لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

چه خوبه هوا روشنه هنوز!

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

چند وقتیه به پیشنهاد چندتا کامنت دوستانه از هم‌قطارهای وبلاگی برای این پست که می‌گفتن صابون این ارتباط‌های کوتاه باید به تن هر آدمی بخوره، با یکی از همکارهای خانوم طول خیابان مظفر را هم‌مسیر می‌شویم. به اندازه ایستگاه میدان ولیعصر تا چهارراه ولیعصر. از تنها قدم زدن بهتر است. از اینکه با خودت بلند بلند حرف بزنی بهتر است. از غصه تنهایی را خوردن بهتر است. هرچند قدم زدن کنار یک همکار را نمی‌توان با... دیگر از نقشه کشیدن و پنهان شدن و فرار کردن خبری نیست. امروز سه بار از وقتی داخل دفتر بودیم تا زمانی که پیاده‌روی مشترک‌مان در هوای ابری و بارانی شروع شود تکرار می‌کرد چه خوبه هوا روشنه! در حالی که سعی می‌کردم روی کارم تمرکز کنم با خودم می‌گفتم حتما به خاطر طولانی شدن روزها و هوای بهاری و اینها خوشحال است. بار دوم که این جمله را گفت باز هم همین چیزها را تحویل ذهن کنجکاوم دادم. می‌خواستم از کلمات رمزگشایی کنم و معنای پشت‌شان را بفهمم اما وقتش را نداشتم. آخرین بار وقتی داشتیم کنار هم قدم می‌زدیم این جمله را تکرار کرد. تأثیر هوای بهاری و بارانی بود فکر کنم که بالاخره دوزاری‌ام افتاد که منظورش معذوریت‌های دخترانه دیر رسیدن و تاریک شدن هوا و نگرانی خانواده و زنگ‌ها و تماس‌ها و ترس‌ها و... است. کمی برایم از این چیزها گفت. یک لحظه به خودم گفتم دنیای دخترها و نگرانی‌ها و مسایل‌شان چقدر می‌تواند متفاوت از یک پسر باشد. من هیچ‌وقت به تاریکی هوا فکر نکردم. هیچ‌وقت نگران شدن خانواده تا به این حد را درک نکرده‌ام. کاری بوده تماس گرفتم که دیروقت می‌رسم. یازده، دوازده، یک. حس کردم چقدر دیدن دنیا از پشت چشم‌های یک دختر می‌تواند متفاوت باشد! هیچ‌وقت حتی زمانی که سال‌ها پیش فهمیدم دخترها عادات ماهیانه دارند و از نظر فیزیولوژی با پسرها متفاوتند چنین احساسی نداشتم. بعضی مکاشفات آدم‌ها با اتفاقات ساده رخ می‌دهد. مثل امروز که من کمی از پشت چشم‌های یک دختر به دنیا نگریستم. حس عجیبی داشت. یک لحظه نگران تاریک شدن هوا شدم و به همه دخترهایی فکر کردم که دارند به غروب آفتاب نگاه می‌کنند. به رفتن روشنایی از آسمان و اصلا حس خوبی ندارند.

برای دکترا می‌تواند به صورت مستقیم در یکی از دانشگاه‌های خوب تهران ادامه دهد. اما دودل است. نگران اتفاق‌های بعد از این تصمیم. از من خواست راهنمایی‌اش کنم! می‌گفت شما آدم مناسبی هستید. منظم و با برنامه‌اید. فکر کن! من با برنامه باشم. لافکادیوی با برنامه! بعد از کلی صحبت که من یک مهندسم. شما قرار است دکترا بخوانید. باید با افراد مناسب‌تر و نزدیک‌تری که شناخت بهتری از شما دارند صحبت کنید. گفت همه می‌خواهند به نحوی او را برای ادامه تحصیل سوق دهند و خواست من کمک‌شان کنم. من هم گفتم یک چارت برای خودتان ترسم کنید. ده سال بعد خودتان را تصور کنید؛ با و بدون دکترا؛ و بنویسید در زندگی‌تان چه اتفاقاتی افتاده است. بعد نگاه کنید ببینید کدام ویژن آن چیزی است که شما دلتان می‌خواهد اتفاق بیفتد. نتیجه را بیاورید رویش بحث کنیم. نمی‌دانم تا چه اندازه اهل قلم زدن است. تا چه اندازه می‌تواند ویژن ده سال بعدش را درست ببیند. اما دلم می‌خواهد وقتی نتیجه کار را به من گفت حتما در ویژن بدون دکترایش نوشته باشد لذت مادر شدن بدون استرس و نگرانی. کاش بنویسد.  

  • ۹۵/۰۱/۰۹
  • لافکادیو