که فرصت کوتاهمون داره از دست میره...
بچه که بودم با داداشم خیلی دعوام میشد. تو شوخی و جدی کتککاری هم کم نکردیم. چهار سال از من بزرگتر بود و من همیشه کتک میخوردم. یه بار بدجور دعوامون شد. یه مشت زد تو صورتم و هنوز که هنوزه دردش رو حس میکنم. منم که کوچیکتر بودم دربازکن رو از روی پیشخون برداشتم و گرفتم سمتش. وقتی اومد جلو درباز کن رو بردم سمتش و یه دفعه دیدیم از سمت لبه تیزش فرو رفته تو پوست کف دستش. نمیتونستم نفس بکشم. داداشی که همیشه به گریه کردن من میخندید حالا داشت گریه میکرد و از کف دستش خون میاومد. مامان اومد و دعوامون کرد و منم که بدجوری ترسیده بودم رفتم تو دستشویی حیاط. صدای تهدیدهای مامان و حرفهایی که بقیه میزدن رو از توی حیاط میشنیدم. مامان چندباری اومد و پشت در دعوام کرد و رفت. بعد از چندساعتم اومد و گفت داداشت خوبه. چیزیش نیست بیا بیرون. ولی من همینطوری توی دستشویی داشتم گریه میکردم. توی همون دنیاهای بچگی خودم جرم بزرگی کرده بودم. جرمی که نمیتونستم خودم رو ببخشم. قشنگ یادمه که تا شب هر کی اومد و هر چی گفت من در رو باز نکردم. طوری شده بود که بندههای خدا میگفتن دیوونه بیا بیرون بریم دستشویی! اون روز من فهمیدم هر کسی هرچقدرم اذیتمون کنه زخمی کردنش یا درد کشیدنش نمیتونه حال ما رو بهتر کنه. بهترین کار اینه که دعا کنیم حالش خوب بشه و نیازی نداشته باشه که ما رو اذیت کنه تا حالش بهتر بشه. امروز وسط کارهای شرکت و پاورپوینتی که باید برای فردا آماده کنم به این فکر میکردم که چطور باید از مدیری که نمیدونه تعطیلات هر آدمی و وقت بیرون شرکتش برای خودشه و زندگی شخصیشه و باید ازش استفاده کنه و لذت ببره تا انرژی کار کردن داشته باشه انتقام گرفت؟ مدیری که رک بهت میگه مگه شبها شما چیکار دارین؟ خب اون موقع این فایلها رو آماده کنید؟ داشتم به انواع شکنجهها فکر میکردم و کارهام هم همینطوری روی میز مونده بود که یاد این فیلم افتادم. دانلودش کردم و نشستم به نگاه کردنش. آخرای فیلم بود که دیدم چشمام گرم شده و همینطور بیدلیل دارم اشک میریزم. به حال خودم، به حال مدیرمون، به حال دنیا و مافیهاش... آخراش حتی برای بشریت هم گریه کردم که داره به کجاها میره... به نظرم داریم این فرصت کوتاهی که تو زندگی داریم رو حیف میکنیم... کاش میفهمید...
- ۹۷/۱۲/۰۳