- ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۹
این امکان جدید بیان که رونمایی شد، اتفاقی اومدم تو وبلاگ تا کامنت دوستی رو که منتظرش بودم بخونم. وسط هزارتا کار نصفه نیمه رو زمین مونده وقتی نمیدونم چطور باید برنامه جامع راهبردی تنظیم شده رو تو برگه آچهار طوری پرینت کنم که به قطع آپنج بیفته و پشت و رو بشه و بتونم وسطش منگنه بزنم! نشستم دارم کامنتهای دو سال و دو ماه پیش تا الان رو میخونم. میخندم ناراحت میشم اخم میکنم و بعضیاش هم حالم رو خوب میکنه.
یه روزایی یه چیزایی یه گوشههایی از یه کتاب، یه دیوار، یه نیمکتِ مدرسه یا تو کامنتدونی یه وبلاگ مینویسی و میدونی خودت هم ممکنه دیگه نبینیشون یا به خاطرشون نیاری اما پیش خودت میگی شاید یکی یه روزی یه جایی یه ساعتی بشینه و اون چندتا کلمه رو بخونه و شاید حالش هم خوب بشه. اینکه بفهمی اون چیزی که یه روزی یه جایی نوشته بودی تا شاید یکی یه روزی یه جایی یه ساعتی که حالش بده بخونه و حالش بهتر بشه دیگه نیست حس عجیبیه. چند ساعته همینطوری زل زدم و صفحه صفحه کامنت خوندم. بعضی کامنتها حال آدم رو خوب میکنه، بعضیاش تنده و آدم حتی میگه الان برم عذر خواهی کنم دیره؟ بعضیاش هم خنده تلخی به همراه داره که زندگی چرا باید انقدر به ما سخت بگیره؟
+ با توجه به اینکه از امروز همه طلبکار میشن که سین کرد اما جواب نداد! همین روزاست که موبوبیان! با "حالت روح" توسط برنامهنویسای غیور به بازار بیاد.
ای دلبر ما مباش بیدل بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
ابوسعید ابوالخیر
+ ارسال شده توسط محمدحسین شاعر و مُبدع "هویجوری"ها که به دلیل رسیدن دلبر به برِ دلش در ادامه دادن این راه ناکام موند.
یه وقتایی دمدمای صبح چشمام رو باز میکنم و میبینم دستم رو دراز کردم که چیزی رو بگیرم و چیزی نیست. مثل کوهنوردی که گره "هشت تعقیب" اش هم کارساز نشده. مشتم تو هوا گره خورده و خبری از رسیدن به چیزی نیست. سقوط و سقوط و سقوط....
دلبر که رفتنی نیست. شیخم سلام میرسونه. ویراستار عاشقم مدام ازم میپرسه چطور میشه امسال ما پایه دوازدهم نداشته باشیم؟ میگم میشه دیگه. هی حساب کتاب میکنه و میگه نمیشه. باید یه جایی یه چیزی رو اشتباه کرده باشیم. میگم انقده فکر نکن. دنیا با غلطهاش قشنگه. بذار این تابلو چندتا غلط هم داشته باشه و تو دل خودم میگم مثلا یکیش اینکه من و دلبر به هم برسیم...
ساعت دوازده و خوردهای شبه. پشت پنجره بارون داره خودش رو با ریتم تندی به شیشه میکوبه. درست وسط یه شب کاملا تابستونی، هوا کاملا پاییزی شده. انگار یه روز خوب پاییزی رو از وسط آبان کشیدن بیرون و جا کردن وسط دل تابستون تا از ناامیدی دق نکنیم؛ که دووم بیاریم. که یادمون بیاد یه روزایی تو چالههای آب بارون وسط پیادهرو با شالاپ شولوپ میدوییدیم و میخندیدیم. که از باقالیفروش کنار خیابون یه پیشدستی باقالی تند و فلفلی میگرفتیم. که یادمون بیاد روزای خوب هم تو زندگیمون بودن. مثل 27 فروردین 95. مثل 7 خرداد 95. مثل اول آذر 95. مثل 22 اسفند 95. مثل.... مثل خیلی روزای خوب دیگه که توش کم یا زیاد خندیدیم و شب وقتی میخواستیم سرمون رو روی بالش بذاریم پشت پنجره بارون داشت خودش رو با ریتم تندی به شیشه میکوبید و ما حالمون "خوب" بود.
یک نفر باید برود به دختر روستایی طبقه پایین بگوید باباجان فردا شهادت است مثلنها. حالا اگر یک دفعه ضبط هیتاچی دوبانده قدیمی تو با دستکاری مهندس بیسواد توی خانه درست شده قرار نیست که همه نوار کاستهای 30 سال پیشت را بیاوری بگذاری و دانه دانه همه را گوش بدهی! اما دختر روستایی طبقه پایین گوشش به این حرفها بدهکار نیست. صدای ضبط را بلند کرده و دارد لذت میبرد. من هم در اتاقم نشستهام و دارم به ترانهی رو تابلوهای جادهها، سر گذر پیادهها، برات پیغوم گذاشتم، که هیچ کسو تو دنیا، قدر تو دوست نداشتم گوش میدهم.... به خاطراتش حسودیام میشود، به خاطرات همین دختر روستایی طبقه پایین! به خاطراتی که من و تو هنوز شروع به ساختنشان نکردهایم....
+ صرفنظر از جوابهایی که من به کامنتها دادهام! دانُلدها را درک کنیم.
رضا خان هم اگر میدید با چادر چه زیبایی
جهان پر میشد از قانون چادرهای اجباری
مجید ترکابادی
+ اینجور پستها مخصوص محمدحسین بود. نیست. قدغنش کردن! امان از دلبرهای تمامیتخواه!