چرا باید همچین جوابی میدادم؟
یه ماه قبل عید یه هفتهای بود، که تو کل هفته، تو هیچ کلاسی بیشتر از نیم ساعت درس ندادم. چهل دقه باقیموندهاش رو از هدف آدما تو زندگی و اینکه چرا همهی ما لزوما نباید درس بخونیم و کنکور بدیم و دانشجو بشیم و رومون اسم تحصیل کرده بذارن صحبت کردم. بچهها هم که عاشق فرار از درس خوندن و عاشق اینکه یه نفر بیاد حمایت کنه ازشون که آره درس بخونیم که چی بشه؟ که تهش باید پارتی پیدا کنیم و بریم سر کار و اینکه هیچ کدوم از خواهر برادرامون تو رشتهای که درس خوندن کار نمیکنن و اینها، حرف زدن. وسط حرفایی که داشتم براشون میگفتم یه جایی رسیدم به اینکه آدما باید یه الگویی تو زندگی داشته باشن. یه چیزی که ذوقشون رو زنده نگه داره. که وقتی بهش فکر میکنن حالشون خوب بشه. که هروقت یادش بیفتن ته دلشون قنج بره. شارژ بشن. خلاصه که یه چیزی تو مایههای الگو داشتن واسه زندگی. حالا چه آدم باشه، چه کتاب باشه، چه برنامه کامپیوتری باشه، چه فیلم باشه. فرقی نداره. زنگ هندسه بود فکر کنم. بشارت از ته کلاس دستش رو برد بالا و گفت: آقا اجازه؟ گفتم بله؟ گفت الگوی شما تو زندگی کیه؟ نمیدونم چرا اون لحظه بدون اینکه به چیزی فکر کنم برگشتم و بدون تردید رو به بچههای کلاس گفتم چند نفر "ایزاک آسیموف" رو میشناسن؟
از چند روز پیش که جریان ثبتنام کاندیداهای ریاست جمهوری کلی سر و صدا کرد تو فکر رفتم یه چیزی براش بنویسم. بعد امروز فیلم من روبات هستم رو تلویزیون نشون داد. قصه فیلم از داستانهای ایزاک آسیموف گرفته شده. اون سه قانون مشهور رباتیک هم که تو فیلم مدام ازش اسم برده میشه برای آسیموفه. فکرش رو بکنید یه نویسنده علمی-تخیلی قوانین مهمترین علم دنیای امروز رو پیش نویس کرده و هنوز کسی نتونسته چیزی بهش اضافه کنه که تغییر قابل ملاحظهای توش داده باشه. هنوز که هنوزه قوانین آسیموف دنیای هوش مصنوعی رو میچرخونن.
داشتم کتاب یونگ شناسی کاربردی رابرتسون رو میخوندم. یعنی خوندن که نمیشه اسمش رو گذاشت. من هر بار از کنار دفتر کتابای آبجی کوچیکه رد میشم برمیدارم یه سری میچرخونم تو کتابا و به قول یزدیا سرپری میزنم و میرم. یه جایی تو کتاب میگه آدما تو وجود خودشون یه سایهای دارن که باید بهش فضای رشد و نمو بدن. اگه این سایه به خوبی تو معرض نور قرار نگیره و مدام بهش بی توجهی بشه کمکم تو عالم رویاهای آدم نفوذ میکنه و بعد از یه مدت با برخوردا و پاسخهای عجیب آدم به موارد روزمره خودشو بروز میده و باید خیلی باهوش باشیم که بتونیم از زیر ذرهبین روزمرگیها سایه شخصیتیای که بهش بیتوجهی کردیم و سالها درون ما باقی مونده رو بشناسیم و بتونیم پیداش کنیم. یه مثالی هم تو کتاب زده بود از زنی که علاقه به کارهای مردونه داره و به خاطر چیزی که جامعه ازش میخواد سعی میکنه علاقهاش رو فراموش کنه و بیشتر بره دنبال ظرافتای زنونه و در نهایت ناخودآگاهش تو خواب با نشون دادن یه زن پرمو که دنبالش کرده و میخواد بکشدش بهش هشدار میده. اما زن وقتی بیدار میشه همه رویا رو فراموش کرده. بعد یه روز شیر آبی که چند وقت شوهرش درست نکرده و همینطور چکه میکنه رو تعمیر میکنه بدون اینکه حتی بخواد متوجه چیزی بشه. چند روز بعد تو فروشگاه یه زن پر مو رو میبینه و یهو قسمتی از اون رویا براش زنده میشه. نویسنده بارها به خواننده هشدار میده که زندگی انقدر ساده نیس مثل داستان زندگی زنِ قصهمون که تعریفش کرده. اما به نظرم میشه گفت چیزی شبیه همین باید باشه.
+ من سرباز نیستم! داره کم کم دو سال میشه که سرباز نیستم! ولی اگه شما خیلی خوب آرشیو وبلاگ من رو خوندی و فکر میکنی هنوز سربازم من دلتو نمیشکنم! "نظر به راست" میدی یا بدم؟
- ۹۶/۰۱/۲۷