لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

یک معمار با چند سرنوشت

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

سِنِمّار معماری است ایرانی و رومی. از مادر رومی و از پدر ایرانی. نعمان پادشاه حیره که در زمستان میزبان پادشاه ایران است می‌خواهد بر شن‌های روان سرزمینش بنایی بسازد درخور بناهای ایرانیان و کاخ‌هایشان. حقارت بیابانگردی و غرور و جاه‌طلبی عرض‌اندام نمودن در پیشگاه پادشاه ایران و فخر فروختن به او باعث می‌شود از سنمّار بخواهد برایش بنایی بسازد که بر ریگ روان پابرجا باشد و بر هر بنایی سروری کند. سنمّار از روم به حیره می‌رود. بنای ساختن خُوَرنَق می‌کند. خُورنقی در خورِ خور.[خور دوم به معنای خورشید] به بلندای چهل مردانِ بر شانه‌ی هم. نعمان خسّت می‌ورزد اما سنمّار مزد به اندازه می‌دهد. محبوب افتادگان، غلامان، خشت‌گران و دیگران می‌شود. نعمان مزد سنمّار را می‌پرسد؟ سنمّار هیچ نمی‌خواهد. بر پادشاه حیره گران می‌آید. سنمار برای خودِ ساختن است که می‌سازد. اطرافیان، این و آن و دیگری و آن دیگری حسد می‌ورزند که یک غیر برعرب حکم می‌راند و امر می‌کند و هنرش افزون‌تر است. در گوش نعمان می‌خوانند. نعمان بر سنمّار خرده می‌گیرد و سنمّار خرده‌گیری‌ها را با روح بزرگش تاب می‌آورد. مزد به اندازه بر کارگران می‌دهد و خُورنقی لایق می‌سازد. اما حسودان بی‌هنر و عَنودان بدگهر کار خود می‌کنند. همان حقارت و خودکامگی نعمان را نشانه می‌روند. وِلوِله در گوش نعمان می‌خوانند. اگر سنمار برای تو خُورنقی ساخت چرا بهتر از آن برای دیگران نسازد؟ این خُورنق تو نیست خُورنق سنمّار است. سکه‌هایت را بر باد دادی صنوبرهایت را خشکاندی و نام یک ایرانی بر بالای خُورنق توست. حال گِرد خُورنق خواهد چرخید و خواهد گفت که این است آن چه من ساختم. سنمّار که عزیز نعمان بود پس از پایان ساخت خُورنق خود از بالای آن چه ساخته توسط نعمان به پایین انداخته می‌شود. نعمان خواب آشفته‌ای می‌بیند که در آینده زمانی که هنوز خُورنق پابرجاست لشگری از پیل‌سواران به سرزمینش هجوم می‌آورند و پادشاهی را که همنام اوست و از پشت او، بر زیر پای پیل‌هایشان به کام مرگ می‌فرستند به جُرم جفایی که او در حق سنمار نموده. آشفته بیدار می‌شود و بر پسرش مُنذر می‌گوید: نام من فراموشت که بر فرزند بگذاری! و بر تست وصیت کنی که مباد و مباد فرزندی از فرزندانت را نعمان بخوانند! زمستان فرارسیده، پادشاه ایران از راه می‌رسد و نعمان جسد سنمار را در پای خُورنق دفن می‌کند و هراسان به پیشواز شاه ایران می‌رود.

***

+ روایت ذکر شده از نگاه بهرام بیضایی در نمایشنامه "مجلس قربانی سنمّار" آمده است. روایت‌های دیگری هم درباره سرنوشت سنمّار و علت کشته شدنش توسط نعمان هست. یکی در هفت پیکر نظامی است که می‌گوید نعمان بعد از اتمام کار به سنمّار وعده‌ تحفه‌های فراوان می‌دهد و سنمّار که آن همه پاداش را می‌بیند می‌گوید اگر از پاداش خود آگاه بودم خورنقی بهتر می‌ساختم. نعمان چون از این مطلع می‌شود که او بهترین چیزی که می‌توانسته بسازد را نساخته او را به این جرم می‌کشد. روایت دیگری می‌گوید نعمان از سنمّار می‌پرسد که آیا بهتر از این توانی ساخت؟ و سنمّار می‌گوید اگر ابزار آن مهیا باشد از این بهتر هم خواهم ساخت و نعمان که می‌خواهد خُورنق جاوید و یگانه باشد او را می‌کشد تا در جای دیگری چنین بنایی یا بهتر از آن نسازد. روایت دیگری هم هست که می‌گوید در پایان کار، سنمّار نعمان را به یکی از اتاق‌های خُورنق می‌برد و به او خشتی را نشان می‌دهد. خشتی که بیرون آوردن آن می‌تواند تمام خُورنق را در یک ساعت ویران کند و به نعمان می‌گوید اگر کشورت به دست دشمن افتاد این خشت، خُورنق تو را از چنگ ایشان در امان نگه می‌دارد. نعمان می‌پرسد دیگر چه کسی از این راز آگاه است؟ که سنمار می‌گوید از این راز تنها تو و من آگاهیم. نعمان پس از دانستن راز خُورنق، سنمّار را از بالای آن به پایین می‌اندازد تا این راز پنهان بماند.

+ سوال اینجاست که کدام روایت، واقعیت سرنوشت معمار بلندپرواز ما را بیان می‌کند؟ بعدها روایت زندگی ما را چه کسی و با چه نیتی خواهد نوشت؟

  • ۹۴/۰۹/۰۵
  • لافکادیو