چرا در رزومه های استخدام از رویاهایتان سوال نمیشود؟
علی روبرویم نشسته و از دوست قدیمیاش امیر تعریف میکند. امیر همیشه دوست داشته یک صفحه تخته نرد برای خودش داشته باشد. تصمیم میگیرد که برای خودش یکی درست کند. بعد از مدتی از نجاری چوبهایی تهیه میکند و خودش با ابزارهای ساده آن را برش میدهد و یک تخته میسازد. بچههای دانشگاه از نتیجه کار او خوششان میآید. بعدها امیر در خانه یک دستگاه فرز کوچک میگیرد و یک کارگاه در اتاق خودش راه میاندازد. بعد از چند سال آن کارگاه کوچک تبدیل به یک کارگاه بزرگتر در یک خانه اجارهای میشود که وسایل چوبی تزئینی مثل جای دستمال کاغذی و اینها میسازد. از آن ماجرا چند سال میگذرد و زمینی که خانواده امیر برای ساخت با پیمانکار شریک شده بودند کارهایش تمام میشود. امیر پول کلانی از فروش و اجاره واحدهای تجاری و مسکونی آنجا دستش میآید و یک سوله بزرگ اجاره میکند. دستگاه های برش حرفهایتری میخرد و از علی میخواهد که به کمکش برود.
علی که صحبت میکند من یک چشمم به کلاسی است که آن بیرون دارد برگزار میشود و سربازها روی صندلیهای تاشو نشستهاند و دارند چرت میزنند. کامران که میبیند دارم آنها را نگاه میکنم دست به ریشهایش میکشد و به من اشاره میکند. منظورش را خوب میفهمم. میخواهد بگوید بیا من را از سر کلاس نجات بده با خودت ببر به رکن. با دست بهش اشاره میکنم که 5 دقیقه دیگر میآیم. علی پیشرفت روز به روز امیر را دیده است. امیر را در مسیر رو به رشدش به خوبی توصیف میکند. از علاقهاش به داشتن یک تخته نرد زیبا تا رسیدن به مدیریت یک کارگاه وسایل تزئینی چوبی. کسی که رشتهاش برق بوده حالا یک جورهایی نجار شده انگار!
بلند میشوم میروم سر کلاس آموزش به استاد میگویم اگر اجازه هست این سرباز با من بیاید تا جدول سازمان گروهانشان را تکمیل کند. کامران را به رکن میبرم. علی رفته و چهارتا بستنی خریده. کامران هوس چای دارد. بهش اشاره میکنم که لیوانها داخل کمد است. لیوان برمیدارد و میگوید لافکادیو یعنی کار امروزت 100 امتیاز داشت داداش. دمت گرم. مینشیند یک لیوان چای میخورد. من و علی و اسد و محمد هم بستنیهای میوهای 500 تومانی پادگان را میخوریم که میماسد در دهانمان.
با علی صحبت را ادامه میدهم. بهش میگویم من به درس خواندن علاقه داشتم. از همان کودکی. یعنی صرف درس خواندن که نه. اما دوست داشتم چیزهای مختلفی یاد بگیرم. سیر نمیشدم. بهترین دوران عمرم وقتی بود که در آن تابستان در شرکت پیام الکترونیک کار میکردم. با بردهای الکترونیکی سر و کله میزدم. برای خودم شده بودم یک پا تعمیرکار تابلوهای LED که احتمالا اکثر شما در بانکها دیدهاید که روز و تاریخ و تبلیغات را با چراغهای قرمز رنگ نشان میدهند و معمولا دمای هوا را هم اشتباهی اندازه میگیرند! اما هیچکدام از شما نمیداند چرا دما را اشتباه نشان میدهند و پشت آن جعبههای شیک چه دنیای پر رمز و رازی نهفته است. سه ماه در پیام الکترونیک بودم. بعد از سه ماه تمام کارهای آنجا را در حد مسئول کارگاه بلد بودم. او هم به من لطف داشت. در حالی که کارگرهایی که برای کار تابستانی گرفته بودند هنوز نمیتوانستند به خوبی با هویه کار کنند و از آیسی و خازن و مقاومت و سیستم بردها سردربیاورند من میتوانستم یک تابلو را از صفر تا صد آماده کنم. اولین چیزی که در آن کارگاه که بالاتر از میدان پونک در پارکینگ یک خانه برپا شده بود یاد گرفتم این بود که پول درآوردن کار سادهای است. دومین چیز را با دیدن آدمهای جوان و گاها میانسال یاد گرفتم که در آن کارگاه عمرشان را پای یک سری کارهای تکراری حرام میکردند. پای چیدن پایه الایدی که یک چیزی در مایههای سبزی پاک کردن است. پای قلع اندود کردن بردهای تکراری تابلوها و پیدا کردن سیمهای قطع شده که هر روز دود قلع و سرب زیادی را به ریههایشان میفرستاد. وقتی این آدمها را آنجا دیدم همانوقت فهمیدم اگر این آدمها اینطور رایگان عمر و فکر و روح و زندگیشان را بابت چیزی کمتر از یک میلیون تومان در ماه میفروشند پس حتما تعداد این آدمها باید آن بیرون خیلی بیشتر باشد. خیلی خیلی بیشتر از آن چیزی که من فکر میکنم.
وقتی تابستان ته کشید و برای تسویه حساب رفتم مدیر شرکت در حالی که روی صندلی راحتیاش لم داده بود و از دوربین مدار بسته کارگرهای کارگاهش را تماشا میکرد چند بسته پول از گاو صندوقش بیرون آورد و روی میز گذاشت و بابت سه ماه زحمتم ساعتی 1000 تومان به من داد و گفت:" لافکادیو تو بهترین کسی بودی که برای من کار کرد. امیدوارم تو دانشگاه موفق باشی. راستی کجا درس میخوندی؟" من که تازه سال دوم دانشگاه را میخواستم شروع کنم و خوشحال از ابراز رضایت او گفتم دانشگاه فلان و انتظار داشتم سرش را بالا بیاورد و به من نگاه کند و بگوید آفرین پسر. درست را بخوان و با معدل عالی از دانشگاه فارغ التحصیل شو. دوست داشتم یک چیزی بگوید. اما او فاکتورها و صورتحسابهایش را از کشوی میز بیرون آورد و حتی به من نگاه نکرد. خوشحال از شرکت بیرون زدم. روز بعد به دانشگاه رفتم وبرای ترم سوم انتخاب واحد کردم. من درس اصلی را یاد نگرفته بودم. من آن وقت نفهمیدم چرا او هیچ عکسالعملی از خودش نشان نداد. اما امروز فکر میکنم او خوب میدانست من دارم برمیگردم به جایی که هیچ چیزی به من نخواهد داد. حس میکردم او میدانست که دانشگاه مسیر اشتباهی است برای اینکه بتوانی خوب پول دربیاوری و حتی آدم بهتری شوی. در واقع برای پول درآوردن باید بتوانی دیگران را برای خرید تابلوهای تبلیغاتی خودت قانع کنی. این تنها چیزی بود که او میدانست و خوب هم اجرایش کرده بود و البته باید آدمهای دیگری که جرات انجام ایدههای خودشان را ندارند به کار بگیری و با حقوق اندکی، عمر، جوانی، انرژی و انگیزه آنها را بخری. با چیزی کمتر از ماهی یک میلیون تومان به پول تابستان 87.
میدانید درس بزرگ زندگی همین جمله ساده است: "اگر رویاهای خودت را نسازی فرد دیگری تو را استخدام میکند تا رویاهای او را برایش بسازی." تمام عنوانهای شغلی که در هنگام استخدام به شما میدهند دروغ است. بگذارید راستش را به شما بگویم. وقتی به شما میگویند آقا یا خانم فلانی کارشناس فروش ما هستند منظورشان دقیقا این نیست که شما ارزشمند هستید یا بخواهند به شما اعتبار بدهند. تنها میخواهند شما متوجه نشوید که مسئول بهتر فروش رفتن رویاهای آنها هستید. وقتی کارشناس تولید فلان شرکت هستید یعنی بر درست ساخته شدن و به حقیقت پیوستن رویاهای فرد دیگری نظارت میکنید. وقتی مشاور ارشد فلان شرکت هستید یعنی تنها باید به پرداخته شدن رویایی که رویای شما نیست کمک کنید. وقتی کارگر و کارمند و منشی و مهندس یک شرکت هستید یک چرخ دنده از هزاران چرخ دندهای هستید که کارخانه رویاسازی فرد دیگری را تکمیل میکند. من چطور میتوانم کارگر، کارمند، مهندس، مشاور و هر عنوان کوفت دیگری را در ساخته شدن چیزی داشته باشم که رویای من نیست. چیزی که من برایش هیچ شوقی ندارم. تنها باید یک کار تکراری را روزها و شبها ادامه دهم و چندرغاز پول بگیرم تا کسی دیگر لم بدهد روی میز و از دوربین مدار بسته به رویاهایش که دارد به دست من در پارکینگ نمور یک خانه لعنتی به حقیقت میپیوندد نگاه کند و چشمهایش برق بزند.
+ دیگر به استخدام شدن فکر نخواهم کرد. تمام شد.
- ۹۴/۰۷/۲۲