لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دل کندم. باید مسئولیت همه چیز رو خودم گردن می‌­­­گرفتم. چمدون رو برداشتم گذاشتم صندوق عقب. سوار شدم. مامان کنار ماشین بغض کرده بود. شیشه رو دادم پایین. فایده نداشت. پیاده شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نمی­رم شهید بشما...خندیدم و سوار شدم و بغض اون بیشتر شد. تو آینه عقب قایمکی نگاش می­کردم. ناامید برگشت تو کوچه. به خودم گفتم لازم بود. باید این کار رو می­کردی. اینطو موقع‌­ها همه کائنات می­خوان یه جور ناجوری رنگیت کنن! رادیو آهنگ "ستایش" شهاب مظفری گذاشته بود... من برم هیشکی تنها نمیشه... بغض ابری برام وا نمیشه... طفلکی مادرم بعد من حتما افسرده میشه... یه عییییییی خدااااااا گفتم گازش رو گرفتم. تو این سی و اندی سال فهمیدم کائنات تغییر رو دوست نداره. اگه بخوای چیزی رو عوض کنی همه انرژی دنیا میخواد بترسونت که این بلا رو سر خودت نیار. حتی رادیو آوا! اما همه رشد و پیشرفت و آدم شدن ما به تغییر کردن تو زندگی­مون بستگی داره. به اینکه بلند شیم و تمام اون شرایطی که همه چیز رو برای ما ساده کرده بریزیم دور و شروع کنیم به پذیرش درد تغییر. مگه غیر از اینه مادرها این آفریننده­­‌­­های جاویدان با تحمل درد، معجزه خلقت رو به دنیا هدیه میدن؟ باید درد رو بپذیرم. باید درد رو بپذیریم. درد نپذیرفته شدن. دوست نداشته شدن. درد تحقیر شدن. درد اخراج شدن. درد بی­‌پول بودن و دیدن بساط دستفروش میدون ولیعصر و خشک شدن جمله اینا چند؟ تو گلوت وقتی یادت میاد تمام موجودی حسابت فقط برای کرایه این ماه که تا فردا باید برای صاحبخونه ریخته بشه کافیه. باید درد بکشی. درد بلد نبودن آشپزی و تماس تصویری گرفتن با خواهر و خواهرزاده‌­ها که بهت بگن چطور کته برنج درست می­کنن؟ اگه می­خوای بزرگتر بشی باید وسعت دردهات رو بزرگتر کنی. باید زخم کوچیک گوشه ناخنت رو بگیری و به وسعت تمام بدنت بزرگش کنی. نه یک دفعه. کم کم. نباید یک روز بدون درد رو بگذرونی. یک روز بدون درد یعنی روزی که تو چیزی به این دنیا اضافه نکردی و دنیا هم چیزی به تو اضافه نخواهد کرد. یک فاصله طلوع تا غروب گذشته و تو امتیاز این مرحله رو از دست دادی. اینطور میشه که شب وقتی میخوای بخوابی به خود اون روزت بدهکاری. اینطور میشه که خوابت نمی­بره. افکار بهت هجوم میارن. توی دادگاه خودت محکومی و قاضی هم خودت هستی. چی بدتر از این؟ من شروع به تغییر کردم. شروع به پذیرش این درد. نمی­دونم اینکه این تغییر رو از اینجا شروع کردم خوبه یا بد. ولی این راه حلی بود که من بهش رسیدم. مادرم سپر بلای من تو زندگی بود. اجازه نمی‌­داد درد بکشم. خودش رو فدای ما کرده بود. فدای من کرده بود. روزی نبود که غذای گرم و خونگی نخورم. روزی نبود که چایی تازه دم و میوه قبل از رسیدن من به خونه برام آماده نباشه. هیچ­وقت نشد که دردم رو بفهمه و تمام داشته‌­هاش رو برام وسط نذاره. که بدون اینکه حتی بهش بگم کل پس­‌اندازش رو که کفاف ویزیت دکتر رفتن‌­های خودش رو هم نمی‌­داد برای من نریخته باشه. و بعد وقتی بپرسم پات چطوره؟ پنهون کنه که چند ماهیه دکتر نرفته... باید از این همه عشق از این همه محبت از این همه فداکاری که جوابش رو نمی­تونستم بدم که به خودم بدهکارم کرده بود فرار می­کردم تا بتونم خودم رو پیدا کنم. باید مستقل می­­شدم. باید مسئولیت تمام زندگیم رو به عهده می­گرفتم. حالا هر شب با مادرم حرف می­زنم. مثل قبل نیست. بهش هربار میگم که دوستش دارم. بهش میگم که چقدر خوبه همین که دارمش. بهش میگم که حواسش به خودش باشه که سلامت بودنش برای من مهم‌­ترین چیزه و اونم میگه شما خوب باشین من حالم خوبه. برای فهمیدن قدر و ارزش بعضی چیزا باید کمی فاصله بگیری ازشون. هیچ­وقت فکر نمی­کردم وقتی خودم می­رسم خونه بتونم موکت ببرم و آب جوش بذارم و چایی دم کنم و میوه بشورم و بعدش کارای خودم رو انجام بدم و حواسم باشه شام چی می­خوام درست کنم و چی دارم و ندارم و برای فردا ناهارم هم حواسم باشه چی می­خوام ببرم سر کار. کنار همه اینها با صاحبخونه سر قطع بودن تلفن و با مدیر ساختمون سر گرفتن یه جای پارک سر و کله بزنم. اینا تازه میشه دغدغه­‌های فکری کوچیک یه زندگی مستقل. اگه چند وقتیه که وسعت دردهاتون کم شده و حس می­‌کنید آرامش کسل کننده‌­ای تو زندگی­‌تون داره پرسه می­زنه یعنی دارین تو مرداب روزمرگی­ فرو میرین. یعنی باید زودتر دست بندازین به هر شاخه‌­ای از درخت زندگی که می­تونین و خودتون رو برگردونین به جریان رودخونه تغییر. رودخونه‌­ای که سراسر درد و زخم و رنجه. اما خوشی لذت­‌های گاه و بی­گاهش... لذت رشد و شدنی که آدم رو به چیزی بهتر از اون چیزی که بوده بدل می‌­کنه. آرامش و اطمینان­‌تون قبل به خواب رفتن­‌های شبانه­‌تون، خنده‌­های از ته دلتون وقتی می­دونین معلوم نیست کی دوباره بشه اینطور از ته دل خندید، همه اینها می­ارزه به آرامش روزمرگی و روزمررگی.

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۲
  • لافکادیو

روی استیکی نوت جلوی دستم روی میز نوشتم جمع کل اقلام 440.28 کیلوگرم و زیرش یه خط بلند مشکی کشیدم و زیر اون خط نوشتم جمع داده شده در جدول 445.28 کیلوگرم. کنار این دو تا عدد و خط بین‌شون دقیقا عمود به این نوشته‌ها نوشتم jobbank و گوشه پایین برگه سمت راست نوشتم تصادف هم میاد سراغت و یه تیک کنارش گذاشتم! انگار برگه زرد رنگ و رو رفته برگه رمز همه مشکلات این روزها باشه بهش خیره میشم و فکر می‌کنم چی بوده تو زندگی ما که واقعیت الانمون با حقیقتی که باید باشیم هزاران کیلو اختلاف پیدا کرده. چی کم شده که همچین بلاهایی سرمون اومده؟ چی رو گم کردیم؟ با دکتر صحبت می‌کنم که به لی بگه تا با وانگ صحبت کنه و وانگ از چین به رضایی پیام بده که فردا برنامه اوکی هست و ما از اصفهان بالاخره بار کنیم کالا رو. حرص می‌خورم که ساعتای شخصیم چرا باید تلف بشه برای این برنامه‌ها بدون اینکه چیزی براشون دریافت کنم. مثل همیشه اینم یه حس زودگذره و دوباره میرم تو فکر که اون باید به اون زنگ بزنه و اون یکی به من و من به رضایی و رضایی به نفر N ام و من به باربری و باربری به راننده و راننده به من و من به نفر Nام و راننده به نفر N ام و در نهایت کار تموم بشه. حقیقتش اینه این مشغولیت ذهنی تنها جاییه که من توش این روزها آرامش دارم. حتی خوشحالم که اینطور به اتفاقات دیگه این چندوقت فکر نمی‌کنم! قبل‌ترها اینجا هم آرامش داشتم ولی الان که دارم می‌نویسم مثل این می‌مونه که می‌خوام یه فیل رو تو یخچال جا بدم. می‌ترسم چی باید بگم. از چی بنویسم. به کامنت آخری که برام گذاشتین نگاه می‌کنم: "دیگه مطمئن شدم که تو مُردی، تمام شدی در لحظه‌ای از این لحظه‌های سخت و تلخ!" و چندتا کامنت قبل‌تر که یکی دیگه نوشته نکنه تو هم توی یکی از اون اعتراضات و اتوبوسا و هواپیماها و قطارها و ماشینا و بیمارستان مسیح دانشوری و غیره بوده باشی؟ یه کم تو فکر میرم و باز نگام برمیگرده به مجسمه کوچیک فرشته‌ای که اونورتر روی میز کارم نشسته و یه شمع دستشه و زل زده منو نگاه می‌کنه.

نگین نصیری با یه حالت لوس طوری داره اونور تو پادکست کارنکن با خنده میگه که آره هیچی نفروختیم و بابام اومد پول سالن اجتماعاتی که تو کامرانیه اجاره کرده بودیم رو داد و ما هم هرچی ساخته بودیم برداشتیم بردیم خونه اون عمه‌ام که خارج از کشوره! گذاشتیم و رفتیم خونه اون یکی که خالی بود دو هفته لش کردیم و فیلم دیدیم و بعدش فکر کردیم بریم بررسی کنیم چرا شکست خوردیم! بلند میگم WTF. و میخندم و میگم شکست؟ بعد زود خنده‌ام از روی لبام محو میشه و به خودم میگم درست میگه. شکست همینطوره. یعنی بالاخره باید از یه جایی که منبع امن و آرامش و حمایته که اسمش میشه خانواده دستت رو بگیرن و بلندت کنن و بفرستنت تو غار تنهایی که فکر کنی و جون بگیری و دوباره شروع کنی. اصالتا این اسمش شکسته. هر چند من هیچ وقت نفهمیده باشمش که داشتن اون منبع الهام و آرامش و حمایت چطور هست و چه حسی داره داشتنش. پادکست رو خاموشش میکنم و به حیاط کافه 65 فکر می‌کنم و به زمستون همین امسال... به اینکه سردش بود و سردم بود. نشستیم اون گوشه زیر درخت. اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم و تو همون لحظه‌ها به خودم گفتم من چرا سیر نمیشم از گفتن و شنیدن این دختر؟ بعد یه دفعه به خودم اومدم و ترس برم داشت و به خودم گفتم اون چطور؟ نکنه از من سیر بشه؟ استیکی نوت رو از جلوی دستم میذارم کنار و فکر می‌کنم به امسالی که گذشت. سال خوبی بود برای من. کارهای خوبی انجام دادم. کارهایی که خیلی وقت بود باید شروعشون میکردم. خداروشکر. بهتر از سال 97 بودم. این اواخر رو هم فاکتور می‌گیرم و آیه یاس خوندن رو میذارم برای باقی. سال 99 می‌خوام جدی‌ترین سال زندگیم رو شروع کنم. می‌خوام واقعا دست به کاری زنم که غصه سرآید. نه کرونا و نه خطای انسانی عمد و غیرعمد و نه خارج شدن قطار از ریل و نه تورم و نه گرونی و نه اختلاس و زد و بند و پارتی بازی و نه هیچ چیز دیگه هم نمیتونن جلوم رو بگیرن. 99 اون سالیه که آخرین سالیه که من قول دادم اینجا بنویسم. اگه یادتون باشه تولد هکلچه پریسا بود که یه متن نوشتم تا 1400... تازه سال بعد همون سالیه که تو این پست سال پیش بهتون قول دادم بهتون دو سال بعد بگم ماجرای اون اما رو... سال بعد به قول‌هام وفا می‌کنم و فرمون تمام زندگیم رو دست می‌گیرم.

بذارین تهش از قرنطینه بگم. راستش برای من قرنطینه معنایی نداشته. من تمام این مدت راس 8 و ربع دفتر بودم و 3 و نیم بیرون زدم. فقط روزانه 20 بار دستام رو شستم و فهمیدم آرنج آدمی چقدر میتونه کار انجام بده و تواناییاش چقدر زیاده. یه مدت هم تا قبل اینکه تو آسانسور دفتر، استیکی نوت بذارن که دکمه ها رو بزنیم سعی میکردم با سه تا قلق‌گیری سعی کنم با گوشه کیف دستیم دکمه طبقه درست رو بزنم. دست نزدن به صورت هم کمک کرد عضلات پنهان صورتم رو پیدا کنم که چطور بدون دخالت دست با لپ راستم زیر چش چپم رو بخارونم! غیر از اون قرنطینه کردن جسم که کاری نداره، مهم قرنطینه کردنه کله صاب مرده است. با کله‌ای که نمی‌تونه از فکر کردن بهش دست برداره چیکار کنیم؟ از همه اینا که بگذریم ما همینیم که دارین میبینین. آدمای خودخواه و فرصت طلب و دروغگو درست مثل همون چیزی که سرجان ملکم نوشته: "دروغگویی و دورویی ایرانیان ضرب المثل است و خود اهالی مملکت نیز از این معنی انکار ندارند." ما همینیم! انقدر بلوا و آشوب نکنید. انقدر شلوغش نکنید. انقدر خودتون رو جرواجر نکنید. انقدر شعار و سخن بزرگان استوری و توئیت و استتوس و بلاگ نکنید! خسته نمیشین؟ ما همینیم دیگه. نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر. یه جایی تو بادبادک باز خالد حسینی از زبون شخصیتش نوشته بود که بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می‌فهمی چه می‌گویم؟ مأیوسانه آرزو کردم کاش می‌فهمیدم و گفتم: نه، باباجون!

بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی. حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی حق را از انصاف می‌دزدی. می‌فهمی؟

از ما هم سال‌ها پیش دزدی شده. عشق رو از ما دزدیدن. و ما دیگه بلد نیستیم چطور باید عشق بورزیم. بلد نیستیم چطور به قامت یک عمر عاشق چیزی باشیم. بلد نیستیم چطور عشق رو تو دستامون نگه داریم. از ما عشق رو دزدیدن و حالا ما یک عمر توی این مملکت زار می‌زنیم و با دروغ و دزدی از این و اون دنبال اینیم که عشق از دست رفته‌مون رو پیدا کنیم. همینه که شاملو تو این سرزمین میگه عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. این میشه که ما نمی‌تونیم تو قرنطینه بمونیم. چون قرنطینه نام دیگر عشق است.

+ ارادتمند همه اونهایی که این چندماه کامنت گذاشتن و حال احوالی از این کمینه پرسیدن. ملالی نیست جز دوری گاه به گاه خیالی خوش که دلمان را سیرِ چند ساعت گفتگوی بی‌منت در کافه‌ای دنج بکند و با سیگار کشیدن ما هم مشکلی نداشته باشد! همین. باقی دنیا و مافیها خیرات سر ابنا البشر!

+ عکس: عمو شدیم. خداروشکر! تو این هاگیر واگیر همین مونده بود تیر غیب عمه شدن بهمون بخوره!

  • ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۰
  • لافکادیو

زن

نشست

با چشمانی نگران

به فنجان واژگونه‌ام نگریست.

گفت:

پسرم!

غمگین مباش

که عشق سرنوشت توست

و هر کس که در این راه بمیرد

در شمار شهیدان است.

فنجان تو

دنیایی هراس‌انگیز است

زندگی‌ات

سرشار از کوچ و جنگ.

پسرم!

بسیار دل می‌بازی

بسیار می‌میری

بر تمام زنان زمین عاشق می‌شوی.

اما

چون پادشاهی شکست خورده،

                                        بازمی‌گردی.

پسرم!

در زندگی‌ات

زنی است

با چشمانی شکوهمند.

لبانش

خوشه‌ی انگور.

خنده‌اش

موسیقی و گل

اما

آسمان تو بارانی‌ست

                          و راه تو بسته

پسرم!

دلبرت در قصری در بسته است.

قصری بزرگ

با سگ‌های نگهبان و سربازان.

شاهزاده‌ات

خفته است.

هرکس

به اتاقش بخزد

به خواستگاری‌اش برود

و از پرچین باغش بگذرد

یا گره گیسوانش را بگشاید

                                 ناپدید می‌شود

                                 ناپدید می‌شود.

پسرم!

فال بسیار گرفته‌ام

طالع بسیار دیده‌ام

اما

هیچ فنجانی

-چون فنجان تو-

                      نخوانده‌ام

و غمی

چون غم تو

                     ندیده‌ام.

در سرنوشت تو

عشق پیداست

اما پایت

هماره بر لب دشنه است.

همیشه چون صدفی

تنها می‌مانی

و چون بید

                     غمناک.

و سرنوشت تو است

که همیشه

در دریای عشق

                    بی‌بادبان باشی.

پسرم!

هزاران بار

                  دل می‌بازی

و هزاران بار

چون پادشاهی مخلوع

                           باز می‌آیی.

 

+ مامان امروز آش پاییزی‌اش را پخت. این شعر دستپخت اوست که ما را با خاطره‌ها و حال و هوای پاییزی این روزها گره زد.

++ شعر برای "نزار قبانی" است. از کتابی که سال پیش دوست عزیزی به من هدیه کرده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده است. گاهی وقت‌ها نمی‌شود که نمی‌شود! خیلی وقت بود که چیزی نخوانده‌ بودم. چیزی جز جزوات و سایت‌ها و کاتالوگ‌های مربوط به کار. از کتاب دور شده‌ام. رنج بزرگی است.

+++ وبلاگ چیز عجیبی است. مثل تمام شبکه‌های اجتماعی دیگر. فکر کن نشسته‌ای در اتاق هتلی دورافتاده و تنهایی دست انداخته دور یقه‌ات. یا وسط روزمرگی‌هایت در کنج اتاق خودت مغموم از حال و هوای پاییزی این روزها خیره شده‌ای به آفاق مغربی... دلتنگی دارد خفه‌ات می‌کند. بعد در همین حال و هوا نمایش وبلاگت بیش از 1500 بار شده است! یکی از صبح دارد وبلاگت را ورق می‌زند و می‌خواند ولی چیزی از تنهایی تو نمی‌کاهد.  

  • ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۳
  • لافکادیو

توی هتل با مستر لی وسط بندرعباس بودیم. آخر شب بود و هوای شرجی بیرون آدم رو کلافه می‌کرد. خودشون میگن این موقع سال هوا خیلی خوبه تازه. من که میگم جهنمه. تو رستوران مستر لی بهم گفت زن بگیر. گفتم پیداش نکردم. گفت میدونی مشکلت چیه؟ گفتم به‌به! این همه سال من نوشتم و گشتم و گشتم حالا یه چینی می‌خواد مشکل من رو حل کنه. گفتم بگو ببینم چیه؟ قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و دستام رو گره کردم که بعد حرفش دهنش رو با فلسفه بافی‌هام صاف کنم. دستش رو برد بالا کنار شقیقه‌اش و گفت تو همه‌اش با کله‌ات فکر می‌کنی. بعد دستش رو آورد پایین و گذاشت روی سینه‌اش و گفت: دنبال دلت برو. هیچی نگفتم. یه خنده کجکی کردم و بهش گفتم: آی دیدنت اکسپکت دت کامینگ. درباره‌اش فکر می‌کنم. رفتم و دراز کشیدم رو تخت و صبح که بیدار شدم هنوز تو کله‌ام بود حرفش. نشستم و به سال پیش همین موقع فکر کردم. به اولین مأموریتی که رفتم. رشت. به شبی که نتونستم درست بخوابم. حالا تبدیل به چی شده بودم؟ نه قدم بلندتر شده بود، نه دور بازوهام بیشتر شده بود. پس من چه تغییری کرده بودم که بعد یک سال می‌تونستم همچین اتفاق بزرگی رو که سال پیش حتی نمی‌تونستم بهش فکر کنم انجام بدم؟ هیچی. من از ترس عبور کرده بودم. از ترسی که سال پیش با تمام قوا داشت من رو به کنج اتاقم هل میداد و می‌خواست اجازه نده رشد کنم. ترسی که اطراف من رو با هزاران تردید که دیوارهاش از دیوار بزرگ چین هم بلندتر و طولانی‌تر بودن پوشونده بود. ترسی که حتی اجازه نمیداد به چیزی فکر کنم. و من از بین تنها انتخابایی که داشتم دومین راه رو انتخاب کرده بودم. که تا سرحد مرگ دووم بیارم و جا نزنم.

یه فصل رو که تموم می‌کنی یکی دیگه شروع میشه. یه سال رو که تموم می‌کنی یکی دیگه از راه میرسه. سال پیش همچین روزی فکر نمی‌کردم حتی تو خواب بتونم همچین کاری کنم. شوق داشتم که بتونم اما جرأت نه. امروز می‌بینم تو زندگی بهترین کار اینه که بری سراغ بزرگترین ترس‌هات. فقط آدمای ترسو هستن که فکر می‌کنن به اندازه کافی خوب نیستن. به اندازه کافی بزرگ نیستن. به اندازه کافی بلد نیستن. فقط ترسوها به خاطر ترس‌شون برمی‌گردن تو کنج اتاقشون. تو این یه سال از 14 مهر سال پیش که اولین عکس رو گرفتم تا امروز فهمیدم آدم‌ بزرگ‌ها اون بیرون هستن، زخم می‌خورن، روی زمین تو گل و شل فرو میرن، تحقیر میشن، باهاشون مثل برده‌ها رفتار میشه، سیلی می‌خورن و روی زانوهاشون می‌افتن... اما دوباره بلند میشن، دوباره و دوباره بلند میشن و هرچقدر که لازم باشه ادامه میدن تا به چیزی که می‌خوان برسن. این اون هزینه‌ایه که باید برای گذشتن از ترس‌هامون بدیم. که بفهمیم همه چیز اونوره ترسه و بتونیم با آدمای اونور ترس بگیم و بخندیم و زندگی کنیم. مگرنه همون ترسوهایی می‌مونیم که از کنج اتاق برای رویاهای بچه‌گانه‌مون خیال‌بافی می‌کنیم. یه روزی یه سرباز ساده توی پادگان توی چشمام نگاه کرد و گفت لافکادیو همه چیز اونوره ترسه... من اون موقع نفهمیدم اون سرباز با اون حرفش چه کاری برام کرد... چه چیزی رو وسط یه روز پاییزی بهم هدیه داد... ولی امروز میفهمم. امروز می‌فهمم که همه چیز اونوره ترس‌هامونه.

می‌دونین لذت‌بخش‌ترین کار چیه؟ اینکه فردا صبح که از خواب بیدار میشیم بگردیم و بزرگترین‌ ترس‌مون رو انتخاب کنیم... لباس بپوشیم، موهامون رو شونه کنیم و فارغ از اینکه چقدر می‌ترسیم، چقدر ته دلمون خالیه، چند شب ممکنه خوابمون نبره، فارغ از اینکه ممکنه تا سر حد جنون تمسخرمون کنن و بهمون بخندن و تحقیر بشیم برای گذشتن ازشون بند کفشامون رو محکم کنیم و فقط به نور انتهای تونل نگاه کنیم. به اون نوری که ته دلمون ما رو امیدوار نگه میداره.

+ باز باید بگم مخلص همه شماها که میاین پیام میذارین و میگین که چرا نیستی. مخصوصا بهنام(غمی) که این بار اومده و دایناسور بودن ما رو تو چش و چالمون فرو کرده و اون متن قدیمی رو به رخمون کشیده که شاید به تریج قبامون بربخوره و بیایم. غمی جان هستیم و ارادت داریم. دیر به دیر اومدنمون رو بذار پای شلوغی این روزها. دلم برای همه بلاگرهای اینجا تنگ شده. حقیقت اینه من تو زندگی هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم. نه مثل فرندز نه مثل باقی سریالها. دوست "ساختن" خیلی کار سختیه. ولی تو وبلاگ دوستای زیادی داشتم و هنوز دارم و شاید تا آخر عمر یکی از بهترین تجربه های من همین دنیای شیرین وبلاگنویسی باشه.  

+ مامان هنوز آش پاییزی‌اش را نپخته... دلم از همین الان آشوب است.

+ همه چیزها...همه چیز!

  • ۱۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۰
  • لافکادیو

میدونی اوضاع چطوریه؟ بذار رک باشیم دیگه. هر روز داریم این چیزا رو میشنویم. یه طوری که دلت میخواد هر شب که خوابت میبره و صبح چشمات رو باز میکنی بفهمی تمام این 30 سال یه کابوس بوده. یه کابوس طولانی که بعد یه دعوای الکی با خانواده ات تو خواب داشتی و حالا که از خواب بیدار شدی کلا تو یه دنیای دیگه‌ای هستی. یه جایی که هیچ کدوم از این اتفاقات اطرافت رو توش نمی‌بینی. بعد برای مطمئن شدن بری سر کشوی میزت و پاسپورتی که نشون میده متعلق به هرجایی هستی به جز اینجا رو برداری و محکم به سینه‌ات فشارش بدی و بگی تنکس گاد، تنکس فور اوری سینگل ثینگ یو گیو می. بعد پرده رو کنار بزنی بری بیرون و همه خانواده‌ات رو دونه دونه بغل کنی و وقتی با تعجب بهت نگاه کنن بگی آی لاو یو. ولی هیچ کدوم از این اتفاقا تو 30 سال آینده نمی‌افته. یعنی همه این چیزا فقط یه مُسکن برای بعدازظهر یه روز تعطیل بیشتر نیست. یه بعدازظهر که فرداش دوباره باید از گوشه اتاقت بری بیرون. بری اون بیرون با تمام اون چیزهای کوچیکی که میتونه یه آدم رو از هم بپاشونه روبرو شی. از رفتار آدما تو سوار شدن به تاکسی و اتوبوس و بی‌آرتی و مترو گرفته تا کلاه گذاشتن سر همدیگه و دزدی و دروغ  و همه اون چیزهای دیگه که حتما اگه سی سالت شده و هنوز تو این جامعه موندی دامنگیرت شده و خودتم یه کمی بلدش شدی. فردا هم یه روزی مثل باقی روزهای عمرته. سی سال مرز اینه که می‌فهمی خوب بودن و مظلوم موندن دورانش تموم شده و باید زخم خوردن رو تجربه کنی. باید کم کم مثل گرگ بودن رو یاد بگیری چون در غیر این صورت اون بیرون چند ساعت هم دووم نمیاری. باید گرگ باشی تا از دست بقال و لوله‌کش و قصاب و فروشگاه‌ها و بوتیک‌ها و مغازه‌ها زنده بیرون بیای و تازه اون وقت می‌افتی تو دست دکترها و دندون پزشکا و معلم‌ها و کارفرماها و رئیست و آخرش هم میفهمی زندگیت به خاطر چند تا سیاستمدار فلان فلان شده و چند تا فاشیست که نمی‌دونی اصن چطور و کی و توسط چه کسی انتخاب شدن که اون بالا باشن و آینده تو رو نقاشی کنن به باد رفته. این خلاصه اون چیزیه که سی سال بعدی زندگیت رو تشکیل میده. اینکه پارسال میتونستی با سرمایه‌ات یه خونه کوچیک بخری و امسال با سرمایه‌ات حتی نمی‌تونی همون خونه رو رهن کنی به هیچ کسی ربطی نداره. هیچ کس نگرانش نیست. هیچ کس هیچ وقت غصه تو رو نمیخوره. این رو باید با تمام وجود قبول کنی حتی قبل اینکه بخوای خط بعدی این مزخرفات راننده تاکسی‌ای که اینجا نوشتم رو بخونی. هیچ‌کس هیچ‌وقت غصه تو رو نمیخوره. ما آدما درسته تو شبکه‌های اجتماعی دوست داریم تمام عقده‌هامون رو با پیدا کردن صقحه تتلو و پارسا خائف و رامبد جوان و مزدک میرازیی و جواد خیابانی و مسیح علی‌نژاد و غیره و غیره خالی کنیم ولی در واقع منظورمون اینه که چرا  ما  جای اونا نیستیم. چرا ما نتونستیم بچه‌مون رو تو کانادا به دنیا بیاریم. چرا ما نتونستیم تو ترکیه کنسرت بذاریم و چند هزار نفر پول بدن بیان شنیدن آهنگای ما و چرا ما اونجا نباشیم که گل بزنیم و فحش بدیم و کاندوم تو دستشوییا بندازیم... چندوقتی سرم به کارام گرم بود و هی نگاه میکردم و فکر میکردم و با خودم میگفتم بهترین کار هر آدم عاقلی تو این دنیای ما اینه که دهنش رو ببنده. یا بذاره بره یا اگه عرضه‌اش رو نداره و میخواد بره و اونجا  ننه من غریبم بازی دربیاره بمونه و سرش رو بندازه پایین و کارش رو بکنه و به قول گفتنی شل کنه و لذتش رو ببره. اومدم دیدم چند نفری پیام گذاشتن برام. لطف کردین. دم همه‌تون گرم. امیدوارم خوب باشین. از اینکه دیدم هنوز از اینجا چند صدتایی بازدید می‌کنن راستش رو بخواید خوشحال شدم. یه چیزی یه جاییم وول خورد و گفت آخ جوون هنوز اینجا چند نفر تو ذهنشون هست که یه پسری تو این دیوار این گوشه مینوشته. حالا حتما 70 درصدش هم اسپم و فلانه ولی دم همین ده دوازده نفرم گرم. به هر دلیلی یاد من بودین. ایشالا به یاد شما باشن آدمایی که دلتون میخواد به یادتون باشن. این چندوقته خیلی اتفاقات افتاده امروز اومدم کامنت‌هاتون رو خوندم و براتون جواب هم می‌نویسم. البته اونایی که جایی برای جواب داشته باشم . مثلا فورزای عزیز من عادت ندارم به ایمیل کسی جواب بفرستم پس منتظر جواب نباش. ممنون بابت اون آرزوی قشنگی که کردی برای بچه‌های دنیا. اگه من بتونم همچین سهمی تو این دنیا داشته باشم می‌تونم همون روز بعد اینکه همه بچه‌ها یکی یه دونه مارشمالو گرفتن و خندیدن بعد چشیدنش سرم رو بذارم و بمیرم. نیومدم که اینا رو بگم اومدم بگم یه جایی تو یه سنی به این میرسی که باید شروع کنی به کاشتن. چون تمام قوانین دنیا میگن تا چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. این قانون انقدر ساده است که کاملا نخ نما شده ولی کاملا هم عملی و پرکتیکاله. یعنی انقدر واضحه که راحت از کنارش رد میشیم. تا  چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. مهم نیست کاشتن تو امروز جواب نمیده. فردا جواب نمیده. پس فردا جواب نمیده و حتی شاید تا یک سال بعد هم جواب نده. مساله این نیست که تو تمام سرمایه‌ات رو دادی برای چند تا لوبیای ساده و همه بهت دارن میخندن. مساله اینا نیست. مساله همین قانون ساده است که تا چیزی نکاری چیزی درو نمی‌کنی. دونه خودت رو پیدا کن. بکارش. شاید شد یه باغ  پرتقال. شاید شد یه مدرسه. شاید شد یه شرکت. نگو دونه کاشتن تو این جامعه چه دردی رو دوا میکنه. تو دونه‌ات رو بکار. کشاورزا هیچ وقت پیش پیش قضاوت نمی‌کنن. اونا تو فصلی که باید دونه‌شون رو می‌کارن. همین. تو هم وظیفه‌ات اینه که دونه‌ات رو بکاری. کار خودت رو بکنی. مطمئن باش اگه لازم باشه اون دونه انقدر بلند میشه که از این دنیا بکنه تو رو ببره به یه دنیایی که لیاقتش رو داری. جایی که یه روز صبح از خواب بیدار شی و ببینی همه این چیزا یه کابوس بوده. ولی تا اون روز باید دونه کاشتن رو یاد بگیری. اگه یادش نگیری این کابوس تموم نمیشه...

  • ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۵۹
  • لافکادیو

تو شرکت ما شما می‌تونی هرچقدر که دلت بخواد انتقاد کنی و پیشنهاد بدی. یعنی طوریه که آزادی کامل داری که حرفات رو بنویسی و بندازی تو صندوق انتقادات و پیشهادات که زیر هر میزی گذاشتن. فکر می‌کنم این کاریه که اکثر جاها تو این مملکت با پیشنهادات و انتقادات انجام میدن. روزگاری بر من گذشت تو همین چندوقت که نبودم. دومین سفر لبوفسکی وارم رو تو تعطیلات عید فطر رفتم به بهشت ایران. جای همگی‌تون خالی بود. برای بار سوم هم تو این هفته رفتم تبریز. خیلی اتفاقات افتاد و یکیش این بود که به خاطر پیشرفت‌های روز افزون همین سیستم بیان که از عید نتونستم تو سفر با گوشیم پست بذارم و این همه مدت سرشلوغی هم باز نتونستم به هیچ عنوان این پلتفرم بسیار پیشرفته‌شون رو تو گوشی استفاده کنم و چیزی بنویسم به صورت خودکار از فرآیند وبلاگ‌نویسی ذره ذره دور شدم و ناگهان چشم باز کردم و دیدم مسئولیت حوزه تبلیغات شرکت هم افتاده رو دوشم. طوری که صفحه اینستاگرام باید براش می‌ساختم و کلی هم پست و قالب و سر و شکل و عکس برای پست‌ها و کپشن و فالو و فالوبک و دایرکت و موچوال و بلاک و خلاصه یه وعضی که با سفرهای مختلف هم همه گفتن کو اینستات و اینها و بالاخره من اینستا ساختم! الان یه چند روزی هست که اونجا چندتا عکس گذاشتم و هی نگاه می‌کنم می‌بینم چند ساعت میگذره یه قلب قرمز اون گوشه میاد. یعنی یکی همینطوری اسکرول کرده گوشیش رو و ته زحمتش این بوده که یه انگشت بزنه به گوشی... خونده نخونده... نه میتونی مچش رو بگیری نه میتونی بگی هی مشتی همینطوری الکی الکی هم نبودا... پدر صاب بچه دراومد تا این شکلی شد... خلاصه اومدم دیدم برای خودتون چالش درخواست از بیان راه انداختید خواستم بهتون راهنمایی کنم درخواست‌تون به کجا منتهی میشه. همونطور که درخواست من برای تغییر ایمیل رفت اونجا. ایرانه دیگه... یه نفر می‌تونه بشینه و بگه حتی جوابی هم نمیدیم به این درخواست‌تون. حالا 80 میلیون هم این طرف وایسین و بگین بابا کمرمون یه خورده‌ای درد گرفته زیر این فشارها اگه میشه جواب بدین. نه. همون یه نفر مصلحت همه شما رو بهتر می‌فهمه. خلاصه که اگه اینجا نیستم به خاطر اینه که بیان مصلحت ندونسته من بتونم با گوشی تو وبلاگم چیزی بنویسم. منم خیلی وقته که شبا که میرسم خونه بیهوش میشم. تو راه و اینور اونور هم تنها راه ارتباطم همین گوشیه. دمشون هم گرم. اگه یه وقتی دل کندن آسان نبود الان آسان و سهل و راحت شده. چطور از تلگرام دلمون رو کندن... چطور از کوچه پس کوچه‌های صورتی و حوشگل وایبر کشوندنمون بیرون. الان هم از بیان دارن راحتمون میکنن. همونطور که از بلاگفا خلاص‌مون کندن. شاد باشید و برید اینور اونور این مملکت رو ببینید که تا چند صباح دیگه که کامل نابود شد حداقل یادتون باشه برای نوه‌هاتون تعریف کنید...

+ یه سری کامنت‌ها شده مثل اینکه من بخوام نوه‌ام رو بغل کنم و بهش بگم بابایی دل منم برات تنگ شده بود....جدا انقدر ماها فسیل شدیم؟

  • ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۷
  • لافکادیو

تا دیروز یه شهر دستت بود امروز یه شهر دنبالت...

این بود زندگی!

+ بچه‌ها میگن اسمش درخته پَر. آخر بهار می‌بینید چه شکلی شده؟ پر درآورده... دلش میخواد بره... ولی پاش گیره. گیره زمینی که توش ریشه زده. مثل من... مثل تو... مثل ما...گیریم تو زمینی که هر لحظه هر کدوم‌مون می‌تونیم توش یه قاتل باشیم...

  • ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۷
  • لافکادیو

صبح ساعت 7 رسیدم پایانه تبریز. اتوبوس‌های بناب رو سوار شدم و رفتم شهرک صنعتی بناب. دو تا دختر دانشجوی تبریزی کنارم نشسته بودن تو اتوبوس و یکی‌شون هی مدام داشت با لپ‌تاپش یه کارهای طراحی انجام می‌داد. رشته‌شون باید معماری بوده باشه. خواستم بهش بگم سرت گیج نمی‌ره تو اتوبوس با لپ‌تاپ کار می‌کنی؟ نگفتم. غروب ساعت 5 از شهرک آژانس گرفتم برای میدون معلم بناب. از اونجا گفتن ماشین گذری برای تهران گیر میاد. حراست شرکته بهم گفت مگه با اتوبوس میرین؟ یه نگاهی با حالت یاس توأم با پررویی بهش کردم و گفتم آره بابا. آژانسیه پیاده‌ام کرد و گفت اون سوپر مارکته بلیط اتوبوس داره! تعجب کردم که داره شوخی می‌کنه یا جدی میگه! داشتم با دکتر پشت تلفن حرف می‌زدم با سر بهش گفتم اوکی و پیاده شدم. دکتر آخر صحبتش گفت اگه شد با قطار بیا. رفتم تو مغازه و گفتم داداش شما  بلیط اتوبوس تهران داری؟ گفت بذار زنگ بزنم! زنگ زد گفت الان اتوبوس نمیاد. 2 ساعت دیگه. گفتم دو ساعت؟ گفت آره. گفتم بناب ایستگاه قطار داره؟ گفت نه. ولی مراغه داره. علی بابا رو باز کردم زدم مراغه تهران 4 خرداد. زد باید ساعت 6 برسی. ساعت 5 و ربع بود. گفتم چطور برم مراغه که دیدم یه اتوبوسه اومد پشت چراغ جلوی مغازه و با کاغذ بزرگ روش زده بود مراغه. دوئیدم و برای راننده دست تکون دادم. باز کرد در رو و سوار شدم. گفتم میری مراغه. گفت آره. از بغل دستی پرسیدم از ایستگاه راه آهن مراغه رد میشه؟ گفت نه. میره پایانه. گفتم از اونجا چطور برم ایستگاه راه آهن گفت تاکسی داره. پیاده که شدیم گفت راستی اسنپ هم می‌تونی بگیری. اسنپ زدم هیشکی جواب نداد. به تاکسیه گفتم بری راه آهن چقدر؟ گفت 6 تومن. گفتم بشین بریم. یه ربع به شیش رسیدم ایستگاه. به خانم تو باجه گفتم من بلیط رو پرینت نگرفتما. با لهجه ترکی گفت اشکال نداره. سوار شدیم. انقدر مناظر اطراف قشنگ بود که نمی‌تونستم چشم ببندم. فقط دنبال یکی بودم که بهش نشون بدم و بگم ببین اینجا رو مثل نقاشی نیست؟ هست دیگه لامصب بیا  بپریم بیرون... چند ایستگاه تو کوپه تنها  بودم تا ساعت 9 شب. شام رو که خوردم طرف اومد گفت این ایستگاه پر میشه! گفتم اتفاقا دلم گرفته بذار چند نفر بیان حرف بزنیم. اول یه پسره 12 13 ساله در رو باز کرد. گفت سلام. خندیدم و گفتم سلام چطوری؟ گفت مرسی. گفتم چند نفرین؟ گفت من و مامانم. دو نفر. گفتم خوبه. بیا تو. سریع اومد تو و از نردبون رفت بالا و تخت بالا رو باز کرد و دراز کشید و گوشیش رو زد به شارژ و رفت تو عالم خودش. مامانش اومد تو سلام داد و نشست. بعد یه حاج خانم دیگه اومد. پسرش فکر کنم همراهش بود که نیومد داخل و همون جلوی در موند. آخرین نفر یه پسر حدودا 20 ساله بود. نشست روبروی من و رفت تو لاک خودش. معلوم بود از اون بچه‌های محله‌های پایین باید باشه. باید با یکی حرف میزدم مگرنه دیوونه میشدم. گفتم حلقه تو دستت جدیه یا شوخی؟ گفت نه نومزد دارم. ایستگاه میانه که نگه داشت. رفتیم پایین. یکی کنار فنس‌ها وایساده بود. وایسادم کنارش مشغول نگاه کردن سیگار کشیدنش شدم. گفت داداش میخوای؟ گفتم چرا که نه. سیگار رو گرفتم. سعیدم گرفت. روشن کردم. نه سرفه‌ای نه چیزی. انگار سال‌ها سیگاری بودم و خبر نداشتم. یه کام حبس. دو کام حبس... سه کام حبس...خنده‌ام گرفته بود. اگه می‌گفتم باورشون نمیشد سیگاری نیستم و اونطوری سیگار میکشم. رفتیم بالا و با سعید تو راهرو مشغول صحبت. من حرف نمی‌زدم. خاطراتش برای رفقای زندانیش بود. دزدی، قاچاق، تریاک، دعوا  سر ناموس و گردو دزدی از باغ و کتک خوردن از صاحب باغ و کانون و قانون و... نمی‌فهمیدم چرا دارم با همچین کسی حرف می‌زنم. نمی‌فهمیدم چرا یکی باید با اینکه چند نفر تو محل ازش حساب میبرن به خودش افتخار کنه. چرا یکی باید وقتی 150 کیلو تریاک همراهش باشه و بگیرنش فکر کنه خیلی خفنه! ولی خب سعید دنیاش این چیزا بود. گفتم رفیقت رفت خوابید؟ گفت آره؟ گفتم نسخ سیگار شدم. گفت این ایستگاه‌ها نمیشه خرید. ایستگاه بعدی رفیق سیگاری‌مون از کوپه اومد بیرون. ساعت 12 اینطورا بود. با دست بهش اشاره کردم. اومد سمت‌مون. گفتم داداش سیگارت رو بده برو با خودت کار نداریم. خندید و پاکتش رو آورد بیرون و گرفت سمت‌مون و گفت بزن داداش قابل نداره. یه نخ برداشتم و به قول جلال گیراندیم و از محله آق تپه که گویا محله هردویشان بود گفتند و از همه قانون‌های جنگلی که آنجا حاکم است. رو به پنجره وایساده بودم و با سر تایید می‌کردم و دود لعنتی رو از پنجره قطار با صدای چرخ‌ها بیرون می‌دادم. سیگار اول که تمام شد رفیقمون قصد خواب کرد. یه نخ دیگه ازش گرفتیم و راهیش کردیم. جالب اینجا بود وقتی سیگار دستم بود حس می‌کردم هیچ فرقی با سعید و بقیه ندارم. می‌تونم همون اندازه که صبح پشت در اتاق مدیرعامل با نزاکت و احترام درخواست ملاقات می‌کردم همونقدر لاشی و بی‌چاک و درز دهنم رو باز کنم و هر فحش و لیچاری رو بار آدم‌های خاطرات سعید کنم که به نظرم می‌اومد لایقش باشن. یکی از بچه‌های سالن پایین ما رو که دید اومد و سیگاری روشن کرد و بهمون ملحق شد. سیگار آدم‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه. سیگاری‌ها محفل خودشون رو دارند. مثل آتیش تو زمان عصر حجر میمونه. آدم‌ها به دنبال نورش می‌رن. پسره هم کلی لاف زد و کلی خاطرات این و اون رو تعریف کرد. از لات‌هایی که هرکدام یک محله رو حریف بودن و آخر سر هم یک قاضی سرشان را برده بالای دار. ساعت داشت 2 میشد که رفتیم یک ساعتی بخوابیم. به تهران که رسیدیم بیرون ایستگاه به سعید گفتم شاید در یک دنیای دیگه ما دوست‌های خوبی میشدیم. برگشت و گفت داداش دنبال عنش می‌گردیا. بشین برو. سوار اسنپ شدم سرم رو تکیه دادم و تا جلوی خونه با راننده حرف نزدم...

  • ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۶
  • لافکادیو

آقابزرگ میگه غم موندنی نیست. بهش فکر نکنید. بگذرید. ما می‌خندیم و می‌گیم آقاجون عمرش رو کرده. فهمش قد نمیده که این روزگار چطوریاس. چطوری با دایرکت جواب ندادناش یا سین کردن و بی‌اعتناییاش یا عکس پروفایل عوض کردناش روح و روان آدم رو غم برمیداره. آقاجون می‌شینه کنار بخاری و می‌گه کتاب بخونید. بعد اشاره می‌کنه به کتابای کتابخونه و بلند میگه از اون کوچیکه شروع کنید. همه ما نوه‌ها می‌دونیم آقاجون آلزایمر داره. برای احترام باهاش می‌خندیم و هر کدوم می‌خزیم یه گوشه تاریک خونه تا تو دنیای گوشیای خودمون با آدمایی که حتی اسممون رو بلد نیستن رویا بسازیم...

***

این روزا که حافظه‌ام مثل ماهی قرمزا شده و هیچ چیزی رو نمیتونم به یاد بسپرم تنها چیزی که دلداریم میده اینه که بیام این صفحه رو باز کنم و به خودم بگم هر اتفاقی هم بیفته اینها، تک تک اینایی که اینجا رو خوندن منو تو حافظه‌هاشون نگه میدارن. من یه بخشی از این آدما شدم و این آدما یه بخشی از من. شاید یه روز که یه پیرمرد آلزایمری شدم که نوه‌هام حرفام رو گوش ندادن یکی از همین‌ها که شیطون‌تر و بازیگوش‌تر بوده بیاد و یه گوشه گیرم بیاره و بگه این بودا! همین پیرمرده حوصله همه‌مون رو با کلمه‌هاش سر برده بود. بعد بخنده که دلبرت کو؟ هان؟ ما که چیزی نمی‌بینیم؟  من زل بزنم به قاب عکس رو میز و  به خاطر مارشمالوهایی که همراهش آورده بهش لبخند بزنم و بگم پاییز که میشه ما بی‌اختیار میریم اتاق جمشید... پاییز یه هو می‌آد... توو یه روز... مثل بهار و بقیه... ولی اصلش اینه که پاییز موندنی نیست. برگ ریزونای پاییز و شبای دراز زمستون رو باید با دوست داشتن و دوست داشته شدن سر کنیم تا باز بهار برسه. بهار که برسه همه چیز درست میشه. همه چیز میره سر جای خودش. آدمای پاییز و زمستون رو باید حفظ کرد. آدمای پاییز و زمستون برای روزای بهاری لازمن. که باهاشون بزنید بیرون و پیاده‌روی‌های طولانی بکنید و بگید و بخندید. مثل دلبر که تا بهار می‌رسه لباس خوشگلاش رو می‌پوشه و دامن کوتاه تن می‌کنه و بلند بلند می‌خونه من باهارم تو زمین...

  • ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۴۱
  • لافکادیو

شب اول

تبریز چندتا رستوران معروف داره. خوب بودنش رو باید امتحان کنید. ولی خب حداقل به اسم اینها شناخته شده‌تر هستند. تصمیم گرفتم برم رستوران جلالی و شام بخورم. فکر کنم چندتا شعبه تو تبریز داره. من رفتم اونی که پشت پارک توانیره. وارد که شدم خورد تو ذوقم. حتی یه نفر هم تو سالن نبود. یه قانون ساده وجود داره که میگه رستوران خوب رستورانیه که میز خالی نداشته باشه! من بودم و یه سالن بزرگ و تنهایی هتل تکرار شد. یه پسر جوون اون انتهای سالن پیداش شد. بلند گفتم خیلی سرتون باید شلوغ باشه! خندید. تا منو رو باز کردم که غذاها رو ببینم چندتا خانم و یه دختر بچه وارد شدن. نفس عمیقی کشیدم. رفتم سوپ و سالاد برداشتم و برگشتم که یه دفعه دیدم چهل پنجاه نفر همین‌طور اومدن داخل! اول فکر کردم دوربین مخفی باید باشه! بعد آخر ماجرا دیدم یه عروس داماد اومدن. فکر کنم شام عقدشون رو تو جلالی می‌خواستن بدن. رستوران تقریبا پر شد. آقایون سر میزها به ترکی گپ می‌زدن و خانم‌ها دنبال جای راحت برای عروس دوماد بودن و یکی دوربین دستش بود و می‌چرخید. به تو فکر کردم. صداها کم کم محو شد. بلند شدم که خانم میز بغلی گفت چندتا عکس از ما می‌گیرین. رفتم و به نیکا گفتم عمو رو نگاه کن و هفت هشت ده تا عکس گرفتم ازشون. بیرون که زدم ماشین پلاک ارس عروس و داماد جلوی رستوران بود. اسنپی از اونور خیابون داد زد شما اسنپ خواسته بودین؟ سرم رو تکون دادم و تو بارون نم‌نم سوار شدم. پیرمرد آروم و شمرده از قیمت خونه و آپارتمان و همه چیز گلایه می‌کرد. گوش کردم تا پیچید جلوی ورودی هتل. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به عروس و داماد تو جلالی فکر کردم.

شب دوم

سه شنبه ساعت 9 شب بود که هر چی به پیمان و امین و مهرداد زنگ زدم و حرف زدم چیزی از تنهایی تو هتل کم نشد. اسنپ گرفتم برای شاه گلی. رفتم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و آدم‌ها رو تماشا کردم. یکی از لذت بخش‌ترین کارهای زندگیم بوده این کار. نشستن یه گوشه و فکر کردن به قصه‌ آدم‌هایی که که از جلوت عبور می‌کنن و گوش دادن به حرف‌هایی که میگن و تلاش برای داستان ساختن براشون. حرف زدن با غریبه‌ها توی خیابون و مغازه و تاکسی و دوست شدن با راننده اسنپی که معلم جغرافیاست و برای جهیزیه دو تا دختراش شب‌ها به بهونه دور دور میزنه بیرون خونه و کار می‌کنه. دفعه قبلی که اومدم تبریز نشد کوفته تبریزی بخورم. این‌بار تو شاه گلی کوفته تبریزی سفارش دادم. میز جلوم یه دختر و پسر جوون نشسته بودن. میز کلی با ذوق و سلیقه تزئین شده بود. برای تولد پسره. ازشون پرسیدم که تولد کیه و تبریک گفتم و اجازه گرفتم از میزشون عکس بگیرم. بعدش خواستم به تو فکر کنم. به تولدت. چیزی به ذهنم نرسید. کوفته مزه آبگوشت گرفته بود. بلند شدم و زدم بیرون و تو بارون نم نم بهاری تبریز خودم رو رسوندم به بیرون شاه‌گلی و منتظر اسنپ موندم. اسنپی بی‌حوصله و بدعنق بود  و منم ساکت. تا هتل نه اون حرف زد نه من. جلوی هتل پیاده شدم و شب‌بخیر گفتم. سری تکون داد و رفت. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به دختر و پسر تو رستوران شاه‌گلی فکر کردم.

+ هنوز نمایشگاه کتاب نرفتم. پیر شدم یا خسته یا دلزده؟ شایدم دلبرزده...

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۰۶
  • لافکادیو

اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمی‌برد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز. امروز وقتی داشتم از دفتر بیرون می‌اومدم و وسایل و مدارک رو برمی‌داشتم به اون روز فکر کردم. به اون شبی که صبحش می‌خواستم برم رشت و تمام وجودم رو ترس برداشته بود. خندیدم به اون روزا و همه روزهایی که توش گاها پشت در شرکتی موندم و فرد موردنظر گوشی‌اش خارج از دسترس شد و یا حتی گاها باهام بی‌احترامی شد رو مرور کردم. می‌خواستم بهتون بگم وقتی یه کاری رو شروع می‌کنید اولش استرس دارید که قراره آدما با شما چطور برخورد کنن. تحویل‌تون می‌گیرن؟ قبول‌تون می‌کنن که شما قراره پزشک‌شون باشین؟ مشاورشون باشین؟ دندون‌پزشک‌شون باشین؟ کسی باشین که باهاش قرارداد چند میلیاردی ببندن؟ کسی باشین که به بچه‌هاشون تو مدرسه درس بده؟ همه شغل‌ها و همه‌ کارها اولش با این ترس‌ها شروع میشه. بعضی وقتا بعضی آدما برای بعضی کارها ساخته نشدن. اون بخش رو کار ندارم. ولی یه چیزی رو من یاد گرفتم اونم اینه که آدما هیچ‌وقت شما رو قبول نخواهند کرد. بهترین دکتر و مهندس و آدم روی زمین هم که باشین باز حداقل 20 درصد اطرافیانتون به هر دلیلی ازتون ناراضی خواهند بود. پس اگه کاری رو به تازگی شروع کردین ترس‌هاش رو بپذیرین و دووم بیارین. خواهشا دووم بیارین! حتی شده روز به روز و ساعت به ساعت لحظات رو بگذرونید و دووم بیارین. یه روزی می‌رسه که می‌بینید ترس‌هاتون دارن از شما می‌ترسن...

+ نمی‌دونم کدومش درست‌تره! دارم میرم تبریز یا دارم میام تبریز!؟

+ همه چی اونوره ترسه!

  • ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۹
  • لافکادیو

این هفته یکی از سخت‌ترین هفته‌های زندگیم بود. از شنبه تا چهارشنبه رو به جای ساعت 4 بعدازظهر ساعت 9 و 10 شب برگشتم خونه و کلی جلسه و هماهنگی و استرس داشتم. تازه یکی از بدترین روزای امسال رو هم همین دیروز از سر گذروندم. طوری که هنوز دارم پس لرزه‌هاش رو حس می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم باید چیکار کنم! زندگی مزخرفی رو داریم می‌گذرونیم. اینکه برای حداقل معیشت و برای حداقل چیزها باید تن به کارهایی بدی که به هیچ عنوان تو چارچوب‌های شخصیتی‌ات نمی‌گنجه بدترین اتفاقیه که یه انسان می‌تونه از سر بگذرونه. می‌دونم که باید بگذرونمش تا درست بشه ولی دنبال اینم یه کورسوی امیدی راهنماییم کنه. نمی‌بینمش. نمی‌تونم چیزی رو ببینم. داشتم از سرکوچه می‌اومدم دیدم کوچه رو ریسه بستن. گفتم چه خبره؟ بیتلز داشتن ابی‌رود رو تو گوشم فریاد می‌زدن که یه دفعه چکش مکسول تو سرم فرود اومد که آهان! نیمه شعبانه. یاد دوران نوجوونی و رفتن به جمکران و حتی همین چندسال پیش افتادم که گاها جمعه صبح‌ها پا می‌شدم می‌رفتم دعای ندبه! این روزها هیچ اعتقادی ندارم. انقدری که همه این حرف‌ها به نظرم فریب عوام برای فراموش کردن حق و سهمشونه. ولی خب ریشه‌هامون تو همین حاک بوده! یاد اون روزایی افتادم که ریسه‌های خودمون رو نزدیک نیمه شعبان آماده می‌کردم که ببندم. تو دلم خندیدم و سرم رو آوردم بالا و گفتم من بهت اعتقادی ندارم. برام هم مهم نیست وقتی میای می‌خوای چی بگی و چی بخوای و چیکار کنی. ولی اگه در توان تو هست الان وقتشه که نشونم بدی چه کاری می‌تونی انجام بدی. بعدا شاید خیلی دیر باشه، خیلی دیر...

از مدیر این شرکت هندی‌ که چند روز ایران بود دلار گرفتم و بهش ریال دادم. هنوز دو روز نشده که بیشتر از 100 تومن روش ضرر کردم! دارم فکر می‌کنم اینایی که میلیونی دلار ذخیره کردن و زندگی‌شون با دلالی این کاغذا میگذره چطوری دووم میارن؟ خلاصه که من وارد بازی دلار شدم. به شما هم توصیه می‌کنم اگه پولی دارید که کنار مونده و نیازی ندارید بهش این چند روز تبدیل به دلارش کنید. دور سوم تحریم از اردیبهشت شروع میشه حداقل اینطوری سرمایه و زحمت‌تون از دست نمیره و بی‌ارزش نمیشه. من خودم تصورم از 98 دلار سی هزار تومنیه. شما هم تصورات‌تون رو برای سرمایه گذاری تو سال 98 با من به اشتراک بذارید.

یادتونه مجریه ازش پرسید روی صددلاری عکس کدوم رئیس جمهور آمریکاست؟ بعدم بهش خندید که تو اصن تا حالا دلار از نزدیک دیدی؟

  • ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۱۲
  • لافکادیو

از پارسال شهریور که تصمیم گرفتم برنامه ازدواج را کلید بزنم و موردهایی را که می‌شناسم لیست کردم و به اتفاقات زندگی جدی‌تر از دریچه پیدا کردن آدم مناسب نگاه کردم و تقریبا ناامید از معرفی کردن یک دختر مناسب از سمت خانواده شدم حدودا 7 ماه می‌گذرد. می‌دانید اولش وقتی تازه کار هستی و خیلی احساسی‌طور با وقایع اطرافت برخورد می‌کنی فکر می‌کنی ازدواج یک قرار عاشقانه در کافه دنجی است که قرار است قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نشود و آدم روبرویت هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش از روی لبانش خط نخورد. بعد، چندباری بازی رفت و برگشت دیدار با آدم‌های تازه را جلو می‌بری و هی می‌بینی نه! با این نگاه شاید بتوان جلسه اول آشنایی را در کافه لمیز یا کافه حیاط 65 یا کافه کراسه و کافه روکو و مکث و دانژه جلو برد اما جلسات بعدی به اتفاقات بیشتری نیاز دارد. باید سوال‌های اساسی پرسید. باید سبک و سنگین کرد. باید دید چه می‌دهی و چه می‌گیری. باید دید نگاه شما وقتی عینک ریزبینی و سختگیری شب‌های طرح سوال امتحان را به چشم می‌زنی چقدر با هم تفاوت دارد؟ اصلا کجا بزرگ شده؟ چطور بزرگ شده؟ سختی زندگی از نگاه او چیست؟ وقتی می‌گویی من برای گرفتن همین ماشین خیلی معمولی سه سال کار کردم و او 206 مشکی بابایی‌اش را جلوی در پارک کرده و می‌گوید جایزه قبولی دکتراست! چقدر ممکن است در آینده خیالی‌ات بتوانی به ماندن چنین همسفری روی عرشه کشتی کوچک زندگی در طوفان‌های پیش‌رو اعتماد کنی؟ وقتی می‌گوید من غیر از تهران جای دیگری زندگی نمی‌کنم و تو قول می‌دهی تمام توانت را برای کرایه کردن خانه‌ای در همان حوالی انقلاب که نزدیک دانشگاه او باشد به کار بگیری و بعد متوجه می‌شوی پدرش برای راحت بودنش و نبودن در محیط خوابگاه خانه‌ای در حوالی انقلاب برایش کرایه کرده و تو شاید نتوانی حتی با تمام سرمایه‌ات یک خانه کمی شاید بزرگتر در همان حوالی کرایه کنی تازه اولین مشت‌های پرتاب نشده زندگی توی صورتت ‌می‌نشیند. تو وسط کافه هستی و موسیقی ملایمی پخش می‌شود که قرار است قهوه‌‌ات را برایت شیرین کند ولی هر لحظه صورتت کبودتر می‌شود و حس می‌کنی گوشه رینگ افتاده‌ای. تازه آن وقت است که می‌فهمی ازدواج یک قرار عاشقانه در یک کافه دنج نیست که قرار باشد قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نشود و آدم روبرویت هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش از روی لبانش خط نخورد. آن وقت می‌فهمی تفاوت‌ها چقدر مهم‌اند. آنقدر که دیگر قصه‌های لیلی و مجنون و خسرو و شیرین از یادت می‌رود. با خودت فریاد می‌زنی تفاوت‌ها آقا. تفاوت‌هاست که وقتی چشمت را رویشان ببندی به راحتی زندگی‌ مشترکی که با عشق و غرق در دود عود خوشبوی بیک برند و از پشت صندلی‌های کافه شروع شده به جدایی عاطفی یا حتی طلاق منجر می‌شود. کم‌کم دستت می‌آید آن کسی که آن طرف میز نشسته چندان هم قرار نیست در جلسات اول همراه و همگام تو باشد. او هم آماده تا حریفش را سبک سنگین کند. می‌فهمی! ازدواج دل باختن در نگاه اول و دل دادن به خاطر تن صدای یک آدم نیست. اینها قصه‌هایی است که بعد از یک مبارزه سنگین نفسگیر آدم‌ها به قواره زندگی‌شان می‌بافند. یک دفعه میز کافه تغییر شکل می‌دهد. می‌بینی مربی‌ات دارد دندان‌گیرت را داخل دهانت فرو می‌کند و چیزهایی در گوشت می‌گوید و تو در میان هیاهوی تماشاگران که فریاد می‌زنند موکوشله موکوشله موکوشله چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمی ولی برای اینکه ناامیدش نکنی سری تکان می‌دهی و ناگهان برمیگردی و می‌بینی همان کسی که قرار بود در کافه دنج ژوان با تو قرار عاشقانه داشته باشد دارد مشت‌هایش را به هم می‌زند و با جدیت تمام به سمتت می‌آید. گارسون هم که با منو به سمت‌تان می‌آید ناگهان تبدیل می‌شود به داوری که به تو اخطار می‌کند فاصله‌ات با حریف را رعایت کنی! برای بعضی‌ها خیلی طول می‌کشد که این اتفاق بیفتد. که متوجه بشوند کافه‌ها کلک کوچکی هستند برای اینکه جدیت و اعتبار اتفاقات واقعی را کمرنگ کنند و آدم‌ها را به ماندن بیشتر دعوت کنند. بعضی‌ها حتی بعد از اینکه طرف مقابل‌شان بابت خانه کوچک و کرایه‌ای یا حقوق پایین یا بیکاری و وضعیت اقتصادی دشوار ترکشان می‌کند هم متوجه نمی‌شوند چرا باید زندگی چنین لقمه‌ای را برایشان گرفته باشد. آن‌ها مدام می‌گویند همه چیز خوب بود. هیچ‌وقت به نظر نمی‌آمد همچین آدمی باشد. اصلا به مادیات توجهی نداشت. یک دفعه آدم دیگری شد. گول خوردم. خانواده‌اش بین‌مان را به هم زد و هزارتا جمله از همین چیزها که احتمالا همه‌مان هر روز داریم از گوشه و کنار بارها می‌شنویم‌شان. ولی حقیقت این است اگر بین موسیقی ملایم لئونارد کوهن در کافه مکتب به صدای زنگ شروع راند سوم و صورت خونین خودشان در جلسه آشنایی توجه کرده بودند می‌فهمیدند این مسابقه مسابقه آن‌ها نبوده... و باید همان ابتدا از گوشه رینگ بیرون می‌رفتند. ولی 20 راند به امید اینکه حریفشان دلش به رحم بیاید و شاید شرایط آن‌ها را درک کند خودشان را با فریاد موکوشله و تشویق تماشاگران دلگرم کرده بودند.

طول می‌کشد که یاد بگیری چطور باید برای قرار اول آماده شوی. بعضی‌ها پناه می‌برند به چیزهایی که اطرافیان بهشان می‌گویند. از پدر و مادرش بپرس. فرزند چندم است؟ بعد تو می‌گویی چطور؟ می‌گویند فرزند اول باشد سلطه‌جوست آخر باشد کارت تمام است! خودت را ببین مثل خودت فرزند وسط باشد یاد گرفته در زندگی با مسایل کنار بیاید. دوستان و همکاران پسرت دوره‌ات می‌کنند که کار آقا. کار داشته باشد. این روزها دیگر تک موتوره نمی‌توان تا باند قلعه‌مرغی هم پرواز کرد چه برسد بخواهی زندگی را مدیریت کنی. شغل ثابت. همین و بس. می‌گویی من خودم قراردادی‌ام؟ می‌خندند و می‌گویند یه کمی هم زرنگ باش! مادر می‌گوید معلم باشد. محیط کارش مردانه نباشد. تو نمی‌دانی چه اتفاقاتی که بعدها نمی‌تواند بیفتد. چه زندگی‌هایی که با زیر پای کسی نشستن خراب نشده... می‌گویی آدمی که ماندنی نباشد در خیابان و در تاکسی هم می‌تواند وسوسه شود. لبخند ریز عاقل اندر سفیه تحویلت می‌دهد که یعنی خیلی چیزها را هنوز نمی‌دانی پسرم. در تاکسی نشسته‌ای. راننده با مسافر دیگری در خصوص قیمت رهن و اجاره در تهران بحث می‌کنند. می‌گویی حوالی انقلاب قیمت‌ها خیلی بالا رفته؟ می‌گوید زن داری؟ می‌گویی نه ولی او که اصفهانی هم هست گفته در تهران خانه بگیریم. ساعت 2 نصفه شب است. داری از مأموریت برمیگردی. راننده در آینه نگاهی به تو می‌اندازد. بعد می‌گوید یک چیزی بگم جوون؟ میانسال است و جاافتاده و از آن آدم‌هایی که آدم دوست دارد حرفشان را بشنود. می‌گویی بفرمایید. می‌گوید تو هر کجا بری با این قیافه راحت دختر بهت می‌دن. خودت را جمع و جور می‌کنی و عینکت را جلو و عقب می‌کنی که مطمئن شوی تو را ساعت دو شب خوب دیده است یا نه؟ که ادامه می‌دهد از اصفهان زن نگیر. بعدها برایت دردسر می‌شود. از همین تهران بگیر. اینطور خیالت راحته که خانواده‌اش مثل شاهین بالاسرتون هستن. مشکلی پیش بیاد میان به کمک‌تون. هیچی نباشه دختر تهرونی حداقل 200 تومن جهیزیه با خودش میاره. آرام در دلت می‌گویی حق با شما. ولی آدم آنجایی می‌رود که دلش می‌رود. صدایت را می‌شنود و در آینه نگاهت می‌کند و می‌گوید پسر دل هر جا که بره اگه پول نباشه بساط عشق و عاشقی‌اش رو جمع می‌کنه و برمی‌گرده. از این فکر و خیال‌ها نکن. همه اینها را جمع می‌کنی گوشه ذهنت و اینبار شبیه آدم‌هایی که قرار یک معامعه میلیاردی را فیکس می‌کنند می‌گویی در فلان کافه می‌بینمت. می‌روی و از همان ابتدا وراندازش می‌کنی. چه پوشیده؟ کجا نشسته؟ گوشه را انتخاب کرده یا وسط را؟ چرا رفته طبقه بالا؟ منو را باز می‌کنی و می‌گویی سرد یا گرم؟ یعنی مزاجش چیست! برادرت گفته مثل ما نشود که من شوفاژ را روشن می‌کنم حدیث خاموش! من پنجره این اتاق را می‌بندم او می‌رود آن یکی را باز می‌کند. من پتو را می‌کشم او پس می‌زند!  او هم مدام تو را با نحوه مدیریت کردن دیدارتان محک می‌زند. کم‌کم بازی جدی‌تر می‌شود. می‌بینی انتخابش در رنج متوسط قیمت‌هاست. در دلت می‌گویی خب! قانع است. پیشنهاد کیک می‌دهی. می‌گوید گردویی. می‌روی و با تیرامسیو برمی‌گردی ببینی چقدر برایش مهم است که آن چیزی که گفته را نگرفته‌ای. البته گردویی نداشته‌اند ولی می‌خواهی ببینی می‌گوید مگر من نگفتم گردویی؟ یا رعایت می‌کند؟ اصن چطور مطرحش می‌کند؟  چیزی نمی‌گوید. بهش می‌گویی به نظرم آدم‌هایی که احساسات را وسط بازی آشنایی دخالت می‌دهند و بعد می‌فهمند مناسب هم نیستند خیلی مضحک به نظر می‌رسند. می‌گوید در سن ما دیگر این کارها بچه‌گانه است. سرت را به نشانه تایید تکان می‌دهی. ویبره روی میز یعنی سفارش آماده است. می‌روی پایین سفارش را می‌گیری. از روی میز نی و قاشق را انتخاب می‌کنی. نی برای نوشیدنی و قاشق برای تیرامیسو. بعد فکر می‌کنی. نوشیدنی‌ها شیرین است؟ فکرت کار نمی‌کند. شکر می‌گذاری گوشه سینی. نمک هم برمیداری. یک مدل شکر رژیمی هم برمیداری. بعد چنگال برمیداری. پسرک میز کناری با تعجب نگاهت می‌کند. آرام چنگال‌ها را برمیگردانی سرجایش و دوباره همه چیز را چک می‌کنی و برمیگردی طبقه بالا. صدایش کمی می‌لرزد. نگاه می‌کنی پنجره آن طرف باز است. می‌گویی سردتان است؟ می‌گوید یه کمی. ارتفاع را حساب می‌کنی. لعنتی کدام خری پنجره را در این ارتفاع کار گذاشته؟ قدت نمی‌رسد که آن را ببندی. هیچ کس از آن حوالی رد نمی‌شود که بخواهی صدایش کنی. از کارکنان خود کافه هم کسی طبقه بالا نیست. از روی موضوع رد می‌شوی و می‌دانی امتیاز منفی را گرفته‌ای. کاری نمی‌شود کرد. بعد جبرانش خواهی کرد. می‌گویی من خیلی چیزها را بررسی کردم ولی این کتابی که چند سال پیش خواندم فکر می‌کنم خیلی کمک کند که بتوانیم روی حساب کتاب همدیگر را بشناسیم. می‌گوید چه جالب من هم این کتاب را خوانده‌ام. خیلی خوب است. خوشحال می‌شوی. امتیاز مثبت. نگاه‌تان روی مساله ازدواج خیلی نزدیک‌تر از آن چیزی بوده که فکر می‌کردی. راند دوم و سوم و چهارم و پنجم را جلو می‌روید و نگاه می‌کنی که تمام صورتت خونین شده. لب‌هایت ورم کرده. چندتا از دنده‌هایت جابجا شده و خون از گوشه ابرویت جاری شده. تمام پهلوهایت کبود است. متوجه می‌شوی در انگلیس متولد شده بوده! کجای آن دختر ساده با آن لباس‌های معمولی به کسی که در انگلیس متولد شده باشد می‌خورد؟ پدرش پزشک است. مادرش دانشگاه رفته و بعد ازدواج خانه‌دار! زنگ هشدار او هم اعتقادی به کار کردن ندارد! برنامه همیشگی مهاجرت تو که با مشکلات مالی همیشه منتفی شده را او به طور جدی در زندگی‌اش دارد. به کشور فرانسه زبان. فکر می‌کردی دارد فوق لیسانس می‌خواند. از همین فوق لیسانس‌هایی که تهش در این مملکت به چیزی ختم نمی‌شود. می‌بینی دارد دکترا می‌گیرد! قصد جدی رفتن به فرانسه... پایان جلسه را اعلام می‌کنی. می‌آیید سر ولیعصر و منتظر می‌شوی تا تاکسی بیاید. کبودی‌های روی صورتت را قائم می‌کنی و لبخند می‌زنی. یک سواری شخصی می‌آید و او می‌گوید ترجیحا منتظر تاکسی می‌شود. خوشحال می‌شوی یک امتیاز مثبت برایش می‌گذاری تا یکی از 1000 امتیاز منفی تفاوت‌هایتان کم‌تر شود. می‌رود. دست در جیب شلوار جین‌ات می‌کنی و راه می‌افتی سمت خیابان فلسطین. فردا باید به مأموریت بروی و سعی می‌کنی به دنیا و اتفاقاتش لبخند بزنی. آشنایی‌های صادقانه و واقعی اینطور رقم می‌خورند. فردا شب وسط هتل در ناکجاآباد بهش زنگ می‌زنی و می‌گویی تصمیم با شماست. او هم دو روز بعد برایت می‌نویسد که تمام است. تفاوت‌هایمان خیلی زیاد است. بعد دچار مشکل می‌شویم. وضعیت مالی شما جوابگوی خواسته‌های من نیست. من نمی‌توانم در سختی زندگی کنم. وضعیت خانوادگی شما هم وصله خانواده ما نیست. تماس می‌گیری و برای یک راند دیگر در زمین می‌روی. نه برای اینکه نتیجه مسابقه از دست رفته را عوض کنی. فقط برای اینکه شرافتت را دوباره بدست بیاوری. برای اینکه بداند وضعیت خانوادگی ما وصله آن‌ها نیست شاید حقیقت باشد اما وضعیت فکری تو خیلی فراتر از آن چیزی است که می‌شود انتظارش را داشت. بعد بابت وقتش تشکر می‌کنی. خداحافظی می‌کنی و تمام. زندگی واقعی اینطوری است. باید باور کنی کسی که فکر می‌کردی خیلی شبیه همان کسی است که 7 ماه برای پیدا شدنش منتظر مانده‌ای دیگر رفته است. دلبر نبوده است. "او" جان نبوده است. مراد تو نبوده است. همه چیز تمام شده. حالا دو راه پیش رو داری. یا مثل نیکولا تفکر بازنده‌ها را در پیش بگیری و تمام زندگیت به این فکر کنی او کجا رفته و تو کجا! او چه می‌کند و تو چه. یا اینکه بفهمی واقعیت همین است. همین‌قدر تلخ اما درمانگر. که نمی‌گذارد بروی در داستانی که تو صاحبش نیستی. که نمی‌گذارد با کسی شروع به ساختن کنی که وسط کار رها کند برود و تو بمانی و تمام احساساتی که سال‌ها خرجش کرده‌ای. نه! تو اعتقادی به باختن نداری! تفکر برنده‌ها را انتخاب می‌کنی. او دلبر نبوده است. همین و تمام! دلبر همان کسی است که سال‌ها بعد در کنار تو به قواره دختر کوچک‌تان لباس گل‌گلی می‌پوشاند. دلبر همان کسی است که وقتی دخترت در حیاط خانه به سمتت می‌دود می‌بینی شبیه‌ترین نفر به همان کسی است که در آشپزخانه دارد غذا درست می‌کند و از پنجره به تو که داری دخترش را غرق بوسه می‌کنی لبخند می‌زند. دلبر هیچ کجای تاریخ جا نمی‌ماند که بعدها بخواهد با لاک‌پشت پسرش که اسمش مظفر است یاد من بیفتد. او دلبر من نیست! حتی اگر چنین دختری در دنیا باشد که بخواهد با اسم مسخره یک لاک پشت مرا به خاطر بیاورد! دلبر من همان کسی است که من انتخابش می‌کنم و او انتخابم می‌کند. آن کسی که پشت میزهای کافه مکتب تهران وقتی دستکش‌هایمان را دست می‌کنیم و مربی‌هایمان  دندان‌گیرهایمان را در دهانمان فرو می‌کنند به من لبخند می‌زند و می‌گوید اینبار آرام‌تر می‌زنم چون می‌دانم قرار است مرد زندگی من باشی و درست نیست تمام نداشته‌هایت را همین امروز بر سرت آوار کنم. دلبر همان است که مرا در راند آخر سرپا می‌خواهد و وقتی روبرویش نشسته‌ام حس می‌کنم ازدواج می‌تواند یک قرار عاشقانه در کافه دنجی باشد که قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نمی‌شود و آدم روبرویم هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش را از روی لبانش خط نخواهد زد. تنها به شرطی که همدیگر را از پس تمام تفاوت‌هایمان انتخاب و پذیرفته باشیم.

  • ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۰
  • لافکادیو

28 اسفند رفتم سفر و پیش خودم فکر کردم میشه شما رو هم شریک سفرم کنم. یعنی دقیقا یه عکس تو حیاط خونه گرفتم از چمدون و کوله و پاهام با همون کفش معروفم و بعدش گفتم پستش میکنم شب و هر شب هم هر جا که بتونم از ماجراهای سفر می‌نویسم. اصن فکرش رو هم نمی‌کردم سفر انقدر خوش بگذره و انقدر دوستای خوب پیدا کنم اونجا که یادم بره حتی با خودم لپ‌تاپ بردم. خلاصه که جاتون خالی 3 فروردین و قبل همه اون اتفاقای تلخ تو جنوب کشور من از خوزستان برگشتم تهران. هرچند بلافاصله برای یه مأموریت دیگه مجبور شدم برم دامغان و تا اخر این هفته هم دامغان بودم. تمام این مدت یه زندگی کامل رو زندگی کردم. با آدم‌های زیادی آشنا شدم. خیلیاشون هنوز هم تو گروه خیلی دوست داشتنی‌ای که ساختیم کنار هم میگیم و می‌خندیم. حتی عاشق یکی‌شون هم شدم. از اصفهان که متاسفانه فهمیدیم دنیاهامون خیلی از هم فاصله داره و نشد که دلبر رو اینجا بالاخره بهتون معرفی کنم. ولی خب با کلی داستان و کلیدواژه برگشتم. کلی کلیدواژه که می‌تونست به جای سفر لبوفسکی‌وار برچسب در جست‌ و جوی دلبر روش برچسب بخوره. نمی‌دونم. من اطمینان دارم که خیلی خوب جلو رفتم و هر لحظه حس می‌کنم به دلبر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشم. هر لحظه حس میکنم دارم بالغ‌تر و عاقل‌تر میشم. مثل این معدنچیا که دنبال طلا زمین رو می‌کنن و جلو میرن و بعد وقتی کم‌کم به لایه فلزات سنگین میرسن می‌فهمن دارن درست پیش میرن... منم اینطوری‌ام شاید تو مسیر چندتایی رگه نقره و پلاتین و اینها دیده باشم و بهشون برخورد کرده باشم. شایدم گاها فکر کرده باشم همینا همون دلبر واقعی‌ان. و از اینکه نشده که بهشون برسم غصه خورده باشم. از اینکه چندتا رگه کوچیک بودن و طلا نبودن. ولی می‌‌تونم بوی طلا رو از همین‌جا حس کنم. می‌دونم مسیر درسته. منم دارم کارم رو خوب انجام میدم. تازه اینها دست گرمی بوده. من آماده و آماده‌تر دارم میشم. شک ندارم دلبر که از راه برسه همه چیز درست سر جاشه. من در جستجوی عشق سال‌هاست عمق جهان دلم رو حفر کردم. شاید این پایین خیلی تاریک و تنگ شده باشه و حتی راه برگشتی توش نباشه، ولی چیزی که قراره بهش برسم ارزش همه این سال‌ها رو داره. شک ندارم. توی موزه داشتیم قدم می‌زدیم که راهنما صدامون کرد و این اسکلت رو نشونمون داد. خیلی سال پیش که بهش میگن دوران پیش از تاریخ اعتقاد داشتن که همونطور که انسان برای به دنیا اومدن به حالت جنین تو شکم مادرش وارد این دنیا میشه برای اینکه بتونه به دنیای بعدی هم سفر کنه و در اون دنیا متولد بشه باید به حالت جنین به خاک سپرده بشه. از این گورهای دسته جمعی و جنینی تو خیلی از جاهای ایران هست. وقتی داشتیم از موزه بیرون می‌اومدیم دوباره برگشتم و به اسکلته نگاه کردم. به رضا گفتم: به نظرت زن بوده یا مرد؟ رضا گفت نادان رو ببین. چه فرقی داره آخه؟ اومدیم بیرون و فهمیدم منم باید دلم رو که هنوز آماده پیدا کردن تو نشده مثل یه جنین دفنش کنم. که تو سال 98 اینبار تو هوای تو به دنیا بیاد...

  • ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۲۰
  • لافکادیو

خواب دیدم تو راهبه یه صومعه کوچیک تو یکی از شهرهای لهستانی و من یه نوازنده ساکسیفون که روحش تو زندگی قبلیش یه کولی دوره‌گرد بوده و شهر به شهر با ساز زهوار دررفته‌اش میگرده و هیچ‌وقت این دو نفر تو مسیر زندگیشون به هم برخورد نمی‌کنند. وسط خواب خیلی تلاش کردم که برای پاپ نامه بنویسم که اجازه بده خواهرهای صومعه به دیدن اجرای ما بیان و حتی با بچه‌های گروه حرف زدم که یه کم سبک اجراشون رو عوض کنند و حداقل برای یه شب مشروب رو از برنامه کنار بذارن تا بتونیم تو صومعه اجرا کنیم. شاید شاید بتونم تو رو وسط اجرای آهنگ مورد علاقه‌ات ببینم. ولی کاشف به عمل اومد که پاپ اونقدرها هم مردمی نیست و جواب نامه یه نوازنده دوره‌گرد رو شخصا نمیده! بچه‌های گروه هم بدون مشروب و حاشیه‌های خاص خودشون حاضر به اجرای برنامه نشدن. تو تمام شهرها وقتی از جلوی صومعه‌ها رد می‌شدم به تو فکر می‌کردم و به اینکه هیچ‌وقت هیچ‌وقت حتی وقتی آهنگ مورد علاقه‌ات رو میزنم اونجا نخواهی بود. 

  • ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۷
  • لافکادیو