اگه یه روزی بفهمی اون آدم خوبه زندگی نیستی چیکار میکنی؟
- ۰۵ دی ۹۷ ، ۲۱:۵۲
همیشه دوست داشتم منم یکی از این عکسا بگیرم. امروز اتفاقی وقتی داشتم برمیگشتم یادم افتاد دو ماه پیش از این درخته عکس گرفته بودم. خیلی برگای خوشرنگی داشت تو پاییز. خدا بالاخره قسمتم کرد! یه آرزو تو لیست آرزوهام تیک خورد. دارم فکر میکنم از سری چاییبازیهایی که هنوز هیچکدوم رو به ثمر نرسوندیم که بگذرم... از پیاده رفتن از تجریش تا راهآهن که بگذرم... از فتح کردن بلوار کشاورز و خوردن بستنی اکبرمشدی که بگذرم... از همه اینها و اونهایی که اینجا گفتنی نیستن! که بگذرم هنوز هیچکدوم از اون 100 جایی که قرار بود طلوع خورشیدشون رو با هم تماشا کنیم هم تیک نخورده... فکر کردی بهش که شاید دیر بشه؟ هوم؟
ایشالا دلاتون گرم گرم باشه. سرمای زمستون امسال رو فقط با کنار هم بودن میشه گذروند. قدر اونایی که کنارتون هستند رو بدونید. سفرههای همهمون امسال کوچیکتر شده بود. آب رفته بود. تعارف که نداریم. خیلیامون به همدیگه هم رحم نکردیم. خیلیامون قدر حلال بردن و حلال خوردن رو امسال ندونستیم. همه اینها قبوله. ولی حواسمون باشه این چیزا از یادمون نبره دوست داشتنیهامون رو. خانوادهمون رو. با همه قهر و آشتیایی که با هم داریم. حواسمون به گرم موندن اجاق خونه باشه. به داغ بودن آب سماور و دم کشیده بودن چای قوری. باقی ماجرا با تفال حافظ و علامت زدن گوشه صفحه یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور حل میشه...
+ اونایی که فردا 6 صبح باید بیدار بشن بیان با هم گریه کنیم :|
وسط تمیز کردن اتاق به این رسید رسیدم. به آبجی کوچیکه میگم ما اصحاب کهفیم! فقط معکوس کشیدیم! یه عده هم اینطوری به افزایش قیمتها پی میبرند دیگه! یه نکته میگم فقط که بی اطلاع هم نباشید. سال 90 سالی بود که تازه کتابها گرون شده بودن و کاغذ قیمتش آزاد شده بود و این قیمتها در واقع بعد اون ماجرای گرون کردن کاغذ هست! خواستم سلام کنم به اونایی که 1400 میرن به این دار و دسته رأی میدن! گفتم به من چه! خواستم بگم اصن رأی میدین؟ گفتم به من چه! خواستم به فیلوسوفیا سلام کنم بگم رفتی یا نرخ دلار دست و پات رو بسته؟ دیدم باز به من چه! خواستم یه کم حرصم رو نشون بدم دیدم شب یلدا رو چرا خراب کنیم؟ دیدم اصن مگه من میتونم با این حرفا کاری بکنم؟ به خاطر همین به جای همه این کارها اسم اون کتابی که پست قبلی بهتون نگفته بودم رو میگم که برید بخونیدش. به شرطی که اولین نفری که پیداش کرد بفرسته برای من که منم بخونمش... اسم کتاب در ستایش دانایی نوشته محمدرضا خوشبین خوشنظر هست. کتاب بخونیم تا صدبار از یه سوراخ گزیده نشیم...یلداتون مبارک.
+ لطفا چشماتون رو به هم نمالید. قیمتها به ریال است!
++ دوستانی که تبریز تشریف دارن. حالتون خوبه؟
دارم اتاقم رو بعد یکسال تمیز میکنم. لینک رادیو جوان رو باز کردم و الان داره آهنگ یک عشق و نصفی مسیح رو میخونه! شما گوش ندین بهش منم الان میزنم بره بعدی! تو اتاقم یک سال و نیمه هر کتابی هر گوشهای افتاده همونجا مونده. هرچیزی از زمانی که معلم بودم از برگههای امتحانی بچهها بگیر تا رزومهها و فیشهای واریزی و برگههای افتتاح حساب و رسید پرداخت قسطهای وام و دیویدی فیلم چهار ماه و سه هفته و دو روز و چشمان تمام بسته که توصیه نمیکنم نگاهش کنید! و کتاب 504 و لوح تقدیر و بستههای خالی ارسال سفارش بانیمد و کتابای تست کنکور تجربی! و طرح درس ریاضی و آموزش سالیدورک و یه بلبشویی که تا وقتی تمیز و مرتب نشه مطمئنم ذهن من نمیتونه بفهمه باید چیکار کنه و چطور برنامهریزی کنه و ممکنه هر روز از این همه بینظمی بیرونی به یه بینظمی غیرقابل تحمل درونی برسه و منفجر بشه! وسط همه این تمیرکاریا یه کارت تبلیغاتی لوسترسازی پیدا کردم که یادم اومد یکی از معلمای مدرسه پارسال بهم داد که پدرش تو این کار بود. پشتش یه آدرس سایت نوشته بودم و اسم یه کتاب. اسم کتاب بمونه برای خودم چون هنوز پیداش نکردم و عمرا اسمش رو بگم که شما برید بخونیدش! ولی سایت رو با بیحوصلگی باز کردم و به یه گنج عظیم رسیدم! اونایی که تو کار آموزش زبان هستند یا دوست دارند شروع کنند به آموزش زبان یا اصلا خودشون میخوان زبان یاد بگیرن برن به لینک زیر و خودشون ببین چیا داره...
کلی فایل و برنامه آماده برای معلمهای تازهکار زبان
جالبه که حتی یادم نیست واسه چی و از کی اسم این سایت رو گرفته بودم! نکنه یه روز بیاد و وقتی اسم تو رو صدا کنن تو خیابون هی فکر کنم و یادم نیاد چرا این اسم برام آشناس. بعد هم چند لحظه گیج بشم و با صدای آقای عقبی که میگه آقا سوار نمیشی بذار ما بریم کار داریم سوار اتوبوس شم و غرق شم بین آدمایی که همهشون یادشون رفته یه روزی یه جایی چقدر عاشق شنیدن یه اسم بودن...
+ چون کنترلی روی جزئیات عکس نمیتونم داشته باشم این پست عکس لانگ شات نداره! چون الان یک دنیا اطلاعات مرتبط و غیرمرتبط روی زمین و در و دیوار پخش و پلاست! فقط همین تیکه کوچیک رو ببینید متوجه میشید باقیش در چه حال و روزیه! مگرنه اتاق من نه تعریفیه نه لاکچری که بترسم چشم بخورم. تخت و این صوبتا هم نداریم. ترکای روی دیوار هم از زمان زلزله پارسال که امروز سالگردشه! هنوز مونده :|
تو پایانه جنوب حوالی ساعت 2 بعدازظهر تو اتوبوس نشسته بودم تا برم سمت اهواز. تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه دیدم یه راننده با لباس فرم اومد وایساد پشت اتوبوس کناری. چند ثانیه زل زد به روبروش. بعد هم دور و برش رو پایید که کسی نبیندش. حواسش به من نبود. کنجکاو شدم که چیکار میخواد بکنه! یه دفعه دستش رو بالا آورد و شروع کرد به تکون دادنش روی اتوبوس. از جایی که من نشسته بودم نمیشد دید داره چی مینویسه یا چیکار میکنه. وسط نوشتنش یه لحظه وایساد. انگار بخواد مطمئن بشه. بعد جملهاش رو تموم کرد و چند قدم رفت عقب و دوباره به چیزی که نوشته بود نگاه کرد و همینطور که سرش رو تکون میداد راهش رو گرفت و رفت. بلند شدم رفتم ته اتوبوس تا ببینم چی نوشته. تو ذهنم بود که لطفا مرا بشوئید یا یه همچین چیزیه. اصن توقع خوندن همچین جملهای رو نداشتم! با خودم گفتم چه دنیای عجیبیه. تا حالا همچین بلاگری ندیده بودم. یه بلاگر که تو لباس یه راننده اتوبوس مخفی شده و پستاش رو پشت اتوبوسای دیگه مینویسه و با راه افتادن اونا تو جاده دکمه انتشار مطلب زده میشه. بلاگری که هیچوقت کامنتا و لایکای نوشتههاش رو هم نمیتونه ببینه. یه کم دلم سوخت و به همه بلاگرهایی فکر کردم که تو جاهای مختلف شهر پنهون شدن و ما هیچوقت نفهمیدیم چی تو فکراشون میگذره. بلاگرایی که هیچوقت آرشیوی از پستاشون نداشتن. الان که این پست رو مینویسم با خودم گفتم یعنی آخرین پستش رو کجا نوشته؟ اصن چی نوشته؟ بعد با خودم فکر کردم شاید چند شب پیش پشت اتوبوس تهران شیراز نوشته باشه: اصلاحیه: به جز دلبر!
غمی که پست میذاره من حتما میرم میخونمش. نه اینکه دوستش دارم یا از اخلاقیاتش خوشم بیاد اونا به کنار که کلا یه جورایی فازهامون خیلی جورن تو یه سری مسائل، ولی بیشتر به خاطر اینکه متنهایی که مینویسه هدفمند و دوست داشتنی و سر و ته دارن. مثل متنای من بی سر و ته نیست. خوب میشکافه میره تو موضوعی که میخواد حرفش رو بزنه و مسلط میاد بیرون. کاری ندارم درست بحث میکنه یا غلط یا هرچی. به زاویه نگاهش کاری ندارم. مهم اینه تو کارش یه نظم و مهارت داره که متنهاش لنگر نمیندازن و سرپا و اس و قس دار هستن. امشب یه متنی گذاشت که ته ته دلم رو سوزوند. خواستم بگم غمی جون تو که میدونی ما چی کشیدیم و چی نکشیدیم و ما هم یه حدودی میدونیم از کشیدهها و نکشیدههای تو. این موی سفیدی که گفتی این زخمهای پنهونی که ما تنهایی خوردیم و تنهایی بخیهشون زدیم و تنهایی جوش خوردنشون رو تماشا کردیم و همیشه جاشون رو بین تارهای سیاه و پرکلاغی موهامون تو آینه دیدیم تو زندگی ما هم کم نبوده. رفیق! سفید کردیم. بدجور. همدردیم. همین.
ساعت چهار صبح کمک راننده اومد ته اتوبوس و چرخی بین صندلیهای خالی زد و برگشت. چند نفری پیاده شدند. باورم نمیشد اینجا همون جایی باشه که باید پیاده بشم. وقتی داشت راه میافتاد گفتم اهوازه؟ با لهجه جنوبیش گفت ها. پس چرا پیاده نشدی. گفتم مگه پایانه نمیری؟ گفت همونجا بود دیگه. راننده زد روی ترمز و پیاده شدم. وسط خیابونی پر از مه که کفش پر از آب بود و چشم چشم رو نمیدید. با خودم گفتم قوی باش. پایانه نزدیکه. میری اونجا و منتظر صبح میشی. جلوتر رفتم و با ردیف فلافلیهایی روبرو شدم که همهشون باز بودند. اول خوشحال شدم و گفتم این فلافل اهواز و اینها که میگفتند همین بود؟ بعد یک دفعه بیشتر که دقت کردم به قیافه عربهایی که جلوی فلافلی با چهرههای عجیب غریب ساعت 4 صبح به من زل زده بودند روبرو شدم. فهمیدم نباید باهاشون چشم تو چشم بشم. سرم رو انداختم پایین و شبیه آدمهایی رفتار کردم که انگار این کار همیشگی شونه که ساعت 4 صبح از اونجا سردربیارند. بعد هم از جلوی نگاهها و کلمههایی که به عربی به هم میگفتند رد شدم و رسیدم به ورودی پایانه سیاحت. خوشحال خواستم برم داخل که سربازی از پشت سرم گفت کجا میری؟ همه جا رو آب گرفته. تعطیله. برگشتم و چون لهجهاش به تهرانیها شبیه بود گفتم چی؟ تعطیله؟ چرا؟ گفت ساعت 11 تعطیل میکنن. 6 صبح باز میشه. کجا میخوای بری؟ چیزی نگفتم. تو شهرهای غریب هر چی کمتر صحبت کنی احتمال افتادن تو دردسر کمتر میشه. همونجا وایسادم. نه راه رفتن داشتم و نه راه برگشتن. دو تا عرب جلوی مغازه روبرویی تو تاریک روشن صبح با تیشرت نشسته بودند و داشتند من رو نگاه میکردند. فهمیدم هر حرکت ناشیانهای دستمایه خندهشون میشه. از بین آبهای حیابون تو تاریکی و مه خیابون و نور چراغهای فلافلیها برگشتم سمت سرباز. نزدیکش وایسادم و وقتی دیدم ارتشیه گفتم اینجا خدمت میکنی؟ گفت آره. از اردیبهشت. گفتم تو هم زود رسیدی؟ گفت نه. تو زود رسیدی؟ گفتم آره. فکر میکردم 7 صبح برسم. ولی 13 ساعته اومد. گفت تازه دیر رسید. به خاطر برف و مه جاده. گفتم بچه تهرانی؟ گفت نه ساوه. گرم صحبت شدیم از دانشگاه و خدمت گفت و منم از کار و ماموریت و این چیزها که وقتمون بگذره. گوشیش رو تو اولین مغازه فلافلی کنار پایانه به شارژ زده بود. گفت همیشه مسیرش اینجاست و عادت کرده. خیالم راحت شد که تجربه این شرایط رو داره. دل و جرأتم برگشت. گوشیم رو درآوردم و به جای گوشیش به شارژ زدم. صاحب فلافلی پسر بامعرفتی بود. چهرهاش تیپیکال جوونهای اهوازی بود. با همون چشم و ابروی مشکی و صورت آفتاب سوخته و لهجه جنوبی و اداهای تهرانی که این روزها همه جا پیدا میشه. اسمش علی بود. سرباز که ساعت پنج رفت و تو مه گم شد. کنار علی وایسادم و کم کم سر حرف رو باز کردم. داشتم از سرما میلرزیدم. قبل راه افتادن فکر میکردم هوا قراره گرم باشه ولی سوز سرمای اول صبح داشت استخوونهام رو میترکوند. برای یک جای گرم حاضر بودم هر چی دارم بدم. علی اجاق فلافلپزیاش رو روشن کرد. رفتم جلو و وایسادم کنار اجاق. خودش یک تیشرت پوشیده بود و عین خیالش نبود. با یک دستمال کثیف ظرفهای ترشی و اجاق و تابه روی اون رو تمیز کرد و من هر چی بیشتر کارهاش رو میپاییدم بیشتر مطمئن میشدم که هیچوقت فلافلهای اهواز رو نمیخورم. ساعت حدود 7 تازه هوا شروع به روشن شدن کرد ولی مه انقدر زیاد بود که هنوز نمیتونستی بفهمی دقیقا کجای این کره خاکی ایستادی. دیگه با علی رفیق شده بودیم. دست و صورتم رو تو مغازه کناری شستم. کیفم رو گذاشتم پیش علی و رفتم چند مغازه اون طرفتر یه چایی تو استکان و نعلبکی با پیرمردی اهوازی خوردم و یک دعوای حسابی به زبان عربی هم تماشا کردم. کمکم چهره آدمها بیشتر قابل اعتماد شد و من رو هم کنار خودشون قبول کردند. ساعت هشت وقتی مطمئن شدم اسنپ پیدا نمیشه سوار پرایدی شدم که کف اتاقش پر از آب بود و رفتم سمت فولاد خوزستان. تا شب کارم تموم شد. ساعت حدود 7 بود که تو آژانس با پسر دیگهای از تهران که اون هم برای مأموریت اهواز اومده بود نشسته بودم. تو راه بهم گفت میدونی من تو همین اهواز پاگیر شدم. گفتم چطور؟ گفت تو همین مأموریتها با دختری آشنا شدم و الان خونه مادر زنم اهوازه و الان دارم میرم اونجا. تو دلم گفتم لعنت بهت! و خندیدم و گفتم البته اهواز که امروز حسابی از خجالت من دراومد. صبح تو ترمینال یخ زدم و از شدت آب گرفتگی تاکسی هم پیدا نمیتونستم بکنم. وقتی برگشتم ترمینال رفتم سمت مغازه علی. دوستش گفت تا نیم ساعت دیگه نمیاد. گفتم بگو اون پسری که صبح پیشت بود سلام رسوند و تشکر کرد. گفت فلافل نمیخوری؟ نگاهش کردم و گفتم ممنون. سوار اتوبوس شدم و با خودم گفتم کاش آدم در هر شهری یک دوست داشت که میتونست ساعت چهار صبح بهش زنگ بزنه که من رسیدم ترمینال و دارم یخ میزنم. بیا دنبالم...
صبح ساعت نه بیدار شدم. پاشدم مسواک زدم و آبلیمو عسل خوردم و رفتم ماشین رو گذاشتم برای سرویس تو نمایندگی. یکی معلوم نیست کی زده بود پشت صندوق و یه تیکه صندوق رو قر کرده بود. حالم گرفته شد و بعد چند دقیقه به خودم گفتم خب که چی؟ بالاخره نمیشه این حجم از فلز و شیشه رو تو خیابون هی اینور اونور برد و چیزیش نشه. خداروشکر که همه سالمیم. بعد گفتم شاید دستش خالی بوده. که واینساده که رفته که خجالت زده فرار کرده. به خودم گفتم ارزش چی بیشتره؟ ماشین؟ یا من؟ بعد به نتیجه رسیدم ما آدمها خیلی مهم هستیم. خیلی. خیلی مهمتر از اینکه این چیزها بخواد ما رو پریشون و ناراحت کنه. ماشین رو گذاشتم نمایندگی و سوار تاکسی شدم و اومدم سر خیابون. اومدنی بربری گرفتم. بهم یکی و نصفی داد. گفتم یکی میخواستم. گفت پول خرد ندارم. باز یه چیزی پیدا شد طعنه بزنه به تنهایی من. رسیدم خونه و با خودم گفتم چند وقته من غذا درست نکردم؟ بعد دیدم خیلی وقته. رفتم سراغ املت. حقیقت اینه من استاد املت درست کردن هستم. خودتون این رو میدونید. اگه نمیدونید میتونید تو این پست دربارهاش بخونید. ولی اصلا انگاری هیچی تو ذهنم نبود. تا گوجه پیدا کنم و رندهاش کنم و بذارم تو ماهیتابه که آبش گرفته بشه یه عمر گذشت. هی فکر کردم به اینکه پس مامان چطوری ساعت 8 صبح املتش آماده و حاضر بود همیشه؟ بعد دنبال روغن و تخممرغ گشتم و سبزی و پیاز سرخ کرده و زردچوبه و نمک و فلفل و این وسط انقدر ظرف کثیف کردم که با خودم فکر کردم من فقط دارم یه املت درست میکنم؟ رفتم سر ماهیتابه و مشکوک بهش نگاه کردم! دیدم آره فقط یه املت ساده است! بعد دنبال سبزی بودم که پیدا نشد. زنگ زدم به مامان و گفت ای وای. تموم شده؟ یه جوری گفت که میخواستم بگم یه وقت پا نشی سبزی بگیری برام بفرستیا... یه جوری گفت که ته دلم گفتم غلط کردم زنگ زدم بهش اصن. چرا مامانا میتونن انقدر فداکار باشن؟ چرا ماها اینطوری نیستیم؟ هر چی جلوتر رفتم دیدم نه رنگ املته پریده. زردچوبه زدم دیدم جواب نداد. هی همش زدم و همش زدم و فرقی نکرد. نمیدونم مشکل از کجا بود. آخرش تا املته آماده بشه! واقعا نمیدونم آماده شده بود یا نه! ولی تا وقتی که دیگه نای وایسادن جلوی گاز رو نداشتم یکساعت شد! ماهیتابه رو که گذاشتم تو سفره میخواستم کنار سفره بخوابم. حتی گشنه هم نبودم دیگه! الان میفهمم وقتی آبجی کوچیکه میگفت من سیر شدم پای گاز یعنی چی. چند لقمه خوردم و هی منتظر بودم برم تو کما! نمیدونستم تو کما رفتن خیلی خوبه! پشت سرم رو از یاد برده بودم. همین که برگشتم و ظرفا رو دیدم میخواستم فرار کنم! گفتم چیزی نیست که! مامان و آبجی کوچیکه هر روز سه وعده رو میشورن. یه املت که چیزی نیست. همهاش دو تا فنجون و یه ماگ و دو تا لیوان و سه تا قاشق و دو تا چاقو و رنده و ماهیتابه و دو تا پیاله و دو تا پیش دستیه دیگه! یه چیز رنگی رنگی کنار سینک بود برش داشتم ریکا زدم و گفتم آهان خودشه! شروع کردم کف مالی لیوانا و پیش دستیا و از این سینک بر میداشتم میریختم اون یکی سینک و میگفتم مثل کارواش. اول کف بزن بعد برو آب بگیر. اوکیه بابا! که رسیدم به ماهیتابه. دیدم نه این تمیز نمیشه! رفتم سراغ قاشق و تراشیدن ماهیتابه دیدم جواب نمیده. گفتم بذارم یه چند دقه خیس بخوره درست میشه! خیس خورد و درست نشد. یه کم اینور اونور رو دیدم یه دفعه نگام افتاد به یه چیز آبی رنگ. برش داشتم دیدم عینهو سنباده است! گفتم آهان. این سیمها که تو بچگی چهارشنبه سوری آتیش میزدن. ببین چه عوض شدنا. برش داشتم و با غرور ماهیتابه رو سابیدم و سابیدم با خودم هی گفتم بعله. اینطوریاس. یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. مهندسا بنبست ندارن که! تا اینکه از کت و کول افتادم و الان که رو مبل پذیرایی دارم اینا رو مینویسم سر تمام انگشتام پوست پوست شده و مثل سربازی که بعد پاتک سنگین دشمن گوشه سنگر افتاده باشه نا ندارم که تکون بخورم و حتی دیگه با این انگشتا تایپ کنم. یکی یه کرم نرم کننده برسونه به من...
آخر هفته تنهای من تو خونه باید اینطوری بگذره؟ نه خداییش نباید اینجا باشی؟ دستور بدی از تو اتاق که پیازا رو حلقه حلقه کن. گوجهها ریز. سیبزمینی رو هم دست نزن. خودم میام. زیاد ریز میکنی تو. بعد من هی چشام پر اشک شه بیام دم پذیرایی تو رو ببینم که رو مبل دراز کشیدی و داری با موهات بازی میکنی و بهم بگی چرا گریه میکنی پسر؟ بعد من بگم دلم برات تنگ شده بود. بخندی و بگی لوس! تو دلت واسه من تنگ نمیشه. تنبل خان! بعد پاشی بیای آشپزخونه تند تند پیازا رو حلقه کنی و من نگاهت کنم و اشکت در بیاد و بهت بگم چی شد؟ دل تو هم تنگ شده؟ نگام کنی و چشات برق بزنه و یه قطره اشک از گوشه چشمت بیفته رو گونهات و من ردش رو ببوسم و اشک منم دربیاد. بعد یه غذای دلبر پز درست کنی و منم هی ظرفای کثیف رو گربه شور کنم و بگم خوبه مامانم اینجا نیست ببینه چطور از پسرش کار میکشن... بعد تو بخندی و بوی غذات خونه رو برداره و بشینیم تو پذیرایی فیلم ببینیم و شام بخوریم و بگیم و بخندیم. آره آخر هفتهای که تو خونه تنها موندی و همدمت شده تلویزیون و برنامههاش باید اینطوری باشه. ولی واسه من چی؟ واسه من شده اینکه برم تو فست فودی و بگم پیتزای مخصوص سرآشپز بده. بعد دختره پشت کانتر بگه یه نفره یا دو نفره؟ یه جوری که حس کنی تو لانلی ترین آدم رو زمینی و حتی دختر پیتزافروش هم باور نداره تو پیتزای دونفره بخوای. نگاهش کنی. زل بزنی تو چشاش و بگی دو نفره. آره. دو نفره. میدونی! آدمایی که پیتزای دو نفره میخرن دو دستهان. یه دستهشون اوناییان که تو خونه یکی منتظرشونه. یه دستهی دیگه اما اوناییان که هیچ کسی تو خونه منتظرشون نیست. ولی پیش خودشون همیشه فکر میکنن شاید امشب وقتی تو پذیرایی تنها نشسته بودم که شام بخورم اومد. یه جورایی خوش خیالن. که شاید انقدری دلش تنگ شد که زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه اونجام. چیزی از بیرون نگیر. خودمون آشپزی میکنیم... انقده خوش خیال که پیش خودشون فکر نمیکنن چطور باید شماره تو رو داشته باشه! آبجی کوچیکه همیشه میگفت تو یه روز تنها بمونی تو خونه از گشنگی میمیری. راست میگفت. از گشنگیاش رو نه. مُردنش رو...