Harrison Bergeron
من هنوز در آئین خاموشیام. یک روز میرسد که بندهای کمربند معلولیتم را پاره میکنم، یک روز میلهی زنجیری دور گردنم را مثل ساقهی کرفس خواهم شکست، یک روز این گوشیها و عینک لعنتی را به دیوار خواهم کوبید و این دماغ پلاستیکی را خواهم کند و آن مرد درونم، آنکه میتوانست ثور، خدای رعد را هم بترساند آشکار خواهد شد. مردی که زیر خروارها معلولیت ذهنی و جسمی حبس شده است. مردی که زیر خروارها شکنجه ناعادلانه دفن شده و یک روز بیدار خواهد شد. من هریسون برگرون روحم را از این قفس پرواز خواهم داد و با بهترین بالرین این شهر خواهم رقصید. چه تفاوتی میکند وقتی جاذبه را هم با عشق و اراده محض خنثی کرده باشی "دایانا مون گلمپرز" از راه برسد یا نه. چه فرقی میکند تفنگ دولول شکاری کالیبر دهاش را به سمت تو نشانه رفته باشد یا نه. چه فرقی میکند قبل از آنکه به زمین برسی مرده باشی یا نه. تو جاودان شدهای و این بیشتر از آنچه فکرش را بکنی کفایت میکند.
+ سرنوشت روحهای بزرگ در این دنیا پابند شدن به کالبدهای مبتذل است. گویا خدا هم خواسته دنیای برابرتری بسازد. خدا هم دانسته مردهایی با روحهای بزرگ زیباتر خواهند رقصید. دیگران را میخکوب خواهند کرد و سایرین در سایهی آنها محو خواهند شد. شاید خدا هم چارهای دیگر نداشته. ماجرای دنیای ما همین داستان کوتاه کورتونهگات است. همین داستان کوتاهی که برای یک جلسه سخنرانی در کلاس زبان آمادهاش کرده بودم. دوران دبیرستان بود و خیال میکردم باید تمام آن چیزهایی را که به ذهنم میرسد فریاد بزنم. فکر میکردم باید بگویم این دنیا بیعدالتی بزرگی در حق روحهای بزرگ انجام داده. تصورم این بود آنها که مثل من در این سرنوشت نابرابر گرفتار آمدهاند باید روزی فریاد بزنند. اما وقتی سخنرانیام در کلاس زبان را در حالی که به او خیره شده بودم با چند جمله ناامیدانه مثل این که دنیای ما هم همین دنیایی است که ونهگات تجسم کرده تمام کردم همه کف زدند و ماجرا تمام شد. "او" فردا دوباره با ماشین همان پسرک رفت. من هم با همان خط 86.
دنیا هیچ تغییری نکرد.
***
سال 2081 بود و همه بالاخره با هم برابر بودند. برابریشان فقط در برابر خدا و قانون نبود. از هر لحاظ برابر بودند. هیچ کس از دیگری باهوشتر نبود. هیچکس از دیگری خوش قیافهتر نبود. هیچکس از دیگری قویتر یا فرزتر نبود. این برابری تماما مرهون متممهای دویست و یازدهم، دویست و دوازدهم و دویست و سیزدهم قانون اساسی و هوشیاری بیوقفه مأموران معلولیتسازی فراگیر ایالات متحده بود...
+ داستان کوتاه هریسون برگرون را ترجیحا از اینجا و ناچارا از اینجابخوانید. داستان آنهایی که به غل و زنجیر کشیده شدند تا دنیا برابرتر شود.
- ۹۴/۰۶/۲۱