لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

گفت الی غرق شد...

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

جوون بودم. واقعا جوون بودم. هنوز کله‌ام بوی قرمه‌سبزی می‌داد. فکر می‌کردم وظیفه هر آدمی تو دنیا اینه که نیمه گمشده‌اش رو پیدا کنه. یکی که شبا با صدای نفسای اون خوابش ببره. صبحا با زنگ صدای اون بیدار شه. شبای امتحانش رو بیدار بمونه تا با هم درس بخونن. بعدازظهرا کلاس خواص مکانیکی دانشگاه رو بپیچونه و بره دنبالش دم مترو مصلی. یه شاخه گل رز قرمز از هفت حوض بخره و منتظر بشینه تا بیاد. واقعا عاشق بودم. شب و روزم محبوبه بود. وبلاگ می‌نوشت. به خاطر من. از این وبلاگای دخترونه که همه پست‌هاشون فقط یه مخاطب خاص داره. من. فقط وقتی کنارش بودم زندگی رو می‌فهمیدم. باقی ساعات زنده بودم و به محبوبم فکر می‌کردم. به اینکه با هم تمام ایران رو با دوچرخه بگردیم. برای همه زندگی نقشه می‌کشیدم. همه نقشه‌هام با محبوبه شروع می‌شد با محبوبه هم تموم می‌شد. خوشگل بود؟ بود. نمی‌دونم. شایدم نبود. اما یه حسن داشت. تمامش سهم لافکادیو بود. فقط محبوب من بود. ثانیه به ثانیه دنبال من بود. سر کلاس و خونه و تو راه و شب و صبح و خواب و بیدار نداشت. سه نصفه شب زنگ می‌زد که باید حرف بزنیم. می‌گفتم چی شده؟ می‌گفت بیدار شدم تشنه‌ام بود! تو دانشکده شریعتی بود. شبای امتحان به زور پای کتاب می‌نشست. دیوونه‌ام می‌کرد. شاگرد اول بودا اما بهم می‌گفت نمی‌تونم درس بخونم. به تو فکر می‌کنم. می‌گفت به یه جمله رسیدم خیلی قشنگه می‌نویسم بعدا بهت بدم. جدی می‌نوشت. هرچیزی رو که دوست داشت برام می‌آورد. از عروسکاش تا نوشته‌هایی که با خودکار چندرنگ از رو مطالب کتابای معماری می‌نوشت. برای همدیگه هدیه درست می‌کردیم. هروقت به فکر من بود یه چیزی می‌نوشت می‌گذاشت تو یه جعبه کاغذی‌ کوچیک و هروقت همدیگه رو می‌دیدم بهم می‌داد. منم داستان کوتاه می‌نوشتم می‌دادم بخونه. نوشته‌های وبلاگم رو براش می‌بردم. یادمه یه بار مطلبایی که بعد خوندن کویر و فاطمه فاطمه است و... که اون زمون دیوونه‌شون شده بودم رو بردم براش. خیلی خوشش اومد. اون روزا هنوز دستم به خودکار می‌رفت. هنوز حس خوبی داشت برگه سیاه کردن. آخرین روزای اکران درباره الی بود. یه چندباری دیده بودمش. اهل سینما و فیلم نبود. اداشو هم درنمی‌آورد. گفتم محبوبم؟ گفت جانم؟ امان از وقتی که می‌گفت جانم. گفتم بریم درباره الی رو ببینیم. تموم میشه اکرانشا... گفت باشه. کجا؟ گفتم یه سینما بیشتر نداره. فقط عصر جدید. گفت کی؟ گفتم بذار زنگ بزنم بلیط رزرو کنم بهت خبر میدم. اون روزا خیلی تنهایی سینما می‌رفتم. دو تا سانس می‌موندم تو سینما و چندبار چندبار فیلما رو می‌دیدم. سه بار "اینجا بدون من" رو پشت سر هم دیدم. رکورددار بودم. تو دانشگاه جزئیات آخرین فیلم آل پاچینو رو یه طوری واسه بچه ها تو تریا می‌گفتم که یادشون می‌رفت چیزی بخورن.  اون سال آخرین فیلم آل پاچینو "تو جک را نمی‌شناسی" بود فکر کنم. چقدر رو موضوعش بحث می‌کردیم با بچه‌ها. تو سینما بزرگترین مشکل آدم با این دسته‌های صندلیه که صاحبشون معلوم نیس کیه. با هم نشسته بودیم تو سالن کوچیک 75 نفری عصر جدید. خیلی وقته نرفتم عصر جدید. بعد تعمیراتشم نمی‌دونم این سالن رو حذف کردن یا نه. پفک خریده بودیم. محبوبه راست دست بود. سمت چپ من نشسته بود. من چپ دست بودم سمت راست اون نشسته بودم. اون موقع‌ها خوره شادمهر بودم. تمام آهنگاشو داشتم. به نظرم بهترین آهنگش ماندگار بود. الان نمی‌دونم تقدیر رو بیشتر دوست دارم یا ماندگار رو. شادمهر تو همون سال‌ها موند و تموم شد برای من. لپ‌تابش رو آورده بود که آهنگای شادمهر رو ازم بگیره. وسط سالن داشتیم با لپ‌تاب ور می‌رفتیم. تو قید هیچ چیزی نبود. زندگی براش همون لحظه خوشحالی ساده‌ای بود که داشت رخ می‌داد. هرطور شده می‌خواست منم تو تمام اون لحظاتش شریک کنه. حتی شده به اندازه شادی عوض کردن بکگروند دسکتاپش باشه. واقعا زنده بود. و چه دلیلی بالاتر از این برای بودن با یه نفر. یکی که ارزش تک تک ثانیه‌ها رو می‌دونه. هر لحظه رو نفس می‌کشه و می‌فهمه. هر ثانیه‌ زندگی‌اش برای خندیدن بهانه داره. درباره الی انقدر تو جشنواره سر و صدا کرده بود که با اینکه آخرین روزای اکرانش بود بازم سالن پر بود. چپ دست‌ها عادت دارن روی دست چپ‌شون وزنشون رو بندازن. راس دستها برعکس. دستگیره برای محبوبه بود که پفک دستش بود. الی داشت اصرار می‌کرد که برگرده تهران که من خسته شدم ناخواسته دستم رو گذاشتم رو دستگیره تا بزنم زیر چونم بقیه فیلم رو ببینم. یه دفعه شونه‌هامون به هم خورد و چسبیدیم به همدیگه. قرمز شده بودم. داغ شده بودم. نمی‌دونستم چی کار کنم. تو یه لحظه همه‌ی این افکار تو ذهنم اومد: احمق! این چه حرکتی بود؟ دستت رو بکش. آروم. انگار چیزی نشده. نه. الان دیگه از من بدش میاد. بذار باشه فقط یه کم جابه‌جاش کن. جا نیست که. الان خودش دستش رو میکشه. اصلا بذار خودش هرکاری می‌خواد بکنه. نه. ممکنه بدش بیاد. آه خدا. بهش نگاه کنم و لبخند بزنم و فراموش کنم؟ آروم خودم رو جدا کنم و انگار چیزی نشده بگم محبوب الان اصل قصه شروع میشه؟ نگاش کنم ببینم چی میگه؟ دیگه همه چی تموم شد. شدم از اون آدمای معلوم الحال. چهره فرهنگی دود شد رفت هوا. خاک بر سرت. داشتم تو خودم ذوب میشدم که محبوبه بهم یه پفک داد. گفت لافکادیو چی شد الی؟ دستشو پس نکشید. دستمو پس نکشیدم. تعلیقش همینه دیگه. نمی‌تونم بگم. اما آخر فیلم بعد اینکه نظرتو گفتی بهت میگم نظرمو. اولین بار تو تاریخ سینما دسته صندلی بین دونفر تقسیم شد. الی غیبش زد و صابر ابر سر و کله‌اش پیدا شد. آخر فیلم سرش رو گذاشته بود رو شونه من. نمی‌دونم چی دید روی اون پرده لعنتی که تیتراژ که بالا اومد گریه کرد. چندوقتی از دیدن درباره الی نگذشته بود که قرار شد به خانواده‌هامون بگیم. محبوبه به مادرش گفت. ترجیح اول همه اینه این چیزا رو به مادرا بگن. مادرا تو خانواده مثل باباهای تضعیف شدن تو واکنش نشون دادن به این مسائل. وقتی بهش گفته بود یکی هست که دوستم داره می‌خوام بدونین مادرش زده بود زیر گوشش. زنگ زد و داشت گریه می‌کرد. مادر منم گفت که چی؟ درست تموم شده؟ سربازی رفتی؟ کار داری؟ شب تو تراس خوابم برده بود. محبوبه نخوابیده بود. صبح که بیدار شدم سرما خورده بودم. مادرم بالای سرم نشسته بود. به روی خودم نیاوردم. بلند شدم گفتم چقدر هوا خوب بود دیشب! یه چندوقتی پیگیر هم بودیم. تا دنیا هرکدوم‌مون رو پرت کرد تو ماجراهای جدیدی که کار خودشون رو کردند. محبوبم تو یه تلخی بی‌پایان گم شد...

+ 

  • ۹۵/۰۴/۳۰
  • لافکادیو