیدمش. از ساختمون که میخواستیم بیرون بیایم دود چند تا از طبقهها رو گرفته بود. ترسیدم. گفتم یعنی چه خبره؟ پایین که رسیدیم دیدیم همه جا پر شده از ماشین و مأمور و کسبهها. گفتم لو رفتیم؟ اصغر گفت خنگه لو رفته بودیم آتیش نشانی میاومد جلو ساختمون؟که یه دفعه مرتضی گفت آتیش. آتیش گرفته. سید سر چهارراه وایساده بود و ذکر میگفت. از پشت شیشه دیدمش. به اصغر گفتم همه نایلونا رو بریزین پشت وانت. الان میام. دوییدم و رفتم سرچهارراه. چارهای نبود. سید که منو دید گفت مگه نگفتی دیگه نمیای سر کار؟ گفتم سید غلط کردم. صبحی اومدم که بگم میخوام برگردم. چرا دیر اومدین؟ گفت حاج خانوم کسالت داشت پیشش موندم. میبینی چه اوضاعی شده؟ خدا به خیر کنه. گفتم نگران نباش. همه چی رو آوردیم بیرون. هیچی تو مغازه نیست! سید خندید و گفت: چهارخونه سورمهایه بهت میاد. باید روش کار کنیم.
+ یه چیزایی هم صفحه قبلی هست!
- ۹۶/۱۰/۳۰