لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

اسفند 94 همین یه قلم رو کم داره.

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ب.ظ

من عاشق اسفندم. برعکس از عید و فروردین دل خوشی ندارم. از کهنگی اسفند، بدو بدوهای آدما، از شلوغی خیابونا، از خرید کردنا، از ترافیکای سنگینش، از همه چیزش خوشم می‌آد. اگه دستم می‌رسید این ماه رو به اندازه یه فصل کش می‌دادم تا به عید نرسیم. اما نمیشه. تازه سال کبیسه هم که میاد یه روزش رو ازم می‌دزده.

اسفند 91 با روز دفاع و تموم شدن درسم همراه شده بود. دقیقا 21 اسفند از پروژه‌ام دفاع کردم. تموم که شد اومدم خونه. یه جشن کوچیک فارغ التحصیلی برام گرفته بودن. خوش گذشت. شب بارون زد. مجبور شدم خودم برم کیک رو با خواهرم از شیرینی فروشی بگیرم. آخر شب یه عکس خانوادگی گرفتیم. اون خانواده هفت نفره توی عکس شده بود 15 نفر. اون شب بود که فهمیدم عاشق عکس گرفتن خانوادگی‌ام. عاشق داشتن خانواده شلوغ. عاشق بچه‌ها. عاشق اسفند.

اسفند 92 رفتم کرمان. 25 روز دور از همه چیز. حبس شدم تو پادگان. اونم آدمی مثل من که اگه زیاد تو فضای بسته و محدود بمونه دیوونه میشه. روز آخر فرستادن‌مون تعاونی شماره 4. راننده می‌گفت من مسافر دارم دو نفرتون باید رو پله‌ها بشینید. فکر کنید دو نفر 1100 کیلومتر تو پله بشینن تو اتوبوس وی آی پی که بلیطش رو گرفتن! همچین راننده‌های بامعرفتی دیدیم تو کرمان! بحث‌مون شد. فکر می‌کرد چون سربازیم هرچی دلش بخواد می‌تونه بگه. 25 نفر بودیم. گفتیم سوار اتوبوس نمی‌شیم. هرجور راحتی. خیلی پررو بود. رفت حساب کتاباش رو کرد. ما هم گفتیم زنگ می‌زنیم پادگان ببینیم حق با کیه. کوتاه اومد. گفت سوار شین بریم. بچه‌ها مثل برادر پشت هم بودن. همه راننده‌ها تعجب کرده بودن که چرا این‌بار نقشه‌شون نگرفت. همه سرباز بودیم. همه کچل بودیم. اما همه بچه تهران بودیم. همه لیسانس و ارشد و دکترا بودیم. یادمه همین که اومدیم تو شهر اولین کاری که کردم به دخترها و زن‌ها نگاه می‌کردم. 25 روز هیچ چیزی جز پسرایی مثل خودم رو ندیده بودم. بچه‌ها از پشت شیشه اتوبوس می‌گفتن اِ دختر. اِ پیرزن، اِ اون پسر بچه رو. واقعا سخت گذشت. برای فهمیدن جمله‌ی "انسان موجودی اجتماعی است" بهترین تجربه عمرم بود. هیچ‌وقت تجربه‌اش نکنین. از من قبول کنین. گزاره درستیه. تو شهر که رسیدیم. بچه‌ها همه خط قرمزای تو پادگان رو رد کردن. سیگار، قلیون، گوشی. من همین که از فنس‌های پادگان رد شدیم نفسم بند اومد. همون موقع فهمیدم اتاق 101 من چیه. از باجه روبروی تعاونی زنگ زدم به خونه. گفتم صبح می‌رسم ترمینال جنوب. وقتی از باجه تو شهر شماره خونه رو گرفتم حس عجیبی داشتم. مثل اولین تماس تلفنی دنیا بود برام. شنیدن صدای کسایی که دوستشون داشتی و نزدیک بودن بهشون اینو از خاطرت برده بود و حالا می‌دونستی دوباره می‌بینیشون. مثل الکساندر گراهام بل شده بودم. فقط مونده بود از پشت گوشی فریاد بزنم آقای واتسون بیا! می‌خواهم تو را ببینم. خاطره اون شب هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره.

اسفند 93 پادگان بودم. حال و هوای تو پادگان هم نزدیک سال جدید خوبه. همه تو این فکر هستن که نیمه اول رو برن مرخصی یا نیمه دوم رو. من انقدری با سرهنگ جور بودم که هر دو نیمه رو ازش مرخصی بگیرم. هرچند نیمه اول چند روزیش رو رفتم پادگان.

امسال کارمندم. آزادم. از اتاق 101 خبری نیست. از نیمه اول و دوم خبری نیست. عصرا که میشه از پنجره محل کارم آفتاب کم‌رمق زمستون رو میبینم که برق انداخته روی پایه‌های نیمکت وسط بلوار کشاورز. بعضی وقت‌ها اون پیرمرد خسته روش نشسته بعضی وقت‌ها هم دختر پسری که چند دقیقه‌ای تنهایی نیمکت رو با خنده‌هاشون کمرنگ می‌کنن. این‌جور وقت‌ها به خودم میگم تنها چیزی که تو اسفند 94 کم دارم یه ضمیر سوم شخص غایبه. 

  • ۹۴/۱۱/۳۰
  • لافکادیو