دنیای قشنگ نو
این پست حاوی مطالبی است که شاید از ادب نوشتاری یک انسان فرهیخته خیلی دور باشد. سعی کرده ام در نگارشش تا آنجا که در توانم هست رعایت حضور هیچکس را نکنم. اگر هیچ وقت گره کراواتتان را بعد از مهمانی در خیابان شل نکردهاید، اگر برای رفتن به هر جایی هنوز کت رسمی میپوشید، اگر مانتوهای شما هنوز در طیف رنگ های تیره و خاکستری مانده است، اگر خیال میکنید متعلق به این دنیا نیستید، میتوانید بدون خواندن بگذرید. من از واقعیتنویسی در خدمت گریختهام. چرا که نه زبان و نه ادبیات خدمتی را دوست ندارم. من از تعابیر و اصطلاحاتی که در خدمت آموختهام راضی نیستم و از تمام کلمات محترمی که در خدمت فراموششان کردم عذرخواهی میکنم. این یک واقعیت است. خدمت میتواند شما را به بدتر از آن چیزی که فکرش را میکردید بدل کند.
***
رو زمین نشستم و روبروم سیبل درب و داغونی افتاده که روی میلگردای اطرافش رد گلوله های ژ-3 مونده و از پتوی گوه مصبی که وسط میلگردا با سیم پلمپ چسبوندن بوی شاش سگ بلند میشه. استوار بالای سر اسد وایساده و با فحش خار مادر داره راهنماییش میکنه که سیریش رو درست روی کاغذای سیبل بماله و کاغذا رو روی پتو بچسبونه. دارم عق میزنم و بالا میارم از منظره پتوها و سیبلا. اما به روی خودم نمیارم. اینجا باید عادت کنی به سرپا شاشیدن سربازا سرپست نگهبانی، به ناس، به گل، به سیگاری، به فحش "ک" دار کشیدن و به آشخور و کس ببو و برج گوز گفتن به سربازای جدید تا خیال ورشون نداره که میتونن از زیر کار در برن. دور و برم هشت تا سیبل رو زمین مثه نعشای متعفن سربازای شکست خورده پخش و پلا شدن. باد تخمیای داره میاد. کاغذای قدیمی روی پتوها که زیر باد و بارون چندساله زرد و پوسیده شدن نشون میده که این سیبلا روبروی سربازای زیادی تو میدون تیر وایسادن و قد خم نکردن. سربازایی که هزارتا هدف تو زندگی داشتن و رفتن به خدمت گوه زده تو همه اون خواستهها. گوه زده به همه چیز زندگیشون و حالا تنها هدفی که براشون مونده سیبلای درب و داغونی بوده که باید عقدههاشون رو با گلولههای نم کشیده روش خالی میکردن. سیبلایی که عقدههای هزار هزار سرباز رو به تن خریدن و حالا پخش شدن دور و بر من. هوا بوی شاش سگ میده. استوار سیاه زنگی و اسد و گرگین دارن زور میزنن تا برای هفته بعد این نعشای درب و داغون رو سرپا کنن.
- ....تو روحت اسد. اینطوری گفتم بمالی؟ اول گوشه هاشو بزن.
- استوار الان درستش می کنم. خوب شد؟
- آهان. حالا شد.
بین کلماتی که استوار و اسد و گرگین میگن من مثل فیلما یهو از منظره خودم که بین سیبلای متعفن گیر افتاده و مثل فرمانده شکست خوردهای میمونه که بین جنازه سربازاش زانو زده پرت میشم به صحنهای که تو اون فرید و الهام جلوی قلعهی لودویزبرگ وایسادن و دارن به دوربین لبخند میزنن. به این فکر میکنم که اونا همین الان که من بین این نعشای متعفن نشستم کجان؟ دارن مارکهای آلمانی درمیارن یا تو انجمن مکس پلانک دارن مرزای علم رو گسترش میدن؟ دارن تو تعطیلات بین ترمشون تو شرکت بنز کارآموزی میکنن؟ یا برای تفریح به چک و هلند و دانمارک سرمیزنن؟ ممکنه حتی سر راهشون تو یه مراسم رقص محلی با یه آهنگ کانتری با دختری که هیچ وقت نمیشناختن برقصن؟ یا شایدم دارن خودشون رو آماده میکنن که ماه دیگه تو نمایشگاه کتاب فرانکفورت غرق کتابای اصیل بشن و هیچوقت دیگه پای نشخوارای ترجمه شده یه آدم دیگه نشینن. دارن به چه چیزایی فکر میکنن و دغدغهشون چیه؟ همین الان که من وسط سیبلایی که دارن غیرمستقیم به هدفای از دست رفته زندگی من نیشخند میزنن نشستم، اونا دارن وسط خال سیاه آرزوهاشون چی کار میکنن؟ فکر میکنین بدونن باید اول گوشههای کاغذ رو سیریش بزنی تا بهتر روی پتو بچسبه؟
+ آدمها دو دستهان. میدونم. من تو دسته دومم.
+ میشه با داشتهها شاد بود. اما همیشه یه غروب دلگیر و فیسبوک لعنتی و صفحه چندتا هم دانشگاهی سابق که خیلی از تو عقبتر بودن و الان خیلی از تو جلوترن گند میزنه به چایی دارچینی و هوای پاییزی و حال خوبت.
+ قدیمیا میگن خدا جای حق نشسته. به نظرم وقتشه خدا بلند شه تا حق سرجاش بشینه.
+ لج کردم. با خودم. حتی با خودش. میدونم.
- ۹۴/۰۶/۱۲