لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

یه زمان‌هایی تو زندگی ما آدما هست. برای هر کسی یه روز و یه ساعت و یه تاریخ خاصیه. شایدم چندتا تاریخ تو زندگی بعضی از ماها باشه که این خاصیت رو داشته باشه. این لحظه‌ها تکرار نشدنی‌ان. یه جورایی نقاط عطف زندگی ما هستن. با خودت که می‌شینی حساب و کتاب می‌کنی میگی زندگی قبل و بعد اون لحظه اصلا با هم قابل مقایسه نیست. میگی اگه برمیگشتم به اون لحظه... آره این معمول‌ترین جمله‌ایه که باهاش میشه اون لحظه‌ها رو پیدا کرد و هر آدمی هم حتما این جمله رو یه جایی پیش خودش زمزمه کرده. چند هفته پیش یکی از این لحظه‌ها رو از سر گذروندم و خیلی هم بد گذروندم. تا همین امروز دارم پیش خودم میگم اگه برمی‌گشتم به اون لحظه. آره. همه‌اش دارم همین رو به خودم میگم.

می‌دونین مثل یکشنبه همین هفته می‌مونه. وقتی مامان رفته بود تا شام رو گرم کنه و بابا پای تلویزیون نشسته بود داشت اخبار می‌دید. بوی غذای محلی تو خونه پیچیده بود و مشق شب داشت تموم می‌شد و فقط یه خط دیگه ازش مونده بود که بوی خاک همه جا رو برداشت... پنجاه سال دیگه هم که بگذره تو فکر و خیال یه پسربچه هنوز بوی غذای مامان و صدای اخباری که بابا داشت گوش می‌کرد میپیچه و همه‌اش امیدواره شاید وسط یکی از خواب‌ها و رویاهاش بتونه اون خط آخر رو بنویسه و مشقش تموم بشه و از بوی خاک خبری نباشه و مامان از آشپزخونه برگرده.

+ تا یادم نرفته روایت صحیح پست قبلی که دقیق ننوشته بودم: "اگر ابوذر بر آنچه‌ در دل‌ سلمان‌ بود اطلاع‌ می‌یافت‌، او را می‌کشت‌." با تشکر از مرضیه (سالمون) که بهم تذکر داد.

  • ۲۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۱
  • لافکادیو

پریروز در جواب کامنت یکی از دوستان وبلاگی که دارد وقت می‌گذارد و پست‌های وبلاگم را از ابتدا می‌خواند گفتم می‌شود وقتی این کلمه‌ها را می‌خوانی و پست به پست و سال به سال جلو می‌آیی به من بگویی چه تصویری از بیرون برایت شکل می‌گیرد؟ می‌شود برایم از این آدم درون پست‌ها بنویسی؟

  • ۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۳
  • لافکادیو

چی خسته ات کرده؟ کار الکی و درامد الکی و نتیجه الکی و آدمای الکی و دنیای الکی و این چیزهایی که همه اش الکیه و تهش باید به خودت بگی بازم الکی؟ مثل این تنهایی سه روزه الکی که صدای سماور تو گوشم پیچیده و بوی برگای بادرنج و بنفشه تو قوری تو هوا هست هنوز. هیچ چیزی مزه واقعیت نداره... انگاری افتادم تو یه سراب و یه روزی چشمام رو هم میذارم و میبینم ای دل غافل...همه چی الکی...

  • ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۳
  • لافکادیو

ما هر سال روزی مثل امروز صبح که از خواب بیدار می‌شویم و آدم می‌ترسد انگشتانش را از زیر پتو بیرون بیاورد نگران هستیم. این همان صبح است؟

  • ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۰
  • لافکادیو

در خانه چشم پوشی می‌کنی در وبلاگ از برداشت‌های اشتباه این و آن چشم‌پوشی می‌کنی و در خواندن کامنت‌ کوچک‌ترهایی که وقایع را با نگاه خودشان و از پنجره دنیای خودشان می‌بینند. گاهی اوقات به خودت می‌گویی شاید اصلا چنین کامنتی اگر چند دقیقه بیشتر گذشته بود هرگز ارسال نمی‌شد؛ و می‌گویی پس بیا فکر کنیم هرگز ارسال نشده است...

  • ۱۳ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۵
  • لافکادیو

صبح داداش و پسرعمو اومده بودن اینجا. منم برداشتن ببرن هیئت. یه مسجدی نزدیک ما  هست که ما از دوازده سالگی می‌رفتیم اونجا واسه عزاداری دهه محرم. پسرعمو گفت بریم اون خیابون تعزیه می‌خونن. ببینیم کیفیتش چطوره. وقتی رسیدیم هوا آفتابی بود و گرم. امام حسین و یاراش یه طرف نشسته بودن و یزیدم اون طرف. میز و صندلی و میوه و چایی جلوشون بود. یه صحنه‌ای بود که من گفتم با این وضعیت بعیده جنگ بشه تهش! حر وسط میدون بود با غلاماش و داشت رجز می‌خوند. دو دانگ هم صدا نداشت حرشون. ترکیش هم معلوم نبود چرا انقده نامفهوم بود! کار تو میدون داشت خوب پیش می‌رفت. هر از گاهی یه پیرزن یا دختری می‌رفت وسط میدون و نذری‌ای سنجاق می‌کرد به پیراهن علی‌اکبر یا رقیه... مردم اکثرا اومده بودن سمت امام حسین و یاراش وایساده بودن. تا اینکه شربت نذری رو که آوردن گذاشتن سمت یزید تا پخش کنن. پشت امام حسین خالی شد.... 

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۳
  • لافکادیو

مامان اینا نشستن دارن دوباره تکرار شب دهم رو نگاه می‌کنن. باز حیدر رفته دزدی و باز عاشق شده باز دلبر واسه یه نذر کهنه شرط کرده که حیدر وسط بگیر و ببند ده شب تعزیه اجرا کنه تا بله رو بگیره و به خواست دلش برسه. دلم از یه طرف واسه حیدر شور میزنه از یه طرف حسرت میخورم که دلبر حداقل تکلیف اونو روشن کرده. به خودم فکر می‌کنم که دلبر یه خنده به رومون کرده اونم نصفه نیمه و رفته تو محاق نشسته. تکلیف‌مون معلوم نیست که چه باید بکنیم؟ بریم با ریتم ماکان باند نوحه بخونیم؟ بریم زیر علم؟ بریم هزار تا نذری بگیریم؟ چه کنیم؟ دلبرم دلبرای قدیم... عاشق رو سر به راه میکردن، سر به راه...   

  • ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۲۹
  • لافکادیو

معلم‌ها همه‌شون وبلاگ‌نویسایی هستن که پست‌هاشون رو تو اون ده دقه‌های اول هر کلاس می‌نویسن دکمه ثبت رو می‌زنن و امکان ویرایش هم ندارن. تو همون لحظه هم تو نگاه شاگرداشون لایک و دیسلایک‌هاشون رو می‌گیرن. نظراتشون رو می‌شنون و جواب میدن.

  • ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۷
  • لافکادیو

یه روز ناامید کننده رو چطور ختم به خیر می‌کنی؟

 + با کابوس‌ تو رو دیدن

  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۰
  • لافکادیو

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

+ باید از این چیزا بنویسم. از این چیزا که می‌بینم و حس می‌کنم و حالم رو خوب می‌کنه امیدوارم می‌کنه و می‌تونه امید بده که هنوز دنیا به آخر نرسیده اما نمی‌نویسم. نمی‌دونم چرا نوشتن سخت شده. یه روزی اگه بهم می‌گفتن خواننده می‌گفتم چاووشی مگه شک داری؟ این سواله؟ می‌گفتی شاعر می‌رفتم دیوان غزلیاتش رو می‌آوردم از کتابخونه می‌گرفتم جلوت.

  • ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۰
  • لافکادیو