یعنی تو یک صدم درصد هم نمیخواستی اینطور بشه؟
بچگیهامون یادتونه؟ وقتایی که میرفتیم خرید. قرار بود برامون یه کتاب یه کفش یه لباس یا یه هدیه بخرن. بعضی وقتا بود پدر و مادرا عجله داشتن. ماها اما زمان تو دنیامون آرومِ آرومِ آروم میگذشت. انقدری که میتونستیم مدام سکههای 25 تومنی رو توی اسباببازیهای سکهای جلوی مغازهها بندازیم و دنیا رو سوار یه اسب تکشاخ یا دامبو تماشا کنیم. یه موقعهایی میشد جلوی یه کفش فروشی وامیستادیم و زل میزدیم به یه کفش یا جلوی یه لباسفروشی خیره میشدیم به یه تیشرت. ما دقیقا نمیدونستیم اون رو میخوایم یا نه. داشتیم سعی میکردیم ببینیم میتونیم باهاش رفیق بشیم. اون کفشه میخواد کفش ما باشه؟ اون تیشرته با ما دوسته؟ اما پدر مادرا حوصله چندانی نداشتن. همین که خط نگاهمون رو میدیدن حس میکردن انتخابمون رو کردیم. بهمون میگفتن همین خیلی قشنگه. بعد هم جعبهاش رو میذاشتن کنار خریدای دیگه تا بریم خونه. این روزها همین حس و حال رو دارم. بعضی وقتها ما به یه آدمی نزدیک میشیم تا بفهمیم به درد ما میخوره یا نه؟ میخوایم بیگدار به آب نزنیم. میخوایم ببینیم میشه باهاش رفیق شد واسه یه عمر یا نه؟ شعرایی که ما میخونیم رو خونده؟ به اون پسربچه خیابون مظفر که داره آشغالا رو با دستای سیاهش جدا میکنه خسته نباشی میگه؟ دلش میخواد یه کتابفروشی داشته باشه؟ دلش میخواد فروشنده کتابفروشی بشه؟ چندتا کتاب خونده؟ چندبار آسمون شب رو تو تابستونا تماشا کرده؟ روزای بارونی با چتر بیرون میره؟ یا چترش رو هرچقدر هم که مادرش یادش بندازه آخرسر جا میذاره تو خونه؟ دلش پیادهروی میخواد یا خسته است؟ دلش اهل کجاست؟ بعضی وقتها به یکی نزدیک میشی تا بشناسیش. تا بفهمی چقدر واسه هم ساخته شدین. چقدر دلتون همزبونه . اما یکدفعه میبینی قبل اینکه تو بتونی تصمیمت رو بگیری قبل اینکه تو بتونی اونو بشناسی اون تصمیمش رو گرفته. این وقتها همون گیجی و گنگی روزای خرید بچگیها میاد سراغ آدم و هیچکاری از دستت برنمیاد و چقدر روزای سختیه این روزا.
+ بیعشقی، واقعا نداشتن تلخی است
- ۹۵/۰۲/۰۳