لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بی‌عشقی، نداشتن تلخی است

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

در اتاقم نشسته‌ام. لم داده‌ام روی صندلی و همین‌طور که آفتاب لذت‌بخش بعدازظهر بهاری از میان پرده‌های دراپه با منظره شکوفه‌های صورتی به صورتم می‌خورد به جمعه هفته پیش فکر می‌کنم.

از دفتر شریعتی بیرون زدیم. ساعت حدودا پنج بود. پیاده آمدیم تا پل سیدخندان. خسته بودم. می‌خواستم سوار تاکسی شوم و خستگی آن روز سخت را فراموش کنم. اما همکار هم‌مسیر چند پست قبل گفت که دوست دارد پیاده تا مترو برود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که می‌توانید با چیزهای خیلی کوچک ذوق زده‌اش کنید و با چیزهای خیلی بزرگ نابودش. گفتم برویم. اما فکر کنم مسیرطولانی‌ای باشد. گفت ایراد ندارد دوست دارد پیاده‌روی کند. راه افتادیم و از هر دری صحبت کردیم. از زندگی از درس از کار از ناراحتی آن روز من از رفتار او. از خیلی چیزها. هوای ابری بهاری لذت بخشی بود. آنقدر گفتیم هوا خوب است که چشم شور یکی‌مان اثر کرد. یک دفعه هوا خراب شد. انگار پرت شده بودیم در یک روز دیگر. انگار خدا داشت با ما بازی می‌کرد. پرسپولیس همین‌طور داشت به استقلال گل می‌زد که من در خیابان شریعتی داشتم در طوفان گرد و غبار می‌مردم. گفتم خانم فلانی ما اینجا می‌میریم. گوشش بدهکار وخامت اوضاع نبود و مدام می‌خندید. از آن خنده‌های از ته دل. مدام می‌گفتم خانم اگر باد چادرتان را ببرد من دنبالش نمی‌روم. خواهشا حواستان باشد. او هم مدام بیشتر می‌خندید. به زحمت خودمان را رساندیم تا چهارراه تختی. دیگر توان راه رفتن نمانده بود. هیچ مغازه و کافه و رستوران و الخی هم آنجا نبود بگویم برویم داخلش پناه بگیریم. فقط نمایشگاه ماشین بود و نمایشگاه ماشین بود و نمایشگاه ماشین. باد داشت خانم همکار و چادرش را می‌برد. باور کنید داشت می‌برد! گوشه خیابان کز کرده بودیم و داشتیم از دست می‌رفتیم که چشمم خورد به اتاقک خودپرداز بانک پارسیان. گفتم برویم داخل. چاره‌ای نیست. رفتیم داخل و کمی ایستادیم. کمی به دوربین گوشه اتاق لبخند زدم. از آن لبخندهای ملتمسانه که بعد خرابکاری‌های بچگی تحویل مامان می‌دادیم. گفتم بیایید یک موجودی بگیریم نریزند هردویمان را ببرند. موجودی عابربانک ملی را گرفتم و از خجالت مقدارش به جای رویت گزینه چاپ را زدم. ساعت هجده و ده دقیقه و بیست و پنج ثانیه بود که من، چندلر بینگ در خودپرداز بانک پارسیان واقع در چهارراه تختی کنار جیل گودکر گیر افتاده بودم و هیچ‌کدام‌مان جرأت بیرون رفتن از آن‌جا را نداشتیم. شاید اگر او هم فرندز را مثل من بارها تماشا کرده بود و جوابش در آن لحظه به سوال شما فرندز را دیده‌اید؟ مثبت بود مسائل ساده‌تر می‌شد. حتی اگر آن لحظه آدامس از کیفش بیرون می‌آورد یا من خوراکی‌ای چیزی در کیفم داشتم شاید همه‌چیز راحت‌تر به پیش می‌رفت. اما این‌طور نشد. چراغ چهارراه تختی که قرمز شد گفتم دیگر چیزی تا مترو نمانده. بیایید برویم. راه افتادیم و رفتیم آن سمت و نزدیک مترو شده بودیم که هرچند قدم می‌ایستاد تا چادرش را درست کند و من جمله‌ای را که نباید، گفتم. در زندگی همیشه در موقعیت‌های سخت دچار یک روحیه طنز مزخرفی می‌شوم که شاید خودم را آرام کنم. درست مثل چندلر که برای فرار از حفره‌های عاطفی‌ زندگی خانوادگی مزخرفش پناه برده بود به لودگی. یکهو به شوخی گفتم خانوم فلانی شما چقدر شلخته چادر می‌پوشید! مسلما در آن طوفان شدید جمع و جور کردن چادر از محالات ممکن بود. اما من می‌خواستم ترسم را از خاک و باد و طوفان پنهان کنم. گفتم به نظر من نمره شما از 20 در چادر پوشیدن 14 است! خندید و گفت آقای لافکادیو شما چه انتظاری دارید از من؟ خب در این طوفان بیشتر از این از دستم برنمی‌آید. درست نیست الان به من نمره بدهید و اینها... اما چیزی که باعث شد امروز در این جمعه غمگین روی صندلی اتاقم لم بدهم و همین‌طور که آفتاب لذت‌بخش بعدازظهر بهاری از میان پرده‌های دراپه با منظره شکوفه‌های صورتی به صورتم می‌خورد به جمعه هفته پیش فکر کنم حرفی بود که بعدتر زد. رسیدیم به ورودی مترو. یکی از کارهای حجمی جالب شهرداری روبروی مصلی درست جلوی ورودی مترو بهشتی قرار دارد. گفتم می‌شود با گوشی‌تان یک عکس بگیرید. می‌خواست عکس بیندازد که مدام بهانه اوردم کمی عقب‌تر. کمی قاب را باز کنید. منظره پشت را روی درخت‌ها و گلدسته تنظیم کنید. او نمی‌دانست این عکس برای چیست. او نمی‌دانست این عکس وداع خاطرات من با چندین سال آمدن به نمایشگاه کتاب در مصلی است. او نمی‌دانست من دارم از مصلی و خاطراتش با همین عکس خداحافظی می‌کنم. او نمی‌دانست من می‌خواهم این عکس را با شما شریک شوم و شما چقدر سخت گیرید و شما چقدر خوبید که برای اشتباهات کوچک هم به لافکادیو تذکر می‌دهید تا بهتر و بهتر شود. او این‌ها را نمی‌دانست و گفت بیایید گوشی را بگیرید و خودتان عکس بیندازید. عکس را انداختم. با مصلی خداحافظی کردم و همین‌جا بود که او آن جمله را گفت. آقای لافکادیو شما اولین نفر هستید که به من می‌گویید شلخته چادر می‌پوشم. اما باور کنید من خیلی مراعات می‌کنم. او باور کرده بود که پشت حرف من منظوری هست و ماجرا از دست من خارج شده بود. من شات‌های خودم را از دست داده بودم. گفت از فردا باید بیشتر دقت کنم تا شما از من ایراد نگیرید. شما را طوری در جمله‌اش گفت که هر احمقی می‌توانست بفهمد این شما تنها با اسم لافکادیو می‌تواند کامل شود. من به شوخی‌هایم ادامه می‌دادم و او جدی جدی داشت چادرش را وارسی می‌کرد. گفتم خانوم فلانی نمره شما چهارده نیست. باور کنید چهارده نیست. نمره شما چهارده و بیست و پنج صدم است! باز خندیدم و نفهمیدم دارم در رودخانه دردهایش سنگ می‌اندازم. نفهمیدم اولین سنگم را نشاندم وسط رودخانه‌ای که آرام بود و شاید می‌توانست تا روزها و هفته‌ها آرام بماند.

من، لافکادیو، یک هفته است دارم از او و دوباره هم‌مسیر شدن با او فرار می‌کنم. دارم تلاش می‌کنم بذر هرزی که در ذهن او کاشته‌ام را از عمق دلش بیرون بکشم. دارم زور می‌زنم اما چه خیال خامی... بعد درست در همین زمان لعنتی رادیو بلاگی‌ها بدون اجازه من پست "در رودخانه دردهایش سنگ نینداز" را نشر می‌دهند. بدون اجازه از من. بدون هماهنگی با من. کاری ندارم کار خوبی از آب درآمده یا نه. کاری به اجازه گرفتن یا نگرفتن و حق مؤلف و حق شنیدن کار قبل از پخش آن و چند تپق نابودکننده وسط کار ندارم. من هفته پیش درست زمانی که پرسپولیس تیم دوست داشتنی‌ام را گوشه رینگ انداخته بود اشتباهی کردم که مجازاتش گوش دادن دوباره و دوباره و دوباره به حرفهای خودم بود. من در رودخانه دردهای دختری سنگریزه‌ای انداختم و یک هفته است دستم به نوشتن نمی‌رود.

من، لافکادیو، همین الان که در اتاقم نشسته‌ام. لم داده‌ام روی صندلی و آفتاب لذت‌بخش بعدازظهر بهاری از میان پرده‌های دراپه با منظره شکوفه‌های صورتی به صورتم می‌خورد به جمعه هفته پیش فکر می‌کنم؛ و به شما می‌گویم گاهی وقت‌ها لافکادیو حرفهای خوبی می‌زند. گاهی میان صدها جمله‌اش یکی بوی آدم بودن می‌دهد. یکی بوی صداقت دارد. یکی طعم شیرینی پیدا می‌کند. اما باور کنید لافکادیو هم گاهی اوقات حرف‌های خودش را فراموش می‌کند. گاهی اشتباه می‌کند و کاش همیشه به همین سرعت مجازات شود. کاش یک هفته نگذشته مجبور شود دوباره و دوباره و دوباره در رودخانه دردهایش سنگ نینداز را بخواند و هزاران بار هم آن را بشنود. لافکادیو هم یک آدم است و آدم‌ها بزرگ می‌شوند و اشتباه می‌کنند و قول و قرارهایشان را فراموش می‌کنند. 

+ در رودخانه دردهایش سنگ نینداز

  • ۹۵/۰۲/۰۳
  • لافکادیو