یکی هم زنگ بزنه به مامان
صبح ساعت نه بیدار شدم. پاشدم مسواک زدم و آبلیمو عسل خوردم و رفتم ماشین رو گذاشتم برای سرویس تو نمایندگی. یکی معلوم نیست کی زده بود پشت صندوق و یه تیکه صندوق رو قر کرده بود. حالم گرفته شد و بعد چند دقیقه به خودم گفتم خب که چی؟ بالاخره نمیشه این حجم از فلز و شیشه رو تو خیابون هی اینور اونور برد و چیزیش نشه. خداروشکر که همه سالمیم. بعد گفتم شاید دستش خالی بوده. که واینساده که رفته که خجالت زده فرار کرده. به خودم گفتم ارزش چی بیشتره؟ ماشین؟ یا من؟ بعد به نتیجه رسیدم ما آدمها خیلی مهم هستیم. خیلی. خیلی مهمتر از اینکه این چیزها بخواد ما رو پریشون و ناراحت کنه. ماشین رو گذاشتم نمایندگی و سوار تاکسی شدم و اومدم سر خیابون. اومدنی بربری گرفتم. بهم یکی و نصفی داد. گفتم یکی میخواستم. گفت پول خرد ندارم. باز یه چیزی پیدا شد طعنه بزنه به تنهایی من. رسیدم خونه و با خودم گفتم چند وقته من غذا درست نکردم؟ بعد دیدم خیلی وقته. رفتم سراغ املت. حقیقت اینه من استاد املت درست کردن هستم. خودتون این رو میدونید. اگه نمیدونید میتونید تو این پست دربارهاش بخونید. ولی اصلا انگاری هیچی تو ذهنم نبود. تا گوجه پیدا کنم و رندهاش کنم و بذارم تو ماهیتابه که آبش گرفته بشه یه عمر گذشت. هی فکر کردم به اینکه پس مامان چطوری ساعت 8 صبح املتش آماده و حاضر بود همیشه؟ بعد دنبال روغن و تخممرغ گشتم و سبزی و پیاز سرخ کرده و زردچوبه و نمک و فلفل و این وسط انقدر ظرف کثیف کردم که با خودم فکر کردم من فقط دارم یه املت درست میکنم؟ رفتم سر ماهیتابه و مشکوک بهش نگاه کردم! دیدم آره فقط یه املت ساده است! بعد دنبال سبزی بودم که پیدا نشد. زنگ زدم به مامان و گفت ای وای. تموم شده؟ یه جوری گفت که میخواستم بگم یه وقت پا نشی سبزی بگیری برام بفرستیا... یه جوری گفت که ته دلم گفتم غلط کردم زنگ زدم بهش اصن. چرا مامانا میتونن انقدر فداکار باشن؟ چرا ماها اینطوری نیستیم؟ هر چی جلوتر رفتم دیدم نه رنگ املته پریده. زردچوبه زدم دیدم جواب نداد. هی همش زدم و همش زدم و فرقی نکرد. نمیدونم مشکل از کجا بود. آخرش تا املته آماده بشه! واقعا نمیدونم آماده شده بود یا نه! ولی تا وقتی که دیگه نای وایسادن جلوی گاز رو نداشتم یکساعت شد! ماهیتابه رو که گذاشتم تو سفره میخواستم کنار سفره بخوابم. حتی گشنه هم نبودم دیگه! الان میفهمم وقتی آبجی کوچیکه میگفت من سیر شدم پای گاز یعنی چی. چند لقمه خوردم و هی منتظر بودم برم تو کما! نمیدونستم تو کما رفتن خیلی خوبه! پشت سرم رو از یاد برده بودم. همین که برگشتم و ظرفا رو دیدم میخواستم فرار کنم! گفتم چیزی نیست که! مامان و آبجی کوچیکه هر روز سه وعده رو میشورن. یه املت که چیزی نیست. همهاش دو تا فنجون و یه ماگ و دو تا لیوان و سه تا قاشق و دو تا چاقو و رنده و ماهیتابه و دو تا پیاله و دو تا پیش دستیه دیگه! یه چیز رنگی رنگی کنار سینک بود برش داشتم ریکا زدم و گفتم آهان خودشه! شروع کردم کف مالی لیوانا و پیش دستیا و از این سینک بر میداشتم میریختم اون یکی سینک و میگفتم مثل کارواش. اول کف بزن بعد برو آب بگیر. اوکیه بابا! که رسیدم به ماهیتابه. دیدم نه این تمیز نمیشه! رفتم سراغ قاشق و تراشیدن ماهیتابه دیدم جواب نمیده. گفتم بذارم یه چند دقه خیس بخوره درست میشه! خیس خورد و درست نشد. یه کم اینور اونور رو دیدم یه دفعه نگام افتاد به یه چیز آبی رنگ. برش داشتم دیدم عینهو سنباده است! گفتم آهان. این سیمها که تو بچگی چهارشنبه سوری آتیش میزدن. ببین چه عوض شدنا. برش داشتم و با غرور ماهیتابه رو سابیدم و سابیدم با خودم هی گفتم بعله. اینطوریاس. یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. مهندسا بنبست ندارن که! تا اینکه از کت و کول افتادم و الان که رو مبل پذیرایی دارم اینا رو مینویسم سر تمام انگشتام پوست پوست شده و مثل سربازی که بعد پاتک سنگین دشمن گوشه سنگر افتاده باشه نا ندارم که تکون بخورم و حتی دیگه با این انگشتا تایپ کنم. یکی یه کرم نرم کننده برسونه به من...
- ۹۷/۰۹/۲۲