لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دختر صددرصد دلخواه من

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

اردیبهشت سال پیش وقتی در اصفهان بودم بعدازظهرهایی می‌شد که حوصله دورهمی‌های شاد را با دیگران نداشتم. برگه مرخصی‌ام را که می‌گرفتم با اتوبوس شهری می‌رفتم به میدان انقلاب. راسته چهارباغ را می‌گرفتم و می‌رفتم بالا. می‌پیچیدم داخل آمادگاه و سرازیر می‌شدم در کتابفروشی‌هایی که آن گوشه شهر پنهان شده بودند. اصفهان شهر خوبی است. هر چند غربت بدی دارد. اما می‌توان دوستش داشت. لابلای کتاب‌های کتابفروشی حوزه هنری به "دختری که می‌شناختم" سلینجر برخوردم. کتاب را در ساعت‌های بیکاری در پادگان خواندم.

 "شاید برای هرکسی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود در آن با دختر مورد علاقه‌اش روبه‌رو شود. نمی‌دانم این خوب است یا بد که برای هیچ مردی که عشقش را دیده- دوری یا نزدیکی آن شهر و سختی یا آسانی رفت و آمد به آن، اهمیتی ندارد. دختر آن‌جاست و تنها همین مهم است."

ماه‌های آخر خدمت هر پسری بحث جدیدی در خانواده‌ها شکل می‌گیرد. بحثی که گاه گاهی وقتی در اتاق را باز می‌کنی و لم می‌دهی روی مبل اتاق تا "تماس" را در سینما چهار نگاه کنی با پچ‌پچ داخل آشپزخانه ادامه پیدا می‌کند. گاهی هم سرنخ‌هایی به تو می‌دهند و سرنخ‌هایی از تو می‌خواهند. از سر و شکل‌اش، چادری بودن یا نبودنش، دانشگاهی بودن یا نبودنش، کار کردن یا نکردنش، معتقد بودن یا نبودنش، شکل و قیافه‌اش، خانواده‌اش، قد و قواره و چاق و لاغر بودنش، سن و سالش و حتی گاهی اوقات تا رنگ چشم‌ها و موهایش...

دختر صددرصد دلخواه من می‌تواند شبیه داستان لئا در همان کتاب کوچک سلینجر باشد. یعنی نمی‌تواند به همین راحتی از سوال‌های خواهرم بیرون بیاید. او باید همانی باشد که وقتی در اتاقم می‌نشیند حجم زیبایی اش از اندازه اتاقم بزرگ‌تر باشد و تنها راه نگه داشتن چنین حجم بزرگی در اتاق کوچک من حرف زدن باشد. باید حرف زد و اجازه نداد که که او برود. شاید هم او همان دختر معمولی‌ای باشد که موراکامی در دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نوشته: "راستش را بخواهید آن‌قدرها هم زیبا نیست. آدم خیلی مهمی هم نیست. لباس پوشیدنش هم چیز خاصی ندارد. پشت موهایش در خواب شکسته و بی‌ریخت شده. جوان نیست. باید سی سالی داشته باشد. درست‌ترش این است که بگویم اصلا شبیه دخترها نیست. اما هنوز هم از پنجاه قدمی می‌توانم بفهمم او دختر صددرصد دلخواه من است. وقتی او را می‌بینم، دل در سینه‌ام شروع به تپیدن می‌کند و دهانم مثل کویر خشک می‌شود. شاید هرکسی به دختر خاصی علاقه‌مند باشد، دختری با پاهای قلمی، چشم‌های درشت و انگشت‌های ظریف. یا اینکه همین‌طوری با دخترهایی آشنا بشود که همیشه برای وقت گذرانی با هرکسی وقت دارند. اما من چیزهای خاصی را ترجیح می‌دهم. گاهی وقت‌ها در رستوران خودم را در حالی که به دختری در میز کناری خیره شده‌ام به این خاطر که شکل دماغش را دوست دارم، گیر می‌اندازم."

من هم حتما جایی دختر صددرصد دلخواه خودم را دیده‌ام. شاید در یک خیابان از کنار هم گذشته باشیم. شاید در یک دانشگاه درس خوانده باشیم. شاید جزوه فیزیک‌اش را گرفته باشم. شاید همسایه قدیمی محله قدیمی‌مان باشد. شاید سال‌ها پیش در تاکسی کنارم نشسته باشد و من نتوانسته باشم آن چیزی را که باید به او بگویم. شاید نتوانسته باشم به او بگویم که ماجرای غم‌انگیزی است، این‌طور نیست؟ بله. همین است.

سوال‌ها که پرتاب می‌شود به سمت تو می‌فهمی "او" که گوشه‌ی ذهنت سال‌هاست نشسته و خیال می‌کردی یک روز بلند می‌شود در اتاق خیالی ذهنت را باز می‌کند و وارد اتاق خانه می‌شود، تو به مادرت نشانش می‌دهی و می‌گویی معرفی می‌کنم این دختر صددرصد دلخواه من است...یک خیال باطل بیش نبوده. آن دختر از گوشه ذهن تو هیچ وقت بیرون نمی‌آید.

مورد اول را باید مفصل بنویسم. اما مورد دوم مشاور بود. در درمانگاه نزدیک خانه‌مان. مادرش با خواهرم به یک باشگاه می‌رفتند. مورد سوم دو سال در شهرستان درس خوانده بود. به خواهرم گفته بود یک ماه با یک پسر صیغه بوده اما پدرش مخالفت کرده. گفته بود این را اول می‌گویم تا از همین ابتدا بدانند.

خواهرم نشسته بود روبرویم در اتاق و سوال می‌پرسید. گفتم ببین سمیه جان. برای من مهم نیست تحصیل کرده یا نه. چاق است یا لاغر. موهایش بور است یا سیاه. کار می‌کند یا نه. کلا من آدم‌ها را این‌طور نمی‌بینم. آدم‌ها در نظرم یک کلیتی به نام آدم بودن دارند. اگر آن کلیت در جهت مثبت و رو به رشد قرار داشته باشد و در آن آنی که با تو برخورد می‌کند تو را گیر بیندازد کار تمام می‌شود. همین. یک جور نگاهم کرد که فهمیدم متر و معیارهایش با من تفاوت فاحشی دارد و دوباره بحث مانتو و چادر و خانواده و تعداد فرزند و مشکلات باجناق داشتن یا نداشتن و روحیات من و احتمال کشتن برادرها یا باجناق‌هایم توسط من و سن و قد و وزنش را از سر گرفت.

راستش من نمی‌توانم این‌طور که آن‌ها دوست دارند آدرس بدهم. من دختر دلخواهم را این‌طور نمی‌بینم. دختر دلخواه من خیلی پیچیده‌تر از آن است که بتوان برای او دست و پا و چشم و ابرو گذاشت. خیلی مبهم‌تر از آن است که بتوان با چادر یا مانتو به او برچسب زد. خیلی عجیب‌تر از آن است که بتوان به او گفت تو اینی و در یک ظرف خشک و بی‌روح قالبش گرفت. دختر صددرصد دلخواه من چاق است و لاغر. هم چاق است هم لاغر. هم بلندقد و هم کوتاه. هم دست‌های ظریفی دارد هم انگشت‌های مردانه. دختر صدردصد دلخواه من هم چین و چروک روی صورتش دارد هم زیباترین صورت دنیا را. دختر صددرصد دلخواه من هم نقاشی بلد است هم نویسنده خوبی است. تازه به قول نیمه سیب سقراطی این روزها دارم فکر می‌کنم احتمالا در جرگه بلاگرها هم باید باشد. نمی‌دانم. من نمی‌توانم برای دختری که می‌خواهد صد طلوع زیبای خورشید را در قول مردانه‌ام با من ببیند. دختری که می‌خواهد سختی‌های زندگی بعد از این را با من به دوش بکشد، دختری که می‌خواهد دوست داشته شدن را از زاویه نگاه من بفهمد. از همان نقشه‌های عجیبی که برایش کشیده‌ام...من نمی‌توانم از این دختر چهره‌‌ای نقاشی کنم و تحویل خانواده‌ام بدهم.

***

+ نشسته‌ام و تمام آن چیزهایی را که می‌تواند درمورد دختر دلخواهم صدق کند فهرست می‌کنم. کتابخانه‌ام را زیر و رو می‌کنم و تمام کتاب‌هایی که حتی شده چندخط از این موجود عجیب خیالی من در آن‌ها بوده همه را ریخته‌ام روی میز. کتابخانه‌ام وحشتناک شده. خودم هم آشفته‌ام. تمام حاشیه‌نویسی‌هایی که روزی برای او نوشته‌ام را دوباره می‌خوانم. به طرز عجیبی ناشیانه‌اند. تمام شعرهایی که برای او نوشته بودم را دوباره قافیه‌بندی می‌کنم. حتی کتاب‌هایی که هنوز هم برای خوانده شدن در جامعه ما باید با روزنامه جلدشان کرد. اما همه چیز به طرز مشکوکی راه به جایی نمی‌برد!

او از دنیای من رفته است.

+ ای عشق من، من لحظه‌ها را خواهم شمرد تا اینکه او را ببینم

  • ۹۴/۰۶/۱۹
  • لافکادیو