لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

آن‌قدر تصورش کردیم. آن‌قدر در خیال‌مان پر و بالش دادیم. آن‌قدر برای رسیدنش نقشه کشیدیم. آن‌قدر افسانه‌ای شد که وقتی از دنیای خیال‌مان به واقعیت نشت کرد زبان‌مان بند آمد و از دست‌مان لیز خورد. ماهی کوچک خوشبختی‌مان. زندگی قصه شگفت انگیز امیلی پولن نیست. تلخ است. مثل کاسنی دم شده در قوری چینی.

+ 

  • ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۰
  • لافکادیو

مثل باران تند بهاری که همین الان دیوانه‌وار دارد خودش را به پنجره اتاق من می‌کوبد. پسرها یک دفعه عاشق می‌شوند و ممکن است به همان سرعت فراموش کنند. در شکست خوردن‌شان هم همین‌طورند. مو سفید می‌کنند. پیر می‌شوند. چند سالی خسته‌تر می‌شوند از جوانان هم سن و سال خودشان. بیشتر از دخترها در ابتدای جدایی خودشان را می‌خورند. دردشان عمیق است اما به درازا نمی‌کشد. زود زخم‌شان جوش می‌خورد. به قول دکترها خوش گوشتند. خون‌ریزی‌شان زود بند می‌آید.

  • ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۰۶
  • لافکادیو

برای داشتن تو حاضرم استیون هاوکینگ شوم. با همه دردسرهایش. صدای رباتی‌اش، صندلی چرخدارش، بیماری نورون‌های حرکتی‌اش، و  دنیای بی‌خدای تاریکش.

+ 

  • ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۸
  • لافکادیو

از چه زمانی همه چیز انقدر دم دستی و سهل الوصول شد که ریختیم داخل هاردهایمان و صاحبش شدیم؟ از کی تا خواستیم دکمه دنلود را زدیم و توانستیم؟ ده سال پیش دیدن سه گانه کیشلوفسکی با زیرنویس نصفه و نیمه و نفهمیدن سفیدش و ژولیت بینوش آبی‌اش و رازهای نهفته در مالهالند درایو و بزرگراه گمشده و هشت و نیم و ... مو سفید می‌کرد... اگر زیرنویس سفید خراب بود باید حسن را پیدا می‌کردی که زبانش خوب بود و برایت می‌گفت چه شده و چه خبر است. مگرنه سال‌ها در حسرت بودی و باید پوست خر گاز می‌گرفتی.

  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۶
  • لافکادیو

تو پسته‌ی آجیل خانه‌ی دل من بودی

خنده‌هایت را کجا بردی؟

+ مخاطب ندارد.

  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۷
  • لافکادیو

یک شنبه‌ای، یکشنبه می‌شود. همین!

+ سیزده‌بدر هم جمعه است.

  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۶
  • لافکادیو

مثل بچه‌ها هستم. با هر مسأله کوچکی که روبرویم قرار بدهند سرگرم می‌شوم.  از دیروز در خواب و بیداری دارم به عنوانش فکر میکنم. اگر قرار بود زندگی‌تان با این اتفاق تغییر کند چه خلاقیتی در انتخاب عنوان برای این مقاله به خرج می‌دادید؟ 

  • ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۲
  • لافکادیو

از دفتر که زدم بیرون با امیرحسین تا جایی هم‌مسیر بودیم. پسر خوبی است. ساده، صمیمی و بی‌ادعا. با مترو رفت. توی مظفر که داشتم پایین می‌آمدم؛ پایین‌تر از طالقانی یک‌دفعه چشمم به این تخم‌مرغ‌ها خورد که یک دختر و یک مرد داشتند رنگ‌شان می‌کردند. بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی عیدی...

  • ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۶
  • لافکادیو

مشتری‌های کافه قدیمی گرم صحبت بودند که کافه‌چی قهوه‌هایشان را روی میز سرو کرد. هیچ‌کس به ابروهای گره خورده کافه‌چی نگاه هم نمی‌کرد. هیچ‌کس برایش مهم نبود این قهوه‌های خوش طعم را چه کسی آماده می‌کند. سال‌ها گذشته بود و تنها قهوه مهم بود و طعم همیشگی‌اش.

  • ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۵
  • لافکادیو

اتفاقات امروز از محل کارم گرفته تا رفتن به خرید عید با سعید، تا دیدن داداش و زن‌داداشم در خانه‌مان باعث شد بیایم مقادیر متنابهی فحش بنویسم و پاک کنم. در کنارش اشکم درآمد و گریه کردم و الان خسته و ناامید نشسته‌ام به آینده تاریکی نگاه می‌کنم که می‌دانم هیچ نقطه روشنی حتی همان کورسویِ امیدِ کتابِ ادبیات‌مان را هم در آن نمی‌بینم.

  • ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۰
  • لافکادیو