یه چتر بزرگ دو نفره...
ساعت دوازده شب بود. تو هتل بودیم. گوشه تبریز دوست داشتنی. یکی از بلاگرا بهم گیر داده بود که داره میره نسکافه بخوره تا بیدار باشه و فیلم ببینه و منم میگفتم باید بخوابم تا صبح برم جلسه. مسواک زدم و لم دادم رو مبل تا سایتای چندتا شرکت رو چک کنم. راهول و محمد رفته بودن تو اتاقشون و خوابیده بودن. البته محمد داشت با تلفن حرف میزد. حرفایی که به نظر تموم نشدنی بودن. حرفایی که به خودم میگفتم اگه سه سال جوونتر بودم حتما براشون حوصله داشتم ولی الان دیگه ندارم. تو دلم تحسینشون میکردم. جسارت دوست داشتن و دوست داشته شدن رو داشتن خودش کم کاری نیست. هرچند تو نسل جدید دوست داشتن و دوست داشته شدن تبدیل به شو شده. به نمایش جفت بهتر تو نگاه دوستا و آدمای اطراف. همینطور که به این چیزا فکر میکردم تابلوی رو دیوار رو دیدم. جالب بود که به چشمم نیومده بود تا اون لحظه. میدونستم بهونه یه پست وبلاگی میشه. میدونستم و وقتی پاشدم تا ازش عکس بگیرم با خودم میگفتم کی میخوای به چشمم بیای که برات بنویسم. چند ثانیهای جلوی تابلو وایسادم و بهش خیره شدم. از اون کارهای لئونیدی که گرمای تو رنگاش رو دوست دارم. از اون تابلوها که دوست دارم رو دیوار اتاقم داشته باشمش. رو دیوار اتاقمون. وقتی دوباره تو مبل فرو رفتم به خودم گفتم نکنه یه روزی به خودم بیام و بفهمم من اون آدمه زیر چتر دونفره نیستم...
- ۹۷/۰۶/۰۸