لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

نرماند هاجز مأمور شد تا پروژه را خودش هدایت کند. او تنها کسی بود که چنین نقشه شومی در فکرش بود و چه کسی بهتر از خودش برای اجرای آن؟ پروژه ابعاد بسیار پیچیده‌ای داشت که حتی الان برخی از آن را من هم نمی‌توانم تشخیص دهم. قرار بود زن‌ها را مسموم کنیم. اما نمی‌توانستیم به راحتی این کار را انجام دهیم! بردن مواد سمی و خوراندن آن‌ها به زن‌ها در سراسر جهان کار غیرممکنی می‌نمود. البته نرماند هاجز راه حلش را در آستین داشت. زن‌ها خودشان برای خرید سم به پیش ما می‌آیند! چرا ما برویم؟ و لبخند موزیانه‌ای زد. امروز شما با صنعت لوازم آرایشی در جهان آشنا هستید که پسرعموی هاجز با یکی از شرکایش آن را می‌چرخاند و بسیار موفق است. سرب بر روی لب‌ها، مواد شیمیایی درون کرم‌ها و انواع سموم شیمیایی تضعیف شده در رنگ‌های مویی که استفاده می‌شود. البته این ساده‌ترین بخش ماجرا بود. هاجز آنقدر بر روی جزئیات این طرح پیچیده کار کرده بود که نهایتا رئیس جمهور به او مدال افتخار برای شرکت در جنگی را داد که حتی پایش را هم آنجا نگذاشته بود! قرار شد ذهن زن‌ها را متوقف کنیم. ابتدا بهترین آن‌ها را انتخاب کردیم. آن‌ها را بر روی جلد مجله بردیم و به مردها فرصت دادیم لذت دیدن آن‌ها را بچشند. فیلم‌های آن‌ها را به سراسر جهان مخابره کردیم و گفتیم شما هم حق دارید! مردها ذاتا تنوع طلب هستند و به سرعت طرح‌مان جواب داد. زن‌ها مجبور شدند کمتر بخورند بیشتر به سراغ ترازو و متر بروند و هر روز خودشان را اندازه بزنند. ایده‌آل‌هایی ساختیم که خودمان هم باورمان نمی‌شد کسی بتواند به آن‌ها برسد. زنانی که ماه‌ها رژیم به آن‌ها می‌دادیم و در حال پوسیدن بودند و پوست خز می‌پوشیدند و به دوربین لبخند می‌زدند. ذهن زن‌ها را پر کردیم از کمبودهایی که واقعی نبود. یک روز گفتیم زیبایی این مدل بینی است. یک روز گفتیم این سایز سینه شما را خوشبخت می‌کند. یک روز گفتیم آیا از اینکه شکم دارید غصه می‌خورید؟ بازی‌های هاجز آنقدر زیاد بود که هیچ زنی نمی‌توانست با آن‌ها مقابله کند. همین که زنی برمی‌خاست خود زنان او را تمسخر می‌کردند. همه چیزهایش را! و زندگی‌اش نابود می‌شد. کم‌کم توانستیم مراکزی را در جهان تأسیس کنیم و به آن‌ها اعتبار بدهیم. آن‌ها شدند الگوی زن‌ها و مردان ایده‌آل. آری ما حتی از مردها هم دست برنداشتیم. چرا که ممکن بود اگر آزاد باشند بخواهند برای نجات زن‌ها کاری کنند. آن‌ها هم باید در ذهن‌شان تحقیر می‌شدند. از شکم داشتن و حسرت سیکس پک گرفته تا اندام‌های عضلانی که فکر و ذکرشان شده بود. دخترها را در آرزوی مردی چهارشانه که آن‌ها در آغوشش گم میشوند پیر کردیم و پسرها را در حسرت دختری که زیبایی‌اش تنها به هزینه گزاف نابودی درونش بدست آمده بود  گذاشتیم. مردها و زن‌ها کاملا گیج شده بودند. دنیا در دستان ما بود و هر چیزی که می‌خواستیم فردا رخ می‌داد. یک شبه یکی را ستاره سینما می‌کردیم تا دختران پوسترش را در اتاق‌هایشان در تنهایی بپرستند و مردی را از اوج بدبختی به ثروتی ابدی می‌رساندیم. الان که دارم این‌ها را می‌نویسم ما می‌دانیم که نوه‌ی نورماند هاجز افسانه‌ای که تمام این خدمات را و این راه را به ما نشان داد دفتر خاطرات او را گرفته و او هم خیال کرده که اسرار ما را فاش کرده است. اما حقیقت این است که مأمور ما حتی دفتر او را هم در مسیر خانه تا بیمارستان در کیف نوه‌اش در مترو عوض کرده و خاطراتی که نوه بیچاره به خاطر آن‌ها الان در اتاق زیر شیروانی گریه می‌کند و تا آخر عمر باید داغشان را بر دوش بکشد ساخته ذهن من است. کلیتش این می‌شود که نورماند هاجز به خاطر کشتن دختری که عکسش را در دفتر خاطراتش گذاشتیم و با رئیس جمهور جان اف کندی رابطه غیر اخلاقی داشته  از او مدال افتخار شرکت در جنگی را گرفته که هرگز در آن شرکت نکرده است. فکر که می‌کنم دلم می‌سوزد. ما حتی کسی مثل نورماند هاجز را هم رها نکرده‌ایم که بتواند اسرار ما را لو بدهد. ما هر روز صبح که در تخت‌خواب چشم‌هایتان را باز می‌کنید می‌دانیم به چه چیزی فکر می‌کنید. ما به شما می‌گوییم چه چیزی می‌خواهید و به چه چیزی احتیاج دارید. این پروژه ای است که من، یک گزارشگر ساده در اتاق فرماندهی جنگ آن را کلمه به کلمه می‌نویسم و شما بازیگران درجه چندمی هستید که من می‌توانم تبدیل به ستاره‌تان کنم یا از بازی کنار بگذارمتان.

***

اگر این اسلحه را کنار بگذاری راحت‌تر می‌توانم تمرکز کنم! چرا فکر می‌کنی این داستان‌ها که اینجا نوشته‌ام را کسی باور می‌کند؟ چرا فکر می‌کنی قرنهاست که عده‌ای دسیسه چیده‌اند تا زن را تحت کنترل داشته باشند؟ این افکار پوچ و توهم گرا در دنیای مدرن امروزی که تمام مدارک و اسناد سازمان‌ها در تمام دنیا بر روی نت برای هرکسی قابل دسترسی است مزخرف است خانم. نمی‌دانم این دفترچه خاطرات را از کجا آورده‌ای. حتی نمی‌دانم چرا فکر می‌کنی چیزهایی که در تاریخ 15 سپتامبر نوشته شده است مخاطبش تو بوده‌ای یا هر زن آزاده دیگری که در دنیا هست. این چند جمله شاید ناراحتی بعد از یک روز خسته کننده بوده باشد. چه کسی می‌تواند از پشت این کلمات چنین معنایی را که تو فهمیده‌ای بیرون بکشد؟ من همین‌جا اعلام می‌کنم که هرچه تا الان نوشته‌ام دروغ بوده و تحت فشار اسلحه کالیبر 9 ای که بر روی شقیقه‌ام گذاشته‌اند بر روی کاغذ آمده و به محض اینکه من از اینجا خلاص شوم تمام این خزعبلات را تکذیب می‌کنم. هیچ کدام از شخصیت‌های این قصه‌هایی که نوشته شده واقعی نیست و هیچ کس در هیچ کجای دنیا برای نابودی زن‌ها نقشه نکشیده، آخر چه کسی دلش می‌آید ؟ هان؟ فکر کنم نزدیک سال نو صاحبکار بی‌انصافت که بیمه‌ات نکرده و پاداش و مزایا هم بهت نداده مخت را حسابی به هم ریخته؟ آره؟ بیا این کیف پول من. می‌توانی هر چه دارم برداری. فقط محض رضای خدا نگو که بیل گیتس یک اخراجی دانشگاه است و مگنوس کارلسن نمی‌تواند حتی منچ بازی کند! آخر تو بازی‌های او را دیده‌ای؟ 

  • ۹۶/۱۲/۰۳
  • لافکادیو