کفشدوزکها از شهر ما رفتهاند
شمس تبریزی میگوید: صد هزار درم، با من خرج کنی، چنان نباشد که حُرمت سخن من بداری! همین و بسمالله.
تا مریم را درد زایمان پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد. او را درد به درخت آورد، و درخت خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید، و اگر درد نباشد، عیسی هم، از آن راه نهایی که آمد، باز به اصل خود بپیوندد الا ما محروم مانیم و از او بیبهره(1)
بگذارید در ابتدا شما را به جایی ببرم به خیلی سال پیش یا بهتر بگویم خیلی قدیم... در وادی نعمان، کنار سرزمین عرفات (طبق عقیدة ابن عباس) یا در محلی به نام «دهناء» در سرزمین هند، آن جایی که حضرت آدم (ع) از آسمان به زمین فرود آمد و یا به قول «کلبی» جایی در میان مکه و طائف، خداوند پشت آدم را بمالید و تمامی فرزندان و نسل او ـ که به تدریج تا پایان عالم زندگی خواهند یافت ـ به صورت ذرهها بیرون آمدند. بدین ترتیب که نخست دست بر پهلوی راست آدم کشید و ذرههای سپید بسیار که به مروارید مانند بودند، به در آورد (= اصحاب یمین) و گفت که اینان نیکبخت و اهل بهشت اند؛ سپس دست بر پهلوی چپ آدم کشید و ذرههای بسیار بیرون آورد (=اصحاب شمال) و فرمود که ایشان تیره بختان و اهل دوزخاند. آن گاه ذرهها را مخاطب ساخته و فرمود: «الست بربکم؟» یعنی آیا من خدای شما نیستم؟ همان خدای یگانهای که پیامبران را میفرستد تا عهد او را به شما بیاموزند و با شما پیمان بندند و برای شما کتابها میفرستند تا راهنمایتان باشد.(2)
برویم سراغ حرفهای خودم. من هیچ تجربهای از اولین لحظههای آدم بودن ندارم. این خیلی بد است. تو هیچ وقت خاطره ملموسی از لحظههای اول آدم بودنت نداری... از اولین لحظات که هیچ... تو سالهای ابتدایی عمرت را هم به خاطر نداری و این خودش گم کردن بخشی از هویت است. بخشی از هویتی که تا سالهای پایان عمرت پوشیده است. اینکه تو هیچوقت نمیفهمی با چه دشواریای پا به این دنیا گذاشتهای. مادرت چه دردی را تحمل کرده است. جایی خواندم که انسان تا 45 واحد درد را میتواند تحمل کند اما مادرها در زمان تولد 57 واحد درد را احساس میکنند که معادل شکستن 20 استخوان به طور همزمان است! هیچوقت نمیفهمی چه راه درازی را از عالمهای پیش آمدهای تا به این دنیا برسی...که از اسمش هم حقارت میبارد. و وقتی که بزرگتر شوی و کمی دانایی بر روی جوهره وجودیات نقش ببندد میفهمی چندین هزار سال از دست رفته دیگر را نیز باید به آن سالهای ابتدایی عمرت بیفزایی... شاید چیزی حدود دو هزار سال در عالم ارواح و نمیدانم چندین و چند سال در عالم ذر! راستی اصلا حکمت این به خاطر نیاوردن چیست؟ ما را از ریشه نسیان نام نهاد و خود در عالم ذر با ما عهدی بست و حالا وقتی به دنیا میآییم همه چیز از خاطرمان رفته! و چه حرجی است بر کسی که به خاطر ندارد؟ دوستی میگفت ما حتی جسم خویش را هم از آن دنیاها ودیعه داریم و آنجا تمام چیزهایی که در این دنیا با خود آوردهایم به ما داده شده... چه استعدادهای فکری و چه جسمانی. این را در بحثی که راجعبه فیلم " تو جک را نمیشناسی"(3) در زمستان سال پیش داشتیم مطرح کرد. فیلمی که آن روزها مدام ذهنم را پر کرده بود با سوالهای بیجواب! داستان فیلم از این قرار بود که جک دکتری بود موافق اتانازی(4) در واقع به بیمارانی که هیچ راه درمانی نداشتند و در زندگی جز رنج و درد هیچ چیز عایدشان نمیشد کمک میکرد با تحمل درد کمتری دنیا را ترک کنند. آن روزها با دیدن چهرهها و حرفهای آنها در فیلم تا حدودی با اتانازی موافق شده بودم و هنوز هم نتوانستهام خودم را متقاعد کنم چطور چنین آدمهایی مجبور به زندگی در چنین وضعیتی هستند... آن روزها حرفم این شده بود در بحثهایمان در کافه دانشگاه که ما حق انتخاب برای زندگی کردن را نداشتهایم کاش حق انتخاب در زندگی نکردن را داشته باشیم.
امشب شب عجیبی است برای من... احتمالا برای کسانی که به تو نزدیکتر هستند شب خیلی عجیبتری خواهد بود. برای مادرت که ماهها موسیقی قلبش لالایی تو بوده است و پدری که چشمش در راهروهای بیمارستان در انتظار دیدن دست و پاهای نحیفی است که حمایت او را میخواهد... آغوش مادر را... موجودی که نهال کوچکی است در باغ زندگی که هنوز باغبان باید از سرما و گرما محافظتش کند.... هنوز آنقدر کوچک است که تحمل کمترین فشارها و سختیها را ندارد و تنها راه ابراز وجودش گریه است! تنها راه درخواستش برای حمایت دیگران... و چه دیدنی است مادری که وقتی سالها برای نماز صبح هم به سختی بلند میشده و تو در خانه شاهد بودهای چقدر خوابالو است! به یکباره تمام شب را با چشمان باز میخوابد! و انگار هر لحظه با کوچکترین درخواست تو خوابش آشفته میشود! تو متولد شدهای... و همین حالا تمام خاطرات تو از عالمهای پیش از دنیا از خاطرت خواهد رفت و تو نخستین اشک ندامت را برای پا گذاشتن به این عالم در آغوش مامایت خواهی ریخت... و نام تو انسان خواهد شد تا فراموش کنی گفتههایت را و قولهایت را.
1: نوشته ابتدایی از "فیه ما فیه" مولوی... فکر میکنم تنها راه زایش و مبدا هستی بودن مادر شدن نیست... ما همهمان مادران عیسی خویشیم.
2: از دایرهالمعارف طهور.
3: فیلم You Don’t Know Jack با بازی آل پاچینو محصول 2010
4: اتانازی یا هومرگ یکجور خودکشی با مجوز است که این روزها تنها در معدود کشورهایی مثل سوئد امکان انجامش وجود دارد و البته مخالفان سرسختی هم در دنیا دارد.
5: احتمالا تا این لحظه دیگر برای بار پنجم دایی شدهام! خواستم مطلبی مثل این پست ناسرباز -خدا هر جا هست حفظش کند- بنویسم اما دل من چون او خوش نبود! خواستم هبوط شریعتی را باز کنم بنشینم بخوانم: "ذرات همه برجا خشک شده بودند و سراپا تا سرگوش که ناگهان صدای زلزله مانندی که عدم را به رعشه افکند از جایگاه نور برخاست: «من پروردگار شما، خداوندگار شما نیستم؟» ذرات یکصدا: -چرا! چرا! این چرا از عمق نهاد هر ذرهای برخاست و صدا خاموش شد و سکوت" و بعد چشمهایم را ببندم و به عهد تو فکر کنم! اما دردی هست در آدم که التیام نمییابد! درد بودن و چرایی بودن که خیلی زود با آن آشنا خواهی شد. این درد دلیل نوشتن من شد... به بهانه بودن تو. آرزوی من برای تو بر روی کاغذ ساده است و در زندگی دشوار... عالمی را در دانه شنی دیدن/ و آسمانی را در گلی وحشی/ بیکرانگی را در کف دست خود داشتن/ و ابدیت را در فاصله ساعتی."ویلیام بلیک"
***
شش سال پیش شهریورماهی این متن را در شب تولد امیرحسین نوشتم. امسال به کلاس اول میرود. پیر شدیم نه؟ در کنار اینکه آن زمانها چقدر بیشتر میخواندم و چقدر بیشتر دوست داشتم خواندههایم را در متن به رخ بکشم! چقدر سوالهای بهتری داشتم! این روزها سوالهایم کوچک شدهاند. دنیایم کوچک شده است. شب عجیبی بود. از فردایش خانواده ما به جای 13 نفر 14 نفره میشد. امروز 15 نفریم. یک انسان دیگر قرار بود به این جمع اضافه شود. یادم هست همه بیدار بودیم تا اینکه خبر دادند به دنیا آمد. اسمش امیرحسین شد. امروز پیمان در میان بازی کوئیز برایم نوشت روز موعود رسید. فردا به بیمارستان میرویم. اینجا گفته بودم که پیمان قرار است بابا شود. خوشحال شدم. خندیدیم و هر چه تلاش کردم بازی را بهش ببازم نشد:) فردا محمد یاسین به دنیا خواهد آمد. پایش را در جغرافیای ایران روی زمین خواهد گذاشت. در شهری دود گرفته که راننده تاکسیهایش اعصاب ندارند و کارمندهایش نیم ساعت مفید کار میکنند. در جایی که سرانه مطالعهاش کمتر از 15 دقیقه است. نمیدانم آینده نسل محمد یاسینها و امیرحسینها به کجا خواهد رسید. من هنوز به همان شعر عجیب ویلیام بلیک فکر میکنم. بچه که بودیم وقتی کفشدوزکی در حیاط یا میان سبزیهایی که مامان خریده بود پیدا میکردیم میگذاشتیمش رو دستمان و دعا میکردیم برود روی انگشت اشارهمان. بعد چشمهایمان را میبستیم و در دلمان به چیزهایی که میخواستیم فکر میکردیم. آبجی بزرگه گفته بود به آرزوهای واقعیتان فکر کنید. آروزهای خیلی خیلی خوب. اگر کفشدوزکها از روی انگشت اشارهتان بالا بروند و پرواز کنند آرزویتان را با خودشان میبرند و آن آرزو برآورده میشود. این روزها آرزوی واقعیام را یافتهام اما دیگر میان سبزیهای مامان کفشدوزکی نیست.
- ۹۶/۱۰/۱۶