یک گلدان هم برای مادر امیر!
مادرهای ما دهه شصتیها، همان مادرهایی که سالها با دست رخت چرک شستهاند، همانها که سوادشان کم اما معرفتشان زیاد است، همانها که چندین و چند بچه را از آب و گل درآوردهاند و در جمع فامیل همه روی اسمشان قسم میخورند. همانها که یک مجلس هفتاد هشتاد نفری را در خانه راه میانداختند و مهمانها دست به دهان میماندند که چه کسی همه این غذاها و چای و میوه و مخلفات شب چره را مثل باد میبرد و میآورد، همانها که هنوز هم نمیدانند فمینیست اختراع کدام ذهن بیماری بوده است! اما عشق و جوانی و جانشان را برای بچههایشان گذاشتهاند. آن مامانها را نمیتوان شناخت. نمیتوان فهمید دلشان چه چیزی میخواهد. هر چه بپرسی و اصرار کنی میگویند شما که سر و سامان بگیرید من خیالم راحت میشود. میگویند لیلا که درسش تمام شود برود سر زندگیاش و نوههایم را ببینم و شما خوش باشید برایم کافی است. باید یک گوشه بنشینی و پنهانی حواست پیشان باشد تا بفهمی در کدام خلوت چند دقیقهای سراغ آن دوست داشتنیهای کوچک و یواشکیشان میروند. مادر من عاشق گل و گیاه است. عاشق درخت و سبزه و طبیعت. عاشق گلدانهایش. سخت نیست در مورد مادر من این را بفهمی. کافی است اول صبحها و آخر شبها حواست باشد که میرود به پشت بام و سراغ گلدانهایش را میگیرد. دو ماه پیش بود فکر کنم. آذرماه. سرما یک باره دیوانهوار وسط پاییز چند روزمان را زمستان کرد. مادر حواسش پی لباس ما و گرمای خانه و اینها رفت. یک روز صبح که به پشتبام رفته بود دید همه گلهایش سوختهاند. یادم هست قرار بود برای گلدانها نایلون بخریم. دیر شد. چون مادر همیشه آخرین اولویت خانه است. امروز وسط برگشتن از باشگاه وقتی این گلدانها را دیدم یکهو یاد مادر افتادم. یاد این دو ماهی که دل و دماغی برایش نمانده است و با بافتنیها سرش را گرم کرده تا شاید بهار بیاید و گلدانهایش دوباره جان بگیرند. برایش این شمعدانی را خریدم و وسط راه به آبجی کوچک تحویلش دادم تا برسد به دست مامان دلتنگی که باید دو ماه دیگر چشم انتظار بهار بماند تا پیچکهایش جان بگیرند و حسن یوسفهایش دلبری کنند.
+ در مورد امیر که باهاش چندماهی تو محل کار سابقم همکار بودیم اینجا نوشته بودم. امروز تو تلگرام بهم پیام داده بود. عکس تلگرامش یه صفحه سیاه، یه شمع و کلمهی "مادر..." بود. من آدم خوبی برای لحظات سخت دیگران نیستم. من آدم خشک شدن و فکر کردن به اینم که چه کلمهای ارزش اینو داره که اون لحظه پر درد طرف مقابل رو به سخره نگیره و هیچ کلمهای برای از دست دادن مادر جوابگو نیست. خواهرم گفت اگه این وقت شب بعد این همه مدت جدا شدن به شماره تو پیام داده حتما کسی نبوده که باهاش حرف بزنه. شاید آخرین نفر لیستش بودی. ترسیدم. اگه آخرین نفر لیستش باشم؟ بهش پیام دادم و خبر درست بود. مادرش بعد 17 سال جنگیدن با سرطان ماه پیش فوت کرده بود. هنگ کردم! تو جواب پیام اتفاق، اتفاق افتاده... چی باید بنویسی؟ کدوم استیکر مسخره تلگرام رو بفرستی براش؟ تلفنم رو برداشتم و شمارهاش رو گرفتم و صدای خوبش رو که همیشه بهش گفته بودم باید بری تست بدی و خودت رو وارد کار گویندگی کنی دوباره شنیدم. یه کم از بیماری مادرش پرسیدم یه کم نصیحتای مزخرف کردم و تهش که گفت کلا دیگه اعتقادی به عدالت و این دنیا و اون دنیا ندارم گفتم حق داری. چی میگفتم؟ شما باشین برای یه پسر 20 ساله که تو 17 سال زندگیش درد کشیدن مادرش رو دیده چی میگفتین؟ قسمت؟ سرنوشت؟ تقدیر؟ مرگ حقه؟ چی؟ آزمون الهی؟ گفتم حق داری. این دنیا پره از این بی عدالتیا. نیم ساعتی حرف زدیم. گفت دیگه نمیدونستم با کی حرف بزنم. به شما پیام دادم. انقدر دردامون زیاد شده که آدما هم حوصلهی دردای همدیگه رو هم ندارن دیگه! گفتم خوب کاری کردی. بحث رو بردم به خاطرات محل کار سابق. یه کمی خندیدیم. همین که خندههای تلخ و خستهاش رو شنیدم یه کم سبکتر شدم. بیست بار بهش گفتم هر وقت خواست باهام تماس بگیره و شماره کاریم رو بهش دادم. خداحافظی که کردم دیدم روبروم پست بالا تو صفحه ورد نوشته شده.
- ۹۵/۱۱/۱۰