لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

Je t'aime

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۰۵ ب.ظ

شبیه آدمایی شدم که هیچ چیزی تو زندگی دیگه نمی‌تونه شادشون کنه. می‌دونی داشتن آرزویی که سال‌ها با خودت یدک بکشیش یه خستگی و فرسودگی با خودش میاره. طوری میشی که کم کم باور می‌کنی این بار همیشه باهات هست. هیچ وقت خلاص نمیشی ازش. بعد از یه مدتی حس می‌کنی حقته که همچین بلایی سرت بیاد. بعد دوباره با خودت فکر می‌کنی مگه چقدر آدم عمر داره که بخواد هی آرزوهایی داشته باشه که نتونه بهشون برسه؟ بعد بی‌خیال آرزوهات میشی و میذاری برن. رهاشون می‌کنی. یه روزی یه جایی دوباره از یه جای زندگیت خودشون رو نشون میدن. فرقی نداره کجا باشی و چطور اما میان و روبروت وایمیسن. روبروت میشینن. میشنوی‌شون. از دهن یه آدم خسته دیگه. با کلمات خسته یه آدم دیگه که اونم آروزهاش رو فراموش کرده. میخوای بهش بگی می‌دونی منم همچین آرزویی داشتم؟ می‌دونی این آرزوی هردوتامون بوده؟ می‌دونی منم دلم یه روزی همچین چیزهایی می‌خواسته؟ که بشینم یه گوشه دنج و تماشا کنم این صحنه‌ها رو؟ بعد طرف یه کشیده آب نکشیده میزنه تو گوشت با کلمه‌هاش که کجای کاری؟ من دیگه دور ریختمشون و دیگه اون آرزوها آرزوهای من نیست. بعد هم می‌خنده به اینکه یه روزی همچین فکری کرده بوده. اون وقت تو دیگه جرأت نمی‌کنی هیچ‌وقت آرزوهات رو بهش بگی. بلند میشی و میری. بلند میشی و میری و می‌بینی یه دفعه تو تاکسی نشستی و داری برمی‌گردی خونه. راننده داره میگه از امروز. مسافره جلویی میگه این رو که خودتون زدید. برچسب تاکسیرانی نیست! راننده هم برمیگرده چشم غره میره بهش و میگه رادیو خودش گفته. اخبار رو گوش نمیدی؟ کجای کاری؟ چشمات رو می‌بندی تا تاکسی بره تو مسیر مخالف و نور آفتاب نزنه تو چشمات. بعد چشمات رو باز می‌کنی و دختر کنار دستی از تو کیفش کتاب آموزش زبان فرانسه‌اش رو درمیاره. نگاه می‌کنی و اصن برات مهم نیست بگه آقا فضولی؟ یا چی؟ نگاهت می‌کنه و انگار می‌بینه حواست بهش نیست برمیگرده و به خوندنش ادامه میده. جالبه. تو فرانسه وقتی بخوای به دختر یا پسر اشاره کنی اسم اشاره فرق داره. یعنی وقتی من میگم "تو" میفهمی دارم تویی رو میگم که تویی یا تویی رو میگم که غیر تویی. مگه من تو زندگی چیزی بیشتر از این می‌خواستم؟ جز اینکه هر وقت بگم "تو" بدونم تو راحت می‌فهمی که منظورم توئه. خود خود تو! که دیگه هیچ غیر تویی وقتی میگم تو خودش رو با تو اشتباه نگیره. که من خلاص شم از این همه تو هایی که تو نیستی. تو ذهنم دنبال یه جمله می‌گردم. یه شروع. آهنگ لارا فابیان میاد تو ذهنم. میگم این می‌تونه جمله دوم باشه. جمله اول باید یه چیز دیگه باشه. می‌گم شما کلاس میرید یا خودتون فرانسه می‌خونید؟ آره جمله اول باید این باشه. به هر حال هر کدوم رو بگه میشه سوال دوم رو راحت پرسید. میشه گفت کجا کلاس میرید؟ زبان سختیه؟ یا اگه خودش بخونه میگی چقدر جالب. براتون سخت نیست؟ حتما آهنگ و اینها هم گوش میدید؟ حتی میشه تهش گفت میدونید من فقط یه جمله از زبان فرانسه بلدم. آره این می‌تونه یه پایان بندی عالی باشه. وقتی که بپرسه کدوم جمله؟ چی بلدین؟ اون وقت میگین راستش درست بلدش نیستم. ولی فکر کنم اینطوری نوشته بشه. بعد اون جمله رو گوشه کتابش براش می‌نویسی.  ولی نه. نمیشه. این نمی‌تونه پایان بندی این ماجرا باشه. تو ذهنم برمی‌گردم و همه این مراحل رو عقبگرد می‌کنم. چشمام رو باز می‌کنم و به دختری که کنارم نشسته نگاه می‌کنم. تو نیستی. تو نیستی که بخوام تنها جمله‌ای که تو فرانسه بلدم رو بهت بگم. ساکت میشم. دختر  کتابش رو می‌بنده و میذاره تو کیفش و چیزی در گوش دوستش میگه و دوتاشون میخندن... من به تو فکر می‌کنم و تو ذهنم بارها بهت تنها جمله‌ای که به فرانسه بلدم رو میگم...

  • ۹۷/۰۳/۱۵
  • لافکادیو