که حتی عقب کشیدن ساعتها هم برشون نمیگردونه!
بهم میگفت استاد. نمیدونم چرا. ولی از روز اول که صدام کرد استاد نشد بهش بگم استاد برای دانشگاهه. شما بگی آقای لافکادیو هم کافیه. همون شد که من شدم استاد. بسکتبال دوست داشت. قدش رو که نگاه میکردی و جثهاش رو نسبت به بچههای هم سن و سالش خیلی ریزتر بود. مثل بچگیهای خودم. ولی میرفت تو تیمهای مختلف بازی میکرد. تست میداد و رویاش بسکتبالیست شدن بود. وقتی اولین بار بهم گفت که بسکتبال بازی میکنه خیلی جلوی خودم رو نگه داشتم که بهش نگم با این قدت؟ آخه میدونی ما تو جغرافیایی بزرگ شدیم که حتی اگه معلم هم شده باشی نگاهمون مثل باقی جامعه هنوز رو کمبودای آدماست. با افشین من یاد گرفتم به بچهها تو انتخاباشون احترام بذارم و فقط تشویقشون کنم. مادرش هم فرهنگی بود. بازنشسته. آخرین جلسه کلاسمون بود. از همون اولین لحظه که اومد سرکلاس با اون چهره معصوم و دوست داشتنیش گفت استاد فردا هم که مدرسهها شروع میشه... خندیدم و گفتم عجب. بهت نمیخوره از مدرسه بدت بیاد. گفت همه بدشون میاد. گفتم آره راس میگی. ولی من بدم نمیاومد. گفت خب شما معلومه الان معلم شدین اون موقع هم دوست داشتین دیگه. گفت دیشب به یه چیزی فکر کردم استاد بگمش؟ گفتم بگو. گفت بیام پای تخته بنویسمش؟ گفتم بیا. اینم ماژیک. اومد نوشت. خندیدیم. اولین شاگرد خصوصیم تو اون مدرسه بود. هم پایه هشتم رو کار کردیم. همه پایه نهم رو تا یه جایی جلو بردیم. گفتم سیناش رو جا انداختی که افشین؟ گفت ا راست میگین. یه کم با دستش سرش رو خاروند و فکر کرد و گفت س مثل سردرد... خندیدم و گفتم وایسا همونجا بیام یه عکس بگیرم ازت سندی بشه برای آینده که چه فکرایی در مورد مدرسه داشتی. گفت استاد نه نگیرید. گفتم دیگه فایده نداره. جلوی صورتش رو گرفت که مثلا نادم و پشیمان بودنش رو نشون بده. گفتم فایده نداره و بعد عکس کلی خندیدیم دوباره.
امسال مدرسه نیستم. دلم تنگشه؟ آره. دوست دارم برگردم و امید و آرزو و رویا داشتن رو تزریق کنم تو کله کوچیک اون دانش آموزایی که امشب غمگین از تموم شدن تعطیلات خوابشون نمیبره؟ آره. ولی حقیقتش من از اون دسته آدما نیستم که بتونم یه سیستم معیوب رو تحمل کنم. من نمیتونم قبول کنم که وقتی میشه با یه هزینه کم و با یه ذره نگاه درست به مساله کل ماجرا رو عوض کرد چرا باید چهل سال یه جور و یه شکل حرکت کنیم و از هیچ سیستم دیگهای هم حاضر نباشیم الگو بگیریم. امروز به اول مهر که فکر میکردم یاد افشین افتادم. یاد اینکه چقدر بچههامون بچگیشون رو تو مدرسههای ما از دست دادن و چیزی بدست نیاوردن. چقدر بچههامون جوونیشون رو تو دانشگاه از دست دادن و چیزی بدست نیاوردن. چقدر زندگی فردا با خوردن زنگ مدرسهها شروع به تلف شدن میکنه. چه افشینهایی که دیگه نمیتونن برن تمرین بسکتبال و رویای بسکتبالیست شدنشون تو نظام آموزشی پوسیده ما از بین میره...چه زمانهای ارزشمندی که از دست میرن...
- ۹۷/۰۶/۳۰