لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

یا چطور از درد کشیدن لذت ببریم...

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

دل کندم. باید مسئولیت همه چیز رو خودم گردن می‌­­­گرفتم. چمدون رو برداشتم گذاشتم صندوق عقب. سوار شدم. مامان کنار ماشین بغض کرده بود. شیشه رو دادم پایین. فایده نداشت. پیاده شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نمی­رم شهید بشما...خندیدم و سوار شدم و بغض اون بیشتر شد. تو آینه عقب قایمکی نگاش می­کردم. ناامید برگشت تو کوچه. به خودم گفتم لازم بود. باید این کار رو می­کردی. اینطو موقع‌­ها همه کائنات می­خوان یه جور ناجوری رنگیت کنن! رادیو آهنگ "ستایش" شهاب مظفری گذاشته بود... من برم هیشکی تنها نمیشه... بغض ابری برام وا نمیشه... طفلکی مادرم بعد من حتما افسرده میشه... یه عییییییی خدااااااا گفتم گازش رو گرفتم. تو این سی و اندی سال فهمیدم کائنات تغییر رو دوست نداره. اگه بخوای چیزی رو عوض کنی همه انرژی دنیا میخواد بترسونت که این بلا رو سر خودت نیار. حتی رادیو آوا! اما همه رشد و پیشرفت و آدم شدن ما به تغییر کردن تو زندگی­مون بستگی داره. به اینکه بلند شیم و تمام اون شرایطی که همه چیز رو برای ما ساده کرده بریزیم دور و شروع کنیم به پذیرش درد تغییر. مگه غیر از اینه مادرها این آفریننده­­‌­­های جاویدان با تحمل درد، معجزه خلقت رو به دنیا هدیه میدن؟ باید درد رو بپذیرم. باید درد رو بپذیریم. درد نپذیرفته شدن. دوست نداشته شدن. درد تحقیر شدن. درد اخراج شدن. درد بی­‌پول بودن و دیدن بساط دستفروش میدون ولیعصر و خشک شدن جمله اینا چند؟ تو گلوت وقتی یادت میاد تمام موجودی حسابت فقط برای کرایه این ماه که تا فردا باید برای صاحبخونه ریخته بشه کافیه. باید درد بکشی. درد بلد نبودن آشپزی و تماس تصویری گرفتن با خواهر و خواهرزاده‌­ها که بهت بگن چطور کته برنج درست می­کنن؟ اگه می­خوای بزرگتر بشی باید وسعت دردهات رو بزرگتر کنی. باید زخم کوچیک گوشه ناخنت رو بگیری و به وسعت تمام بدنت بزرگش کنی. نه یک دفعه. کم کم. نباید یک روز بدون درد رو بگذرونی. یک روز بدون درد یعنی روزی که تو چیزی به این دنیا اضافه نکردی و دنیا هم چیزی به تو اضافه نخواهد کرد. یک فاصله طلوع تا غروب گذشته و تو امتیاز این مرحله رو از دست دادی. اینطور میشه که شب وقتی میخوای بخوابی به خود اون روزت بدهکاری. اینطور میشه که خوابت نمی­بره. افکار بهت هجوم میارن. توی دادگاه خودت محکومی و قاضی هم خودت هستی. چی بدتر از این؟ من شروع به تغییر کردم. شروع به پذیرش این درد. نمی­دونم اینکه این تغییر رو از اینجا شروع کردم خوبه یا بد. ولی این راه حلی بود که من بهش رسیدم. مادرم سپر بلای من تو زندگی بود. اجازه نمی‌­داد درد بکشم. خودش رو فدای ما کرده بود. فدای من کرده بود. روزی نبود که غذای گرم و خونگی نخورم. روزی نبود که چایی تازه دم و میوه قبل از رسیدن من به خونه برام آماده نباشه. هیچ­وقت نشد که دردم رو بفهمه و تمام داشته‌­هاش رو برام وسط نذاره. که بدون اینکه حتی بهش بگم کل پس­‌اندازش رو که کفاف ویزیت دکتر رفتن‌­های خودش رو هم نمی‌­داد برای من نریخته باشه. و بعد وقتی بپرسم پات چطوره؟ پنهون کنه که چند ماهیه دکتر نرفته... باید از این همه عشق از این همه محبت از این همه فداکاری که جوابش رو نمی­تونستم بدم که به خودم بدهکارم کرده بود فرار می­کردم تا بتونم خودم رو پیدا کنم. باید مستقل می­­شدم. باید مسئولیت تمام زندگیم رو به عهده می­گرفتم. حالا هر شب با مادرم حرف می­زنم. مثل قبل نیست. بهش هربار میگم که دوستش دارم. بهش میگم که چقدر خوبه همین که دارمش. بهش میگم که حواسش به خودش باشه که سلامت بودنش برای من مهم‌­ترین چیزه و اونم میگه شما خوب باشین من حالم خوبه. برای فهمیدن قدر و ارزش بعضی چیزا باید کمی فاصله بگیری ازشون. هیچ­وقت فکر نمی­کردم وقتی خودم می­رسم خونه بتونم موکت ببرم و آب جوش بذارم و چایی دم کنم و میوه بشورم و بعدش کارای خودم رو انجام بدم و حواسم باشه شام چی می­خوام درست کنم و چی دارم و ندارم و برای فردا ناهارم هم حواسم باشه چی می­خوام ببرم سر کار. کنار همه اینها با صاحبخونه سر قطع بودن تلفن و با مدیر ساختمون سر گرفتن یه جای پارک سر و کله بزنم. اینا تازه میشه دغدغه­‌های فکری کوچیک یه زندگی مستقل. اگه چند وقتیه که وسعت دردهاتون کم شده و حس می­‌کنید آرامش کسل کننده‌­ای تو زندگی­‌تون داره پرسه می­زنه یعنی دارین تو مرداب روزمرگی­ فرو میرین. یعنی باید زودتر دست بندازین به هر شاخه‌­ای از درخت زندگی که می­تونین و خودتون رو برگردونین به جریان رودخونه تغییر. رودخونه‌­ای که سراسر درد و زخم و رنجه. اما خوشی لذت­‌های گاه و بی­گاهش... لذت رشد و شدنی که آدم رو به چیزی بهتر از اون چیزی که بوده بدل می‌­کنه. آرامش و اطمینان­‌تون قبل به خواب رفتن­‌های شبانه­‌تون، خنده‌­های از ته دلتون وقتی می­دونین معلوم نیست کی دوباره بشه اینطور از ته دل خندید، همه اینها می­ارزه به آرامش روزمرگی و روزمررگی.

  • ۹۹/۰۲/۱۶
  • لافکادیو