لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

گفت چشم‌هایت را نبند!

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ب.ظ

پیرمرد فارغ از هیاهوی دنیای ما نشسته بود زیر طاق میدان امیرچخماق و همه چیز را به کتف خویش حواله می‌داد. می‌خواستم بروم کنارش عکس بگیرم از حواله شدن ترسیدم. حکایت این روزهای ماست. همه چیز را به کتف‌هایمان حواله می‌دهیم و انگار نه انگار همین‌طور جلو می‌رویم. باید یک کاوه آهنگری پیدا شود که پسرانش را ضحاک ماردوش سر بخورد و آخر سر درفشش را بردارد بزند به خیابان شاید، شاید ما نگون‌بختان هم سرمان را از زیر برف بیرون بیاوریم. مگرنه احوال ما الی‌الابد همین خواهد بود. دوستان معترضند که تو نیستی؟ کم پیدایی؟ بنویس و چند خطی قلمی کن این دیوار را. دلمان خوش باشد. چند بار نوشتم و هربار دیدم آنقدر سیاه است که همه دودمان‌مان را به باد خواهد داد. ما هم جزء قشر ضعیف بی‌کارت و بی‌هویت و بی‌اصالت این سرزمین آفت زده‌ایم. دودمان‌مان با یک فوت ملایم هم به باد خواهد رفت. همین شد که زبانم را گاز گرفتم و هر چه نوشته بودم سیو از تو کتف‌هایم کردم. من کاوه آهنگر نیستم. نمی‌توانم کاری کنم. نمی‌توانم صف‌های گوشت یخ زده برزیلی را کوتاه کنم. نمی‌توانم به پیرزن همسایه بگویم دست نوه‌اش را محکم‌تر بکشد که جلوی میوه فروشی انقدر گریه نکند. نمی‌توانم به زنی که آمده در سوپرمارکت یک دانه تخم مرغ بخرد لبخند بزنم. نمی‌توانم به راننده تاکسی‌ای که کرایه دو هزارتومانی را دوهزار و پانصد تومان می‌گیرد خرده بگیرم. نمی‌توانم از منشی‌ای که اشتباهاتش را گردن این همکار و آن همکار می‌اندازد ناراحت باشم. حتی نمی‌توانم به این دایناسورهای نازک طبعی که سرمای این زمستان با خودش دارد می‌بردشان بگویم کجا؟ چون اگردهان باز کنم معلوم نیست چه بگویم. معلوم نیست کدام دوست و دشمن را با هم گوشه دیوار بگذارم و چه کسانی را از لبه تیغ حرف‌های نیش‌دارم بگذرانم. ترجیح می‌دهم سکوت کنم. سرما بگذرد. سرم پایین باشد. حواسم جمع چیزهایی باشد که در توانم هست که محافظت کنم از آن‌ها. در توانم هست که نگرانشان باشم. همین. من یک آدم کوچک و ضعیفم با کلی درد و خستگی و شکایت و ناله و زخم‌های بزرگی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در 30 سالگی بر روی تن و روحم نشسته باشد. ولی هست. زخم‌های عمیقی بر روحم نشسته است. زخم‌هایی که مثل خوره ذهن و قلبم را می‌خورند و مرا به چیزی بدتر از آنچه فکر می‌کردم بدل می‌کنند. چه کنم؟ در شرایط سخت در روزهای سرد زمستان باید یک دایناسور جان سخت باشی که طاقت بیاوری. زمستانش هم فرقی ندارد برای اینجا باشد یا کانادا یا سوئد یا سوز اول صبح میدان باهنر یزد. همین که کم بیاوری کارت تمام است. دردت از تحملت بیشتر می‌شود... رنجت از صبوری‌ات...چشم‌هایت را می‌بندی و به خواب می‌روی. پیرمرد تنها یک کلام به من گفت...

  • ۹۷/۱۱/۱۹
  • لافکادیو