یک شهرنشین غربتی در نمایشگاه(1)
اولین نشری که بهش سر زدم تو نمایشگاه نشر مرکز بود. علاوه بر اینکه کتابای ترجمه شده مرد رویایی من رو یک جا جمع کرده بود و میتونستی همهاش رو با هم بخری نکته فوقالعاده دیگهاش پیدا کردن این کتاب بود که یه دفعه چشمم بهش خورد و جا خوردم. طراحی فوقالعاده قشنگش چشمم رو گرفت. به نظرم این خلاقیتها خیلی میتونه تو ایجاد حس خوب موقع خوندن کتاب تأثیر داشته باشه. فکر کنید یه موش باشید که عاشق کتاب خوندن باشه و به یه کتابخونه فوقالعاده خوب هم دسترسی داشته باشین. از اون طرف به خاطر قحطی و گرسنگی و پیدا نشدن غذا و عادت موشها به جویدن مجبور بشین همون کتابای دوست داشتنی رو بجوید تا زنده بمونید و تو یه تصمیم تاریخی یک دفعه وسط جویدن این کتاب به خودتون بیاید و زندگیتون رو فدا کنید تا این کتاب به دست دیگران برسه! حالا فکر کنید موشی که این همه کتاب میخونه این همه فکرای عجیب غریب تو کلهاش داره نتونه اونا رو با دیگران شریک بشه. زبون هیچ کسی رو بلد نباشه. مثل تمام خورههای کتابی که مغزشون پر از حرفاییه که نمیتونن با کسی درمیونش بذارن. اگه این یه تراژدی مشترک بین همه کتابخونها یا بهتر بگم کتابخورها! نیست پس چیه؟
حالا که بحثش شد اولین کتابی که گاز زدید چی بوده؟ تا اونجا که یادم میاد من با کتابای ایزاک آسیموف و اون سه جلدی جنگ ستارگانش اولین گازهای خودم رو به دنیای رمان زدم. تو دوران راهنمایی عاشق قصههای علمی تخیلی بودم تا اینکه یک روز تو کتابخونه بزرگ محلهمون زیر نگاه مرموز خانوم کتابدار نفسم رو تو سینه حبس کردم و کارتکس کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد رو تحویلش دادم. شما شاید یادتون نیاد ولی اون موقعها کتابدارها یه احساس مسئولیت در قبال چیزهایی که جوونها و نوجوونها میخونن داشتن و با نگاه و چشم و ابرو انداختن آدم رو از امانت گرفتن یه سری کتابا نهی میکردن. حتی شده بود کتابی تو کتابخونه باشه اما وقتی قد و قواره و سن و سال من رو دیده بودن عمدا بهم گفته بودن که کتاب رو امانت گرفتن و نیست! و من یادم نمیاد ما جرأت کرده باشیم و بپرسیم پس چرا کارتکسش تو کشو بود؟ همینقدر مظلوم و محجوب بودیم و اونا هم همینقدر دلسوز و قاطع بودن خدابیامرزها!
+ کتاب کناریش هم اسم جالبی داشت...
- ۹۷/۰۲/۲۷