لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

یک مشت سرخ پوست خوب(2)

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ

در روایت‌ها آمده است که سرخ‌پوست‌ها خیلی احساساتی هستند. آن‌ها برای هر کاری وقت تلف می‌کنند. گاهی اوقات می‌نشینند در علفزار و ساعت‌ها به صدای باد که در درختان می‌پیچد گوش می‌کنند. به کارهایی که یک قورباغه می‌کند توجه نشان می‌دهند. اسامی مضحکی دارند و اصلا نمی‌فهمند مردی که در دستش تفنگ دارد قوی‌تر از سرخ‌پوستی است که تبر دارد! در روایت‌ها چیزهای دیگری هم نوشته شده مثلا اینکه بعضی اوقات سرخ‌پوست‌ها با ارواح سرخ‌پوست‌های مرده صحبت می‌کنند. از آن‌ها برای برطرف کردن مشکلات‌شان کمک می‌خواهند و در بعضی مواقع هم ارواح سرخ‌پوست‌ها به کمک‌شان می‌آیند!

کتاب را بستم. همه بلند خندیدیم. یکی از بچه‌ها گفت به سلامتی جک سرخ‌پوست‌کش. همه زیادی خورده بودیم. شب خوبی بود.

آخرینشان همان دوتا بودند. زیر یک درخت غافلگیرشان کردیم. اسم‌شان را روی درخت حک کرده بودند."گاو نشسته"و"اسب دیوانه". اسم‌های مزخرفی داشتند. شما همچین اسمهایی روی بچه‌هایتان می‌گذارید؟ من که نمی‌توانم تصورش را هم بکنم. از دو قبیله مختلف بودند. یاد گرفتن زبان‌شان تنها کاری بود که بعد از تماشای کشته شدن آن همه سرخ‌پوست از دستم برمی‌آمد. بهشان گفتم فقط یکی زنده خواهد ماند. هر دو مبهوت بودند. من و جک و چند نفر دیگر بودیم. جک مثل دیوانه‌ها شده بود. سر همه داد می‌زد. تبرهایشان را بهشان پس داد و فریاد زد: بچه‌ها شانس‌تون رو امتحان می‌کنید یا نه؟ برای شکار خرگوش و خرس به آن نواحی می‌رفتیم. خیلی وقت بود که دیگر سرخ‌پوستی آن طرف‌ها نبود. جک همیشه از آن‌ها متنفر بود. سرخ‌پوست‌ها تسلیم شده بودند. معلوم بود. باید هم این‌طور می‌شدند. من ترسیده بودم. می‌‌خندیدم تا جک نفهمد. همیشه همین کار را می‌کردم. همیشه بخصوص وقتی که می‌ترسیدم. اما جک ‌فهمید. به خاطر همین سرخ‌پوست برنده را کشت. هدف‌گیریش فوق‌العاده بود. بعد هم تف کرد روی زمین و پرید پشت اسبش. وقتی بچه‌ها داشتند با شلیک هوایی شادی سرخ‌پوستی‌شان را تکمیل می‌کردند سرم داد زد که: سرخ‌پوست بد سرخ‌پوستیه که نمی‌دونه کی باید بمیره سرخ‌پوست خوب هم هیچ‌وقت زنده نبوده.

شب با هم بودیم. من چند دقیقه‌ای از در پشتی رفتم بیرون تا تفاله غذا را دور بریزم. وقتی برگشتم سلاخی شده بود. توی خواب. تبر بدجور توی گردنش گیر کرده بود. روی تخت نشسته بود و داشت تبر رو با دست می‌کشید بیرون. من ترسیده بودم. مثل همیشه. عقب عقب رفتم و افتادم روی زمین. جک خیلی نترس بود. گمون کنم اگه تبر از گردنش بیرون می‌اومد می‌‌رفت دنبال طرف. آخه اون رو سر و وضعش خیلی حساس بود. آدم که با یه تبر تو گردنش سر و  وضع خوبی نداره؟ وقتی خسته شد افتاد روی تخت. رفتم بالا سرش. مردمک چشماش هنوز تکون می‌خورد. ده دقیقه‌ای خرخر کرد. منم زل زده بودم بهش. بعد مرد. هنوز دستاش رو به تبر گرفته بود. وقتی خواستم دستاش رو کنار بدنش بذارم چشمم به دسته تبر خورد. روش حک شده بود "اسب دیوانه"!

همون تبر بود مطمئنم. چون خودم اون روز تبرهاشون رو گرفتم و جفتشون رو گشتم. چیزی همراهشون نداشتن. به جز تبراشون. روح سرخ‌پوسته اومده بود سراغ جک. یا عیسی مسیح. جک هیچ‌وقت دعا نمی‌کرد. حتی کلیسا هم نمی‌رفت. فکر کنم واسه همین این بلا سرش اومد. همیشه من رو مسخره می‌کرد که قبل خواب دعا می‌خونم. بهش می‌گفتم همین دعا چندبار تو تیراندازی‌ها منو نجات داده. اونم همیشه جواب می‌داد منو هفت‌تیرم نجات می‌ده. تازه اگرم نده دولول‌ام هست. اون شب هیچ کدوم کمکش نکردند. شب تبری بدی بود.

- شما که نمی‌خواهید برای کشتن یک مشت سرخ‌پوست من را به زندان بیندازید کلانتر؟ هان؟ همین سال گذشته دولت صدهزار تا از اونها رو کشت. ما فقط خواستیم کمکی کرده باشیم.

***

در روایات آمده سرخ‌پوست‌ها جنگجویان ماهری هستند. آن‌ها می‌توانند با دست خالی هم یک بوفالو را شکار کنند. سرخ‌پوست‌ها عادت‌های عجیبی دارند و اسم‌های مضحکی هم روی خودشان می‌گذارند. عامه مردم خیال می‌کنند آن‌ها بدوی و وحشی هستند اما برخلاف این باور عمومی سرخ‌پوست‌ها مردانی صبور و شجاع هستند که دوست دارند در صلح زندگی کنند. قانون برادری تنها قانون بین قبایل سرخ‌پوستی است. آن‌ها هیچ‌وقت از خون برادرشان نمی‌گذرند.

کلانتر و همکارانش مدت‌ها در پی قاتل جک گشتند. آن‌ها به پای همان درخت بزرگ برگشتند و به خوبی آن اطراف را جست‌وجو کردند. اما جز قبر سرخ‌پوستی که رویش یک تبر بود و همین‌طور اسامی حک شده روی درخت به چیز دیگری نرسیدند. جنازه‌ی سرخ‌پوست دیگر هیچ‌وقت پیدا نشد. البته روی درخت درست زیر اسم دو سرخ‌پوست عبارت دیگری هم حک شده بود: "اگزی باچی".

+ قسمت اول داستان را از اینجا بخوانید.

+ فاطمه، لافکادیو تو را به خاطر این شجاعت تحسین می‌کند. تو روزی از آقای جدی هم بهتر خواهی نوشت.

+ امروز سرقرار نیامد.

  • ۹۴/۰۵/۳۱
  • لافکادیو

نظرات  (۴)

اون لینک قسمت اول داستان رو درستش کن. هنوز به آدرس قبلی وبلاگته، غر نه لافکادیو.
خوبه این جنس پست ها میون وبلاگ گردی. حس و حال دیگه ای داره، خصوصا آدمای با حوصله ای مثل من که خوندن رو خیلی دوست دارن. اما نمی رن دنبالش. باید بیاد به سراغشون...
پاسخ:
درست شد:-)
پس از این به بعد میاد سراغت...
+نه تو آخرین پستش نوشته بود که سرش شلوغه :))
پاسخ:
:)
چقدر جالب بود این پست..
فاطمه جان کلن خوب می نویسه خیلی خوب
پاسخ:
فاطمه خانم با شما هستند.
فکر کردم گفتی اون سایتِ بقیه ی قسمت ها رو تو ارشیوش نداشت؟!
اینو دوباره نوشتی؟!

پ.ن2 : ممنون :))
پ.ن3 : خیلی بده ! حسِ بدی داره به نظرم .. انگار بعدش ادم فکر میکنه که منتظر کی بوده؟! یه غریبه؟! که از کنارش رد میشه؟! سرِ یه ساعت خاص؟! به فکرِ تو رسید اینا؟

چون به فکر من رسید!
پاسخ:
یه کامپیوتر خیلی قدیمی گوشه اتاق دارم. یادگار روزهایی که تو بلاگفا مینوشتم. اونجا پیداش کردم.
+خواهش میکنم. مرد جدی سراغت نیومد؟
+اینا و چیزهای دیگه...