حالا گیریم اشتباهم گرفته باشی...
همه رفتن مشهد و من موندم تنها...فقط فکر به اینکه الان باید ماهی تابه نیمرو با قارچ دم غروب رو که جای ناهار خوردم با قاشق و اون پیاله بشورم و بعد بالاخره زنگ بزنم شام بیارن یا زنگ نزنم و شامم خودم درست کنم بدترین قسمت قضیه است. موفق شدم قسمت دم نوشها رو پیدا کنم توخونه. الان سماور در حال جوشیدنه. شما از رو صداش میفهمید که جوشیده؟ یا بخارش؟ اینکه هیچ صدایی تو خونه نیست خوب نیست. بعدازظهر دل از مدرسه اومدن به خونه رو نداشتم. بعد جلسه صبح داشتم با آقای س سر موضوعات مختلف مدرسه بحث میکردم. اون خسته شده بود بره خونه. من کش میدادم قضیه رو. اون فکر میکرد پول بیشتر میخوام. نفهمید دارم از خونه رفتن فرار میکنم. دارم فکر میکنم اگه تنها زندگی میکردم چند روز دووم میآوردم؟ یاد این پست افتادم. فکر نکنم بیشتر از چند روز بدون حرف زدن دووم بیارم. بالاخره یه چیزی رو پیدا میکنم و باهاش حرف میزنم. دیوونه خودتونید. من با حرف زدن انرژی میگیرم. ذهنم رو میریزم بیرون و تخلیه میشم و دوباره شروع میکنم به ساختن چیزهای بهتر با اون چیزا. همینطوری میشه که تهش مسألهها رو حل میکنم. تلفن داره زنگ میزنه الان میام... آبجی وسطیه بود. گفت فکر نکنی تنهایی. حواسمون بهت هست:/ چیکار میکنی؟ هیچی به خدا:/ احساس تعلق انقدر زیاده که خودم هم موندم چطور این همه پیگیری رو تاب بیارم. واقعا انقده جوونا خراب شدن که اینا از صبح منو زیر ذره بین گذاشتن؟ به نظرتون نباید این میزان حساسیت رو روی اونایی بذارن که الان تو مشهدن؟:/ شام باید برم اونجا. میگم سینه بذار من رون نمیخورم. همینقدر پررو:/ میگه ما رون خوریم سینه نمیخریم کلا:/ میگم پس چرا آخه دعوت میکنی؟ تو که میدونی من رون نمیخورم:/ همچین خانواده راحتی پشت تلفن هستیم چون:/ یه جمله بعد این نوشتم که یاد یکی افتادم دلم نیومد بخوندش حذفش کردم. شما یه جمله احساسی بعد جمله قبلی من بذارید خودتون:/ اومدم دمنوش رو دم کردم. حسم بهم گفت جوش اومده آب. سرم درد میکنه و خودم خستم. معلمی شغل سختیه. سمتش نرید. میدونم شما عکس این فکر میکنید. اما بهتون پیشنهاد میکنم آخرین انتخابتون باشه. چون من با عشق زیاد و بی حد و اندازه وارد این کار شدم. اما خسته شدم. اگه برای امرار معاش واردش بشین کارتون تمومه و کار بچه های مردم هم تمومه! میخوام دمنوش بریزم بخورم. ترکیب جدیدی دم کردم. ببینم خوب میشه با عسل یا نه. واکینگ اوی لیوینگستون داره پلی میشه. خدا رحم کنه. الاناس که دلبر و شیخ و ویراستار از اتاق بالایی بیان پایین و شروع کنن به راه رفتن و حرف زدن. البته دلبر که فقط میخنده. حرف نمیزنه. چند وقته که دیگه با من حرف نمیزنه.... تو راه خونه این عروسکا رو دیدم نمیدونم چرا به نظرم ناراحت و غمگین بودن... به خاطر پاییزه فکر کنم. همه چیز انگاری یه خورده تونالیته غمش میره بالا این روزا... نمیدونم تونالیته رو درست به کار بردم یا نه! اصلا خود تونالیته هم غمگینه الان برام. چه برسه به اون عروسکا... چه برسه به اینکه گوشیم زنگ بخوره و آبجی وسطی باشه یا پسرعموی شماره 2! چرا یه بارم شماره تو نمیافته؟
- ۹۶/۰۷/۲۲