رفیق خوب روزها
عادت دارم خرت و پرتهای اطرافم را جمع کنم. نمیدانم چرا، ولی حس میکنم یک روز به کارم میآیند. اگر هم به کار من نیایند شاید یک روز به درد این و آن بخورد. شاید صاحبش سراغش را بگیرد. شاید الان نمیداند چه چیزی را دارد دور میاندازد. شاید نمیفهمد این عکس، این کتاب، این دفتر رنگ و رو رفته و هزاران چیز کوچک دیگر یک روز برایش ارزشی چند برابر خواهد داشت. شدهام مرد خنزر پنزری داستانهای عمو شلبی. اتاقم را به قبرستان خاطرات این و آن بدل کردهام. لپتاپم را از صفحات وبلاگ این و آن پر میکنم. عکسهای وبلاگ دیگران را ذخیره میکنم و برای روز مبادا نگهشان میدارم! میدانم این چیزها برای شما خندهدار است. اما میترسم. ترسم از این روزهایی است که به یک باره میبینی وبلاگی که ماهها آن را میخواندی جلوی چشمهایت خاموش میشود. در دنیای بلاگرها این چیز عجیبی نیست. ما عادت کردهایم یک شبه یک بلاگر کلی خاطرات خوب ما را با خودش ببرد. آنها که رفتهاند نمیدانند چه کردهاند اما آنها که ماندهاند میفهمند از چه دردی سخن میگویم. درد تهی شدن از چیزی که تا دیروز بود. حالا تماما رفته. حتی جسدی هم برای سوگواری باقی نمانده. من خنزر پنزرهایم را جمع میکنم تا در سوگواری رفتنها با همین عکسها، با همین آهنگها، با همین صفحات ذخیره شده آرام شوم.
+ عکس برای وبلاگ دوست هنرمندی است که سالها پیش در بلاگفای لعنتی برای هم مینوشتیم. دوستی که در کهنه سرباز شکست خورده از او صحبت کرده بودم.
هیچ اجباری به این کار نبود. تو میتوانستی خیلی راحت شب را استراحت کنی. سرت را روی بالش بگذاری و با بستن صفحه وبلاگ من همه چیز را از یاد ببری. اما تو اهمیت دادی. تو تنهایی را حق هیچ کسی نمیدانستی. تو نمیتوانستی بیتفاوت باشی. برای تو یک بلاگر یک انسان بود. یک انسان که حق نداشت شب یلدایش را با غم تمام کند. بلند شدی و با تمام خستگیات آرشهات را برداشتی و یلدای تلخ آن پسرک را بی هیچ منتی به زیباترین خاطره موسیقیاییاش بدل کردی.
+ پریسا، که میدانم این را میخوانی به خاطر تمام خاطرات خوبی که با کلماتت و آرشهات برای من و دیگران ساختی از تو ممنونم.
- ۹۴/۰۶/۲۳